منابع ازمون وکالت 97

پرتال تخصصی فقه و حقوق

پرتال تخصصی فقه و حقوق

متون فقه | اصول فقه | حقوق اساسی | حقوق مدنی | حقوق تجارت | آیین دادرسی مدنی | آیین دادرسی کیفری

پرتال تخصصی فقه و حقوق

متون فقه | اصول فقه | حقوق اساسی | حقوق مدنی | حقوق تجارت | آیین دادرسی مدنی | آیین دادرسی کیفری

به پرتال تخصصی فقه و حقوق خوش آمدید

آمادگی برای آزمون وکالت

وبلاگ حقوقي نيما جهانشيري

پیوندها
مشهور اصولیون معتقدند مفهوم عدد حجت نیست و نمی توان به آن استناد کرد. در روایتی از پیغمبر اکرم (ص) آمده است که مستحب است سه روز از ماه را روزه بگیرید. اگر بخواهیم که برای این جمله مفهومی رابیان کنیم، می گوییم مستحب است سه روز از ماه را روزه بگیریم، نهیک روز کمتر و نه یک روز بیشتر

 

اما آیا واقعا منظور و مقصود پیامبر(ص) این است که مستحب است فقط سه روز روزه بگیرید و اگر بیش از سه روز یا کمتر از آن بگیرید مستحب نمی باشد؟ خیر، منظور پیامبر این نیست و می توان بیش از سه روز ویا کمتر از سه روز روزه گرفت. پس میگوییم که مفهوم عدد حجت نیست (لذا وقتی در جمله ای که عددی قرار داشت و برای آن جمله مفهومی بیان کردیم نباید بگوییم که این مفهوم همان معنا و منظور متکلم است)


 مثال دیگر:

در حدیثی از رسول خدا(ص) نقل شده است که: روز قیامت عذاب از سه دسته برداشته می شو د

دسته اول: کسی که از تقدیر خداوند خشنود باشد، دسته دوم: خیر خواه مسلمانان، دسته سوم: راهنمای کار های نیک

 

مفهوم این جمله این است که از این سه دسته عذاب در روز قیامت برداشته می شود و نه از افراد دیگری، در صورتی که مطمینا افراد دیگری هم هستنند که جزو این سه دسته نیستند ولی در قیامت عذاب در آنها برداشته می شود. لذا باید گفت که مفهوم عدد حجت نیست و نباید به آن استناد کنیم

مراد از حقیقت اینست که هر گاه لفظى در معنایى که براى آن وضع شده است بکار رود این استعمال حقیقى و از نظر اصول , عنوان این موضوع حقیقت است . مثلا وقتى مى گوئیم : ماه , و از این لفظ یکى از اقمار آسمانى با مشخصات خاصى را اراده مى کنیم این استعمال حقیقى است .

گاهى در محاورات به صورت دیگرى عمل مى شود , یعنى الفاظ براى موضوع له حقیقى مورد استفاده قرار نمى گیرند بلکه با ترتیبات و طبق قواعد خاصى براى معانى مجازى به خدمت گرفته مى شوند .

مثلا در اشعار شعرا و کتب نویسندگان بکرات مشاهده مى شود که الفاظ , کلمات و عبارات در غیر موضوع له حقیقى مورد استفاده شعرا , ادبا و نویسندگان قرار مى گیرد , و به همین جهت اینگونه استعمالات در علم عروض و صناعات شعرى با تفصیل مورد بحث واقع شده است که از آن جمله مبحث شیرین تشبیه است . کرارا در اشعار عرفا و شعرا مشاهده مى شود که براى بیان مقصود و ستایش معبود از واژه ها و الفاظ متداول در غیر معانى حقیقى استفاده مى شود .

براى مثال حافظ مى گوید : ( ماه هم این هفته برون رفت و به چشمم سالى است )

ناگفته پیداست که در اینجا مراد و مقصود شاعر ماه حقیقى موجود در آسمان نیست , بلکه شاعر با استخدام لفظ ماه و استعمال مجازى آن و بکار بردن صنعت تشبیه معشوقش را ستایش مى کند , ولى بعلت وجود علاقه مشابهت از حیث زیبایى بین ماه و معشوق کلمه ماه را در غیر موضوع له حقیقى آن و براى بیان مقصود دیگرى مورد استعمال قرار مى دهد . این نکته مکررا در اشعار حافظ ملاحظه مى شود که مرادش از کلمات و الفاظ , معانى حقیقى آنها نبوده بلکه با بکارگیرى این کلمات و الفاظ در معانى مجازى , ظرفین ترین و شیواترین مضامین عرفانى و لاهوتى را به منصه ظهور می آورد

منبع: مباحثی از اصول فقه، دکتر سید مصطفی محقق داماد

تعریف اجماع
اجماع در لغت به معناى عزم و تصمیم و اتفاق آمده است : اگر کسى بر أمرىعزم کند و تصمیم بر مطلبى بگیرد , بدان اجماع و اتفاق گفته مى شود . این بیان به حسب معناى لغوى است . اما به حسب اصطلاح علماى اصول , مقصود اتفاق فقهاء و علماى بزرگ منتهى به عصر امام معصوم ع است . یعنى اجماع این علما باید منتهى بشود به عصر معصوم . این بیان بر حسب اصطلاح علماى اصول شیعه است . اما علماى سنت و جماعت مطالب دیگرى گفته اند که شیخ الطائفه ( رضوان الله تعالى علیه ) , در کتاب عدة الاصول, به تعدادى از آنها اشارت فرموده است و برخى از آنها عبارتند از اتفاق تمامى امت اسلامى , یا اتفاق تمامىمجتهدین در یک عصر , یا اتفاق اهل مدینه و مکه که از آنها به حرمین تعبیر مى کنند یا اتفاق اهل کوفه و بصره و غیر ذلک . به هر حال , به طور موجبه جزئیه در اتفاق علما بحثى نیست و همه در این زمینه متفق هستند , لکن در جزئیات بحث است , که در اینجا وارد جزئیات نمى شویم .
دلیلیت اجماع
دلیلیت اجماع به چند معنى است : یکى آنکه اجماع در عرض کتاب و سنت دلیلیت دارد , و به تعبیر دیگر , همان طوریکه کتاب و سنت هر یک به تنهایىدلیلند و نیز حکم عقلى نسبت به یک مسئله دلیل است , اجماع هم به تنهایى دلیل است . و , بنابراین , اگ رعمل کردن مطابق اجماع موجب ثواب باشد , مى توان گفت عمل بر خلاف حکمى هم که مورد اجماع است موجب عقاب است . دودیگر آنکه باید پذیرفت که دلیل اجماع در عرض کتاب و سنت و احیانا دلیل عقلى قرار نمى گیرد , بلکه در طول آنها واقع است . به تعبیر دیگر , وقتى ازیافتن حکم در کتاب و سنت مأیوس شدیم , باید به اجماع تمسک جوییم , و یابدلیل عقل و مطابق اجماع عمل کنیم . قول سوم این است که اجماع أصلا دلیلمحسوب نمى شود نه عرضا و نه طولا بلکه اجماع کشف از رأى معصوم مى کند . پس آنچه اولا و بالذات حجت است رأى معصوم و متن سنت است و ما به برکت اجماع به سنت و به قول معصوم مى رسیم .
ما در شیعه قولى نداریم که اجماع را در عرض کتاب و سنت حجت بداند , اما علماى اهل سنت و جماعت اکثرا به این طریق رفته اند و براى امت قائل به عصمت شده اند و گفته اند اگر امت در مسئله اى اجماع کرد , در اشتباه نمى افتد . اینطرز بیان از اینجا نشئت گرفته است که در بیعت براى خلافت ابوبکر چون جریان غدیر را قبول نداشتند و منکر بودند که نص مربوط به غدیر راجع به نصب امام باشد و نظر به اینکه جمعى با کیفیت خاص با ابوبکر بیعت کردند درنتیجه ناگزیر در پى کسب دلیل برآمدند , و چون تا آن زمان هرچه بود کتاب وسنت بود و در این براه نه کتاب از خلافت ابوبکر سخن مى گفت و نه سنت موجود بود , بنابراین گفتند باید مسئله اجماع و مسئله انتخاب را مطرح ساخت تا بتوان خلافت ابوبکر را مستقر کرد . در نتیجه , گفتند خلافت ابوبکر ثابت استبه اجماع عامه , و اجماع هم دلیل است .
شیخ انصارى ( ره ) تعبیرى لطیف راجع به این اجماع دارد که : الذى هو الاصل لهم و هم الاصل له. اصل در اجماع همین آقایان هستند و اصل از براى آقایان خود اجماع است . اجماع است که کار ایشان و خلافت ابوبکر را درستکرد . و اصلا اجماع را چه کسى درست کرد جز اینکه خود این آقایان درست کردند الذى هو الاصل لهم و هم الاصل له ؟ سپس براى احکام شرعى هم مسئله اجماع را مطرح کردند و گفتند که اجماع براى حکم شرعى نیز دلیلیت دارد و , بنابراین , در عرض کتاب و سنت قرار مى گیرد . البته عده اى گفتند که اجماع در عرضکتاب و سنت نیست و اگر از کتاب و سنت براى یک حکم شرعى دلیلى نیافتیم , آنگاه نوبت به اجماع مى رسد . و لذا , براى دلیلیت اجماع قائل به طولیت شدند .
اما شیعه دلیلیت اجماع را براى احکام شرعیه نه عرضى مى داند در عرض کتاب و سنت و نه در طول کتاب و سنت مى خواند , بلکه آن را به معناى سوممى گیرد , یعنى به برکت اجماع ما به سنت مى رسیم و راى معصوم ( ع ) را از آنکشف مى کنیم . پس , اجماع به طور صورى دلیل است , و الا اگر مطلب را بشکافیم , مى بینیم دلیلیت اجماع از براى احکام شرعیه ثابت نیست نه در عرض کتاب و سنت واقع است و نه در طول آنها . آنچه حجت است سنت است و قول معصوم است , نه اجماع بتنهایى .
أدله حجیت اجماع
ادله حجیت اجماع , که مستنبط از کتاب و سنت و دلیل عقل است , مورد نظر اهل سنت واقع شده است و اهل سنت براى حجیت اجماع به هر سه دلیل استناد مى کنند :
الف ( کتاب
اول . و من یشاقق الرسول من بعد ما تبین له الهدى و یتبع غیر سبیل المؤمنین نوله ما تولى و نصله جهنم وسائت مصیرا . مى گویند این آیه متعرض به کسانى است که از رسول ( ص ) متابعت نمى کنند , یعنى از اجماع مؤمنین ومسلمین روى برمى گردانند و بر طبق اجماع عمل نمى کنند . اما این آیه هیچ گونهدلالتى بر حجى تاجماع ندارد . به قول امام غزالى , ظاهر آیه ایناست که کسانى که با رسول ص مقابله مى کنند و راهى را متابعت مى کنند که مؤمنین و مسلمین از آن راه نمى روند در روز قیامت به دوزخ مى روند : نصله جهنم وسائت مصیرا  این بیان چه ارتباطى با اجماع دارد ؟ آیه مى فرماید مخالفت رسول ص  و مشایعت غیر رسول و مخالفت بامءمنین و مسلمین آخرش دوزخ است . این مطلب کارى با اجماع و ارتباطى با آن ندارد .
دوم .و کذلک جعلناکم امة وسطا لتکونوا شهداء على الناس .مى گوید : وسط همان عدل است و عدل جز به اجماع صادر نمى شود , و این امت امتى است که به اشتباه نمى رود , و بنابراین عدول از این امت امتى استکه به اشتباه نمى رود , و بنابراین عدول از این امت همیشه در صوابند . این آیه هم دلالت ندارد . البته اشکالات این مطلب زیاد است . این آیه عصمت امت را نمى رساند , و اگر هم مطلبى را برساند , عدالت است به طور موجبه جزئیه براى امت و این امر ربطى با عصمت ندارد , زیرا منافات نیست میان اینکه شخص عادل باشد و اشتباه هم بکند , آن که اشتباه نمى کند معصوم است . پس , نمى توان از این آیه عصمت امت را فهم کرد .
سوم . کنتم خیر امة اخرجت للناس تأمرون بالمعروف و تنهون عن المنکر و تؤمنونبالله ولو آمن اهل الکتاب خیرا لهم منهم المؤمنون و اکثرهم الفاسقون . به این آیه نیز تمسک جسته اند . میفرماید : شما خیر امت من هستید . این امت آمر بالمعروف و ناهى عن المنکر است . بنابراین , لاجرم این آیه عصمت امت را مى رساند . اما این آیه هم به هیچ وجه دلالتى در این معنى ندرد . آیه مى فرماید : امت من کسانى اند که امر به معروف و نهى از منکر مى کنند . اما این امر به معروف و نهى از منکر براى ایشان تکلیف است که از فروعات واجب است . و این مطلب ارتباطى با این امر ندارد که امت اسلامى باید معصوم باشد و اشتباه نکند . بنابراین , آیاتى که ذکر میکنند اصولا از مدعایشان اجنبى است .
ب . سنت . در سنت نیز به احادیث زیادى تمسک جسته اند و از صحابه , مثل ابن مسعود و ابى سعید خدرى و ابن عمر و انس بن مالک و ابى هریره و غیر ذلک ,روایاتى را نقل کرده اند روایاتى را که مى گویند تواتر معنوى دارد . لا تجتمع امتى على الخطاء است , و یا روایات دیگرى از پیامبر اکرم ص سالت الله ان لا تجمع امتى على الضلالة فاتنیها  . روایات دیگرى هم هست . اما بهترین دلالت را روایت لا تجتمع امتى على الخطاء و لا تجتمع امتى على الضلالة  دارد که مى فرماید امت من همگیشان بر یک امر خطا و بر یک گمراهى مجتمع نمى شوند . نتیجه اى که مى گیرند این است که پس اگر مجموعه امت من بر یک حکم شرعى متفق شدند , عصمت دارند و به خطا نمى روند . ما نه صغرى و نه کبراى این مسئله را قبول نداریم . در کدام مسئله اى از مسائل شرعى غیر از ضروریات  صلات و صوم و حج و غیرذلک  اجماع امت داریم ؟ در کجا امت اسلامى , یعنى تمام مذاهب , از علما وغیر علما , اصحاب حل و عقد و عوام اتفاق کرده اند ؟ اما اگر گفته شود مقصود ازامت در اینجا آن طورى که اهل سنت به هنگام تمسک به روایت مى گویند همانعلماى اهل سنت و جماعت است که اگر بر امرى متفق شوند بر خطا نمى روند ,مى گوییم این بیان با روایت نمى خواند . و , بنابراین , منکر صغراى این مسئله هستیم که اصلا چنین اتفاق و اجماعى پیش بیاید و مورد قبول تمام امت اسلام باشد مضافا اینکه مدعاى آنان خصوص علماى یک عصر خاص و خصوص علماى یک فرقه خاص و خصوص علماى یک طایفه خاص است , و این ترتیب ارتباطى با لا تجتمع امتى على الضلالة  و لا تجتمع امتى على الخطاء ندارد . در واقع , مى توان گفت که امت اسلامى تنها بر اصسل خلافت مولا امیرالمؤمنین ع اجماع و اتفاق دارد , اکه البته مقصود ما بر مبناى اهل سنت و جماعت است , والا , به نظر ما , امامت از اصول است . منتهى على ع به عنوان خلیفه چهارم مورد بر این , روایت یاد شده تنها به امر خلافت على ابن ابیطالب ع برمى گردد , نه دیگران .
ج . دلیل عقل . در حجیت اجماع , به دلیل عقل نیز تمسک کرده و گفته اند : اگر عده اى از علماى اهل فضل و ذکاوت بر امرى متفق شوند , عقلا نمى توانند بهراه خطا بروند . اما جواب نقضى بر این مطلب آن است که در میان یهود و نصارانیز دانشمندان فراوانى وجود دارد که بر راهى معین مى روند . لکن با وجود آنکه صاحب فضل و کمالند , ما معتقدیم که به اشتباه راه مى سپارند و در گمراهى وضلالتند . در گذشته نیز چه بسیار از علماى هیئت اقوالى داشتند که بعدا بطلانآنها معلوم شد .
برخى نیز به قاعده لطف تمسک کرده بیان کرده اند که : مطابق این قاعده بر حکیم لازم است که بعث و ارسال رسل و انزال کتب کند . وقتى حکیم ببیند که امت بتمامى در راه خلاف واقعى افتاده است , باید رفع شبهه و القاى خلاف کند تا امت تماما به ضلالت و گمراهى نیفتد اختلاف امتى رحمة وقتى همه بر امرى اتفاق دارند و القاى خلاف هم نمى شود , معلوم مى گردد که رأى جمع رأیى درست و متین است .
باید دانست که اگر این مطلب پذیرفته شود , باز هم رأى شیعه را به کرسى مى نشاند . زیرا شیعه است که قائل است به اینکه امام معصوم قائم در موارد لزوم بین علما القاى خلاف مى کند و در مقابل نیز , با حضور معصوم ع در بینمجمعین , اجماع دخولى و به اصطلاح مجهول النسب پدید مىآید . لکن آنچه قاعده عقلى و عقلایى مى گوید این است که بر امام تبلیغ احکام لازم است , اما وى وظیفهندارد که در بین علما باشد و ببیند در کجا به اشتباه و خلاف مى روند تا جلوىآنها را بگیرد .
بنابراین , ادله اى که از کتاب و سنت و عقل بر حجیت اجماع اقامه مى شود هیچ کدام مثبت حجیت اجماع به عنوان یکى از ادله نیست و آن را به یک بیان درعرض کتاب و سنت و در بیان دیگر در طول این دو قرار نمى دهد . آرى , این همه ممکن است قاعده اى را عرضه کنند که بر اساس آن گفته شود اجماع مى تواند کاشف از رأى معصوم ( ع ) باشد و به برکت آن به سنت راه برده شود . اما , در اینحال , حجت و دلیل همان سنت و قول معصوم است , نه آنکه اجماع عرضا یا طولا باشد .
اقسام اجماع
به اصطلاح علماء اصول اجماع به دو قسم تقسیم مى شود : اجماع منقول  و اجماع محصل  . اجماع منقول آن است که فقیه به واسطه یا به وسایط به نقل اجماع بپردازد . البته اگر اجماع به طور تواتر نقل شود , فى الحقیقه با اجماعمحصل سر و کار داریم . اما اگر فقیهى به طور خبر واحد نقل اجماع کند , اجماع منقول است . پس آن اجماع منقول که در برابر اجماع محصل قرار مى گیرد اجماعى است که به خبر واحد باشد , و ظاهر مسئله این است که در حجیت اجماع دخولى همه متفقند و موضوع خلاف منحصر به حجیت اجماع منقول غیر از اجماع دخولى است .بعضى این اجماع را مطلقا حجت دانسته اند , زیرا مسئله داخل در خبر واحد میش ود , و استدلال هایى که مبناى حجیت خبر واحد است در اینجا نیز قابل عنوان است . بعضى دیگر این اجماع را مطلقا حجت نمى دانند و معتقدند که مسئله از افراد خبر واحد نیست . بعضى نیز تفصیل داده و گفته اند : چنانچه تمامى فقها درتمامى اعصار و امصار نقل اجماع کنند , این اجماع حجت است , اما اگر تنها برخى از علما در بعض اعصار به نقل اجماع بپردازند , نمى توان آن را حجت دانست . شیخ انصارى ( ره ) , در رسائل  این مسئله را به تفصیل بیانمى فرماید .
به طور خلاصه , عده کثیرى اجماع منقول را حجت نمى دانند , و حق مسئله همیناست . زیرا نه به حجیت خبر واحد مى توان تمسک کرد و نه قائل شد به اینکه این چنین اجماعى کاشف از قول معصوم است . تنها اجماع محصل است که مى تواند کاشف قول معصوم ع  باشد . فقیه به برکت تتبع در اقوال اعاظم فقها , بخصوص متقدمین آنها که معاصر ائمه ( علیهم السلام ) یا قریب العصر به امام معصومند , تحصیل اجماع مى کند و حدس قطعى مى زند . وقتى فقیهى مى بیند که بزرگانى چون على بن ابراهیم , ابراهیم بن هاشم , على بن بابویه , صدوق و شیخطوسى و شیخ مفید و کلینى و سید مرتضى ( رحمة الله علیهم ) همه در یک مسئله متفقند , این اتفاق را کاشف از رأى معصوم مى داند . زیرا به این نکته عنایت دارد که این بزرگواران متعبد به اخبار و روایاتند , و اهل قیاس و استحسان نیستند تا به ادله عقلى تمسک کنند .
البته ممکن است روایت مورد استناد آنها بر ما معلوم نباشد , اما عدم دسترسى به روایت بدان معنى نیست که آن بزرگان از راه دیگر جز روایات مصوم به ا ین نظر رسیده اند . در اینجا باید گفت که روایات مورد استناد آنها به نظر ما نرسیده است . بدین گونه است که با استفاده از قول این بزرگان که اجماع محصل است حدس قطعى ما آن مى شود که رأى معصوم نیز همین است .
درباره على بن بابویه تعبیر شده است : عند اعواز النصوص کنا نراجع فتاوى ابن بابویه : وقتى در روایتى یک کلمه سقط بود و نمى توانستیم آن کلمه چیست , فتاوى ابن بابویه را مى دیدیم . چون وى به قدرت متعبد به روایت بود که عین اخبار را در فتاوایش مىآورد .
نتیجه . نتیجه آنکه اجماع به حسب لب واقع جزو ادله محسوب نمى شود , یعنى مانند کتاب و سنت نیست که بتنهایى دلیلیت داشته باشد هر چند که به حسب ظاهر و صورت جزو ادله شمرده مى شود . لکن این امر از آن جهت است که رأى معصوم و سنت را گزارش مى کند . بنابراین , اجماع نه عرضا یعنى در عرض کتاب و سنت و نه در طول کتاب و سنت دلیل محسوب نمى ش ود , بلکه به برکت اجماع آن هم اجماع محصل با شرایطى که گفته شد حدس قطعى زده مى شود کهمؤداى اجماع مذکور مطابق قول معصوم ع و موافق سنت است .
عقل
اصولیان شیعه عقل را یکى از ادله أربعة مى دانند و در باب آن سخنان فراوان دارند . أشاعرة , به لحاظ گفتگو از حسن و قبح عقلى , در این میدان گام مى نهند . بحث از حسن و قبحگفتگو از معانى گوناگون آن را به میان مىآورد , وپرداختن به معناى عقل تقسیم آن را به عقل نظرى و عقل عملى مطرح مى سازد , و سرانجام , سخن از أحکام شرعى و أحکام عقلى مفهوم ملازمه این دو را با یکدیگر وارد بحث مى کند , و , در نتیجه , موقع و مقام عقل به عنوان یکى از أدله معلوممى گردد . اما مقدم بر این همه و پیش از رسیدن به اصل مطلب , بجاست که نخست به طرح مسئله بپردازیم و از نظرات محققان متقدم و متأخر یاد کنیم .
طرح مسئله را در چند صورت به شرح زیر مطرح مى کنیم :
1- آیا همان طور که کتاب بتنهایى دلیل است و سنت و اجماع نیز هر یکبتنهایى دلیلند , در مقام اقامه حکم عقلى نسبت به یک مسئله باید گفت که اینحکم حجت است و مى بایست مطابق آن عمل گردد تا در نتیجة اگر عمل کردن موجب ثواب باشد بتوان گفت که بر خلاف این حکم عقلى عمل نمودن موجب عقاب است ؟
2 - یا اینکه باید پذیرفت که دلیل عقلى در عرض کتاب و سنت و اجماع واقع نمى شود , بلکه در طول آنها قرار دارد , یعنى وقتى از یافتن حکم مسئله در کتاب و سنت مأیوس شدیم و اجماعى هم در خصوص مورد نیافتیم , باید به عقل تمسک جوییم و مطابق حکم آن عمل کنیم ؟
3 - عقل هنگامى حجت است که أحکام مورد نظر ما أحکام توقیفیة و تعبدیة نباشند. در قلمرو توقیفیات و تعبدیات , به عقل تمسک نمى شود , زیرا در این مقام باید دید که شارع خود چه گفته و میزان و مقدارى که تعیین فرموده است چیست . در واقع , باید به همان مقدار و میزان عمل کرد .
أما اگر موضوع ما عقلایى بود , مسئله به تعبد و توقیف برنمى گردد , زیرا درمحیط عقلاء هم این چنین أحکامى هست . و در اینجاست که مى گوییم حکم عقل حجتاست .
4- احتمال این است که أصلا عقل دلیل محسوب نمى شود نه عرضا و نه طولا و نه بر پایه معناى سوم بلکه به برکت حکم عقل است که به حکم شرع مى رسیم , یعنى , مطابق ضابطه اى که بعدا بیان خواهیم کرد , حکم عقل ما را به حکم شرع مى رساند . پس آنچه حجت است و آنچه مستند فتواى فقیه و مستند عقل مقلد مى گردد حکم شرعى است , نه حکم عقلى . و حکم عقلى فقط مقام و موقع راهنما را دارد وارائه طریق مى کند و ما را به حکم شرعى مى رساند .
نظرات علماء و محققان : هنگامى که به کلمات علماء و محققان متقدم و متأخر رجوع مى کنیم, به نکات زیر مى رسیم :
1- على الظاهر , تا قبل از زمان ابن جنید و شاگردش شیخ مفید رضوان الله تعالى علیه اشاره اى به مسئله دلیل عقل نشده است . نخستین کسى که به حکم عقل صریحا اشارت کرده است شیخ مفید ( ره ) است که در باب عقل مى فرماید: و هو سبیل الى معرفة حجیة القرآن و دلائل الاخبار: عقل راهى است براى معرفت یافتن و شناسایى حجیت قرآن و دلایل أخبار . پس , در این بیان , عقل عنوان راه و ارائه دهنده طریق وصول به حجیت کتاب و سنت را دارد .
2- أولین تصریح به اینکه عقل یکى از أدله است أز مرحوم ابن ادریس قده است که مى فرماید: فاذا فقدت الثلاثة فالمعتمد فى المسألة الشرعیة عند المحققین ألتمسک بدلیل العقل .هنگامى که در یافتن حکم شرعى دستماناز کتاب و سنت و اجماع کوتاه شد , نوبت به دلیل عقل مى رسد یعنى : اگر دلیل عقلى اقامه شد که این شىء مصلحت ملزمة دارد , حکم به وجوب یا عمل مطابق آن مى کنیم , و اگر دلیل عقلى بر این أمر اقامة شد که در متعلق این شىء مفسدهملزمة هست , حکم به حرام بودن شىء یا ترک آن مى شود .
3- مرحوم محقق ( رحمة الله علیه ) أدله أحکام را به دو قسم تقسیم مى کنند . بعضى از این أدلة متوقف به خطاب است که خود منقسم به لحن الخطاب و دلیل الخطاب  و فحوى الخطاب مى شود , و در قسم دیگر مى فرماید که: ما ینفرد العقل بالدلالة علیه.
بر پایه این تقسیم , در بعضى از امور نیاز به خطاب نیست و عقل نسبت به دلالت بر آن متفرد است , مانند ردالودیعة  که عقل در وجوب رد ودیعة متفرد است , و نیز حسن صدق و انصاف و قبح ظلم و کذب . این امورضرورى اند و عقل دال بر آنهاست و نیاز به کتاب نیست .
شهید أول ( رضوان الله تعالى علیه ) نیز مانند محقق به همین مطلب اشارة فرموده است .
بدین ترتیب , ملاحظه مى شود که شیخ مفید ( ره ) اصول عقل را جزء أدله أربعة نشمرده و فرموده است که و هو سبیل الى معرفة  . . . , و بنابراین ازاحتمالات چهارگانه احتمال چهارم را اختیار کرده است که عقل نه عرضا دلیل است و نه طولا و نه ناظر به امور عقلایى است در مقام تفصیل میان تعبدیات و امور عقلایى. پس , تنها ارائه طریق مى کند و ارشاد به حکم شرع , یعنى ما با حکم عقل به حجیت  قرآن و دلایل أخبار مى رسیم .
محمد بن ادریس , بر حسب تعریفى که فرموده , احتمال دوم را برگزیده است . در این بیان , دلیل عقل در طول قرار مى گیرد . تمسک به دلیل عقل پس از یأس از یافتن حکم در کتاب و سنت و اجماع است . در این حالت است که عقل دلیلیت دارد و منجزیت مىآورد و بر مکلف واجب است که به مؤداى عقل عمل کند . پس , دلیل عقل أز أدله أربعة است أما طولا , نه عرضا .
در بیان محقق و شهید أول , أدله أحکام به دو قسم منقسم مى شوند . در قسمى خطاب لازم است و در قسم دیگر دلیل عقل متفرد است و نیاز به خطاب نیست .بنابراین , در مسائل توقیفى و تعبدى به یکى أز أنحاء ثلاثه نیاز به خطاب هست . أما در مسائلى نظیر انصاف و رد ودیعة و حسن صدق و نیز قبح ظلم و کذب کهمسائل عقلایى هستند در تمامى جوامع نیاز به خطاب نیست . و اگر در این مواردخطابى باشد , ممکن است گفته شود که جنبه ارشاد دارد . پس فرموده محقق و شهید اول منطبق با احتمال سوم است البته در بعد معین و نه در همه أحکام .
بدین ترتیب , ملاحظه مى شود که بزرگان محققان هیچ یک به احتمال اول رونکرده اند , بدین معنى که عقل را در عرض کتاب و سنت و اجماع قرار نداده اند .و , به طور خلاصه , تا قرن پنجم هجرى عقل را مستقلا دلیل بر أحکام شرعیة نمى دانسته اند , و از قرن ششم ببعد نیز عده اى از بزرگان علماى شیعه عقل را دلیلبر أحکام شرعى فرعى دانسته اند , أما عند فقدان النص والاجماع  و بنابراین طولى , نه عرضى . در بیان محقق قده هم که در کتاب معتبر مى فرماید: مستند الاحکام , ألکتاب والسنة والاجماع و دلیل العقل باتوجه به تفصیل در مورد أدله أحکامى که نیازمند خطاب است و غیر آن , روشن است که هر چند دلیل عقل در عرض است , أما این موقعیت در مواردى است که عقل در دلالت متفرد باشد .
از چه راه به مصلحت و مفسده أشیاء مى رسیم ؟
1- بیان شیعه عدلیة
شیعه عدلیة معتقد است که ما حکم جزاف نداریم . نکته اى که اشارت بدانبایسته است و به عنوان أصل موضوع مطرح مى کنیم این است که أحکام تابع مصالح و مفاسدند .
وجود مصلحت و مفسدة در متعلق شىء به یکى از صور پنجگانه زیر متصور است :
اگر در متعلق یک شىء مصلحت ملزمة بود , شارع مقدس در آنجا جعل وجوبمى کند , و چنانچه در متعلق شىء مصلحتى بود أما نه به طور ملزمة , شارع مقدس در آن مقام جعل استحباب مى کند , و اگر در متعلق یک شىء مفسده غیر ملزمة بود , شارع مقدس در آنجا جعل کراهت مى کند , و , سرانجام , اگر أمرى لا اقتضاء بود از مصلحت و مفسدة , شارع مقدس در آنجا جعل اباحة مى کند . پس , أحکام تکلیفیه خمسة جزافى نیستند و تابع مصالح و مفاسدى مى باشند که در متعلقاتآنهاست .
در جایى که شارع مقدس حکم به وجوب شىء مى کند , ما کشف مى کنیم که در متعلق شىء مورد بحث مصلحت ملزمة است , و اگر چیزى را شارع مقدس حرام کرد , کشف مى کنیم که متعلق این شىء مفسده ملزمة دارد و این کشف انى است. بعکس : اگر ما به وسیله عقل به این معنى رسیدیم که در متعلق یک شىء مصلحت ملزمة هست , از این أمر حکم میکنیم که شارع مقدس در آنجا جعل وجوب کرده است , و این کشف لمى است . پس حرکت از دو طرف صورت مى گیرد : زمانى به خطاب شرعى مى رسیم و , بنابراین مى گوییم در متعلق شىء مصلحت یا مفسده ملزمة و . . . هست . چرا ؟ چون شارع مقدس چیزى را به گزاف واجب و حرام و . . . نمى کند . در رتبه سابقة , باید در متعلق شىء مصلحت یا مفسده ملزمة باشد تا جعل وجوبو حرمت شده باشد . زمان دیگر پى به خطاب نمى بریم , أما به وسیله عقل خود به این مطلب مى رسیم که در متعلق شىء مصلحت ملزمة هست . در نتیجه , مى گوییم شارع مقدس در این مورد حکم وجوبى دارد . این بیان , بیان عدلیة است .
2- بیان اشاعرة
أما أشاعرة مى گویند أحکام تابع مصالح و مفاسد نیستند , یعنى ممکن است کهشارع مقدس به کارى که در آن مفسدة وجود دارد أمر کند , لکن پس از امر آن مطلب ذوالمفسدة ذوالمصلحة  مى شود . بالعکس : نهى شارع مطلب ذوالمصلحة  را ذوالمفسدة مى سازد . و چنین مى گویند: ألحسن ما أمر به الشارع والقبیح ما نهى عنه . پس , به این بیان , ملاک حسن و قبح أمر ونهى شارع است , و نه واقعیت مطلب .
نتیجة ما این نکته را که  ألحسن ما أمر به الشارع و القبیح ما نهى عنه باشد , مى پذیریم , اما مى گوییم أشاعرة از این لطیفة غافلند که شارع مقدس جزافنمى گوید , و به گزاف آنچه را واجب است حرام نمى خواند . شارع مقدس خود در رتبه سابقة و پس از کشف اینکه در متعلق یک شىء مصلحت وجوبى هست مى گوید که : هذا واجب . و پس از کشف مفسده ملزمة مى گوید : هذا حرام . در نتیجة ,أحکام شرعیة تابع مصالح و مفاسدند , و این نکته درستى است که: ألاحکامالشرعیة ألطاف فى الاحکام العقلیة یعنى همان طور که رسول ظاهرى و خارجى داریم که همان أنبیاء الله هستند و از جانب خداوند تعالى براى راهنمایى و ارشاد بشر مبعوثند یک رسول باطنى هم داریم که همان عقل باشد . و خداوند بهانسان این عطیة را عنایت فرموده است تا با آن حسن و قبح را درک کند وأعمال خود را بر طبق آن تنظیم کند . اگر خداوند سبحان بعث رسل و انزال کتبهم نمى کرد , بشر از این حیث بى نیاز بود . أما از باب قاعده لطف , ارسال رسل و انزال کتب شده و امامت مقرر گردیده است . اگر حضرت حق لطفا چنین نمى کرد , بشر عقل داشت و به وسله عقل خود عمل مى کرد . لکن بشر با افکار شیطانى و دلمشغولیهاى خویش و با در گیرودار امور مادى بودن و با دور شدن از حقیقت نمى تواند بخوبى واقعیت اشیاء را درک کند , از این رو , راهنما فرستاده شده است . آنچه پیامبر اکرم ص به عنوان و دستور مىآورد فى الحقیقة همان مسائل فطرى بشر است . کل مولود یولد على الفطرة: هر انسانى که به دنیا مىآید بر فطرت متولد مى شود . فطرت همان راستى و حقیقت درک عقلى خود اوست که یرى الاشیاء کما هى هى. در فکر و درک انسانى هیچ اعوجاج و انحرافى نیست . این انحرافها و اعوجاجها مولود عوامل خارجى و محیط و جامعه اى است که انسان در آن زندگى مى کند , و الا انسان بما هو هو مولود على الفطرة , فطرت خداجوئى و خداطلبى و خداستائى و خداپرستى در عمق وجدان بشر وجود دارد . و به تعبیر دیگر چنانچه انسان فطرتأصلى خویش را از دست نداده تحت تأثیر محیط فاسد و تربیت غلط واقع نشود ,بسوى آفریننده خویش توجه نموده از صمیم قلب او را پرستش مى کند . کفر و الحاد و شرک و بت پرستى نتیجه آلایش فطرت و دگرگون گشتن آن به وسیله عوامل گمراه کننده است , قرآن کریم مسأله فططرت خداجوئى و خداطلبى و خداپرستى انسان رابطور صریح عنوان کرده است : فأقم وجهک للدین حنیفا فطرة الله التى فطر الناس علیها . اسلام در مقام رهبرى بشر و عطف توجه وى بسوى فطرت کوشش نموده است و وجدان أصلیش را بیدار و فطرت أولیه اش را از آلایش پاک گردانیده است . فطرت انسانى مى گوید که ودیعة را رد بکنید , و همین فطرت مى گوید تکه ظلم و کذب قبیح است و صدق حسن است . یعنى همه آن مسائلى تکه در شرع مقدس آمده و به ما گفته شده است که فلان امر حرام و فلان کار واجب است بر همگى آنها فطرت انسانى حاکم است . بنابراین , پیامبران و کتابهاى آسمانى منزله ارشاد به حکم قعلىرا دارند: ألاحکام الشرعیة ألطاف فى الاحکام العقلیة. أحکام شرعى لطفى است نسبت به همان أحکام عقلى . و مقصود از عقل همان عقل سلیم است به تعبیر محدث بحرانى رحمة الله علیه که مى فرماید: العقل السلیم الخالى عن شوائب الاوهام الذى هو حجة من حجج الملک العلام  . ألبته نمى توان مدعى شد که انسان به همه واقعیت و به کنه أشیاء مى رسد أما به هر حال عقل به یک رشته از امور مى رسد . عقل مى توان کشف داشته باشد و از معلول به علتبرسد . چنانچه عقل ما علت وجوب را درک کرد و گفت مصلحت ملزمة دارد , ما در تان باب قائل به وجوب مى شویم . و اگر علت حرمت را درک کرد که همان مفسده . ملزمة باشد , قائل به حرمت مى گردیم .
حسن و قبح عقلى
نظر أشاعرة و نظر عدلى مذهبان
در بحث از تحسین و تقبیح عقلى , أشاعرة مى گویند , براى عقل نسبت به حسن و قبح افعال حکمى نیست , و این امور به یک واقعیت و یک حقیقت بازگشت ندارند , بلکه این معانى منتزع از أحکام شرعیة هستند . ماوراى أحکام شرعیة حسنو قبحى نداریم: ألحسن ما أمر به الشارع و القبیح ما نهى عنه. چیزى را که شارع مقدس واجب مى داند حسن است و آنچه را شارع حرام مى خواند قبیح است . ممکن است شارع مقدس قبیح را تحسین و حسن را تقبیح کند . در نتیجه , بازگشت حسن و قبح به تحسین و تقبیح شارع است , نه اینکه این امور داراى واقعیتبوده و مسائل ذاتى باشند .
عدلیة این مسئله را قبول ندارند و مى گویند با قطع نظر از حکم شارع , أشیاء و أفعال داراى أرزشهاى ذاتى و أرزشهاى واقعى هستند : چیزى که حسن است باید فى نفسه حسن باشد , و امرى که قبیح مى باشد , فى نفسه قبیح مى باشد . شارع مقدسچیزى را که أرزش حسنى دارد با قطع نظر از أمر شارع و قبل از آن واجبمى خواند , و چیزى را که با قطع نظر از نهى وى مفسدة دارد حرام مى شمارد و ازآن نهى مى کند . پس , در حسن و قبح أرزش ذاتى مطرح مى شود .
معانى حسن و قبح
أکنون باید دید که در حسن و قبح مورد بحث چند معنى یافت مى شود :
الف . گاه مقصود از حسن و قبح کمال نفس و نقصان آن است . در این مقام چیزى را حسن مى خوانند که موجب کمال نفس است , و تطور در وجود نفس است .و أمرى را قبیح مى شمارند که موجب نقصان و منقصتى در نفس انسانى است , و تأخر در وجود نفس است . آموزش و پرورش حسن است , زیرا کمال است براى نفس , و جهل و نادانى قبیح است , چون این معانى نقصان است براى نفس .
ب . در معنى دیگر حسن و قبح را به اعتبار ملائمت با نفس و تنفر نفس مطرح مى کنند . امرى حسن است چون ملائم با نفس است , و امر دیگر قبیح است زیرا موجب تنفر نفس است . این صورت زیبا و این منظره زیباست , حسن است, چون ملائم نفس است , و این منظره یا این صورت کریه است و قبیح است , زیرا منافرت با نفس دارد .
ج . در مقامى دیگر اطلاق حسن و قبح به اعتبار مدح و ذم است . وقتى گفته مى شود این فعل حسن است , یعنى فاعل این فعل نزد عقلاء ممدوح است , و عقلاء کسى را که فاعل چنین فعلى باشد مدح مى کنند . در مقابل , فعل دیگر قبیح است , از آن رو که نزد عقلاء موجب ذم و مذموم است . در نتیجه , فعل به اعتبار مدح و ذم عقلاء و عندالعقلاء و به تبع حکم عقلاء واجد حسن و قبح مى شود . فعل مورد نظر یک واقعیت در نفس نیست که موجب کمال و نقصان گردد , بلکه حکم عقلاء چنین مى گوید , یعنى وجوب و ترک فعل , و حسن و قبح آکن , به اعتبار حکم عقلاست .
مقایسه دو نظر
أشاعرة در خصوص این معانى چگونه مى اندیشند ؟ هنگامى که حسن و قبح به معناى ملائمت و منافرت با نفس باشد ما بازاء خارجى ندارد . اگر چه منشأ أمر خارجى است , لکن یک واقعیت در خارج نیست , بلکه باید در خارج کسى باشد تا اینشىء ملائم با نفس وى باشد و یااین شىء در خارج با نفس کسى منافرت داشته باشد . این واقعیت با قطع نظر از وجود جامعة یا عقلاء وجود ندارد . این أمرحالت موجود جامعة است . باید جامعه اى باشد تا حالت مذکور موجب ملائمت یا منافرتش باشد , و این معنى عارض بر آن جامعه شود .
در مورد امرى هم که موجب مدح یا ذم است چنین است . امر عندالعقلاء قبیح یا حسن است , عقلاء هستند که باید بگویند هذا مذموم و یا هذا ممدوح یا ,به تعبیر دیگر ینبغى فعله و ینبغى ترکه. پس , ماوراى حکم عقلاء واقعیت ندارد و واقعیتش منوط به وجود گروه و جامعه عقلایى است که این حکمرا مى کنند .
اگر أشاعرة مى گویند که به این دو معنى ما حسن و قبح ذاتى نداریم , یعنى حسن و قبح , به معناى ملائمت یا منافرت نفس و یا مدح و ذم , واقعیت ذاتى ندارد و مولود حکم عقلاست , ما نیز این أمر را مى پذیریم و هیچ اختلافى نیست و , به طور خلاصه , بازگشت آن به عقل عملى است . عقل عملى است که مى گوید ینبغى فعله و ینبغى ترکه. سزاوار است که کارى ایجاب شود و یا ایجاد گردد و یا ترک سزاوار است . با ینبغى فعله حسن انتزاع مى شود , و با ینبغى ترکه قبح انتزاع مى گردد .
عقل نظرى و عقل عملى
اکنون به اشاره اى کوتاه درباره عقل عملى و عقل نظرى مى پردازیم . مدرک عقل نظرى عنوان ینبغى أن یعلم را دارد . مثلا ألکل أعظم من الجزء ینبغى أن یعلم است . لکن این مطلب که أمرى موجب مدح یا ذم است و موجب ملائمت نفس یا منافرت آن است ینبغى ان یعمل است , یعنى سزاوار است که موجود شود . نتیجه آنکه اگر مدرک من به عنوان ینبغى أن یعلم باشد , یعنى چنانچه سزاوار باشد که آن را بدانیم , این أمر به عقل نظرى مربوط مى شود . و اگر مدرک سزاوارآن باشد که موجود گردد یا موجود نشود , مطلب مربوط به عقل عملى مى شود . در واقع , تقسیم مذکور به اعتبار مدرک است , زیرا نفس عقل به دو قسم تقسیمنمى شود . عقل جوهره مجردى است که درک میکند و کارى جزء آن ندارد . از این رو , گفته مى شود که عقل مولویت أمر و نهى و انشاء و بعث و زجر ندارد , هیچ وقتى نمى تواند بگوید این کار را بکنید و این کار را نکنید . جامعه , و یا کسى کهسمت مولویت و سمت آمریت دارد , حکم مى کند و به وسیله ادراک عقلى به أمر و نهى و بعث و زجر مى پردازد . بنابراین , در تعبیر حکم عقل أندکى مسامحة است . و هر جا که از أحکام عقلیة نام برده مى شود , مقصود مدرکات عقل عملى و آراى آن است . یعنى هر جا که عقل عملى مدرک به معناى ینبغى فعله و ینبغى ترکه بود , عقل به عنوان یکى أز أدله أربعة شمرده مى شود . آیا آنچه موجب کمال نفس یا منقصت آن است و حسن و قبیح گفته مى شود مدرک عقل عملى است یا نه ؟ در این مقام یک واقعیت هست و این واقعیت تابع ذوات أشیاء و تابع واقعیت خویش است . یک شىء موجب نقصان نفس مى شود اعم از آنکه عقلایىباشد یا نه , و یا أمرى موجب کمال نفس مى ش ود , چه عقلایى باشد یا نباشد و به این معنى اشارت کند یا نه .
بارى این معنى که کل ما کان موجبا لکمال النفس فهو حسن و کل ما کانموجبا لنقصان النفس فهو قبیح مؤداى عقل نظرى است نه عقل عملى و این أمر ینبغى أن یعلم است .
أما وقتى عقل نظرى این نقصان نفس را قبیح و این کمال نفس را حسن خواند , و ینبغى أن یعلم را درک کرد , عقل عملى مىآید و به برکت عقل نظرى درکمى کند و مى گوید ینبغى فعله و یا ینبغى ترکه. بنابراین , عقل عملى پس از درک عقل نظرى مىآید و حکم مى کند . و آنها که به این معنى حکم مى کنند عقلاء هستند , و الا خود عقل حکم نمى کند . در أکثر جاها که ما به حکم العقل بر مى خوریم , فى الحقیقة باید گفت حکم العقلاست . حکم العقلاء دادن حقبه ذیحق ینبغى فعله است , و دادن حق به غیر ذیحق ینبغى ترکه است . بر اثر همین درک , عقلاء و جامعه مى گویند که: الظلم قبیح و العدل حسن. بنابراین , اگر عقلایى در جامعه نبودند , ما نمى توانستیم گفت که ظلم قبیح وعدل حسن است , جامعه و تطابق آراى عقلاء باید باشد تا این نتیجه حاصل شود .
اکنون مى گوییم , در بحث با أشاعرة , چنانچه بحث به اعتبار آراء محمودة باشد , یعنى بحث درباره آنچه مؤداى آراء محمودة و مؤداى أحکام عقلاست باشد , و جزو قضایاى مشهورات باشد ما نیز قائل به این أمریم و مى پذیریم که این امور حسن و قبح ذاتى ندارند و مولود حکم عقلاء مى باشند , و بنابراین اگر جامعه اى نباشد , حسن و قبحى در کار نیست . لکن اگر گفته شود که از بیخ و بن باید منکرحسن و قبح بود و گفت هیچ حسن و قبحى نداریم , این مطلب پذیرفتنى نیست .زیرا گفتیم که بعضى از امور مؤداى عقل نظرى هستند . آنچه موجب کمال نفساست مثلا علم و آنچه موجب نقصان نفس است مثلا جهل, اعم از اینکه جامعه اى باشد یا نباشد , واقعیت است و هیچ ارتباطى با عقلاء و تطابق آراء آنها ندارد . این حسن و قبح ذاتى است , و جزو قضایاى یقینیات محسوب مى شود . شارع مقدس نمى تواند أمر حسنى را تقبیح کند . أمر حسن مؤداى عقل نظرى است , و بر طبق آن است که عقل عملى هم مى گوید ینبغى فعله. در اینجا شارع نمىآید به جاى ینبغى فعله ینبغى ترکه بگوید . خلاصه آنکه ماوراى حکم عقلاء و ماوراى جامعه یک حسن و قبح أرزشهاى ذاتى هست . ممدوح و مذموم , ملائمت یا منافرت با نفس , از جامعه است , و اینها آراى محموده اند و تطابق آراى عقلاء . ولى ماوراى حکم عقلاء واقعیتهایى هست که به برکت عقل نظرى و سپس عقل عملى به آنها مى رسیم .

ملازمة بین حکم عقل و حکم شرع
آیا این قاعدة که اصولیین مى گویند کل ما حکم به العقل , حکم به الشرع درست است و کلیت دارد یا نه ؟ و آیا از این قاعدة و عکس آن که کل ما حکم به الشرع , حکم به العقل  باشد مى توان قاعده اى اصطیاد کرد و گفت هر آنچه عقل بدان حکم مى کند شرع نیز بدان حکم مى کند ؟
أخباریان از عدلیة عموما منکر این معنى هستند . در بعد ملازمة بعضى گفته اند که عقل اصلا نمى تواند حسن و قبح و واقعیت أشیاء را درک کند . بنابراین کل ما حکم به العقل , حکم به الشرع را منکر شده اند .
عده اى دیگر مى گویند عقل درک حسن و قبح مى کند , أما ملازمه اى بین حکم عقل و حکم شرع نیست . بعضى دیگر مى گویند گرچه نمى توان منکر این ملازمة شد , أما آیا از حکم شرعى حاصل از راه ملازمه با دلیل عقلى باید اطاعت کرد ؟ آیا در اینجا نیز اطاعت واجب است و یا اطاعت مربوط به جایى است که دستور شرع بخصوصبرسد .
به هر حال , ملازمة وجود دارد , زیرا وقتى عقل درک کرد که در این أمر مصلحت ملزمة هست و درک کرد که این أمر جزء آراى محمودة است , و تطابق آراى عقلاء بود که ظلم قبیح است و عدل حسن است , یا صدق حسن و کذب قبیح است , چطورمى توان گفت شارع با این أمر مخالفت مى کند ؟ چطور شارع مقدس , که خودش رئیس عقلا و خالق آنها است و بر وفق فطرت عقلاء جعل قانون مى کند و تشریعمى کند , به مخالفت مى پردازد ؟ چنین نیست , بلکه میاید و طبق همان حکم عقلاء که ملهم از اراده تکوینیه ذات باریتعالى است حکم مى دهد , یعنى همان طور که ما بر مبناى عقل و آراى عقلاء و تطابق آراى عقلاء حسن صدق و حسن عدل را که جزء آراى , محمودة است درک مى کنیم , شارع مقدس نیز یقینا درباره این أمر مى گوید حسن و در موردى هم که به ینبغى ترکه رسیدیم , شارع مقدس نمىآید بر خلاف تمام آراى عقلاء حکم کند . بنابراین ,ملازمة ثابت است . بتعبیر دیگر اراده تشریعیة ذات بارى تعالى نمى تواند برخلاف اراده تکوینیه او در انسانها که همان فطرت است باشد و عقلاء بماهم عقلاء بر اساس فطرتشان حکم مى کنند , و بر همین اساس در همه اعصار و امصار اختلاف در رأى در این چنین احکام پدید نمىآید .
نکته مهم آن است که در جایى که آراى محمودة است و تطابق آراى عقلاست اختلافى نیست , یعنى همه آن را قبول دارند , همه امم , در تمامى قرون و اعصار و امصار , بر این معنى اتفاق نظر دارند که العدل حسن  و در تمامى آراى عقلا هم تطابق هست که الظلم قبیح و ینبغى فعله و ینبغى ترکه. اما باید دید آیا امر و نهى شارع در این قسم ینبغى فعله  و  ینبغىترکه  امر و نهى مولوى است یا امر و نهى ارشادى . مثلا , در اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولى الامر منکم أمر بطور صیغه أمر حاضر وارد شده است . سؤال این است که : أطیعواالله  أمر مولوى است یا ارشادى ؟ اگر قرآن نمى گفت أطیعواالله, آیا در اینجا تطابق آراى عقلاء نبود ؟ آیا این أمر جزء آراى محموده نیست ؟ پاسخ این است که : مسلما این أمر أظهر و أجلاى آراى محمودة و أظهر و أجلاى تطابق آراى عقلاست , از باب شکر منعم و فطرى است و قهرا حکم کافه عقلاست . پس , در رتبه سابقة بر این أمر تطابق آراى عقلاء بر  أطیعوالله  است و أطیعوالرسول  نیز به ملاک اطاعت از خدا و بازگشت به همان ملاک و در  أولى الامر منکم  نیز .
بنابراین , أمر مذکور قهرا مى بایست ارشادى باشد , یعنى ارشاد به ما حکم به العقلاء  چون , در غیر این صورت , تحصیل حاصل لازم مىآید . این اطاعت قبلا حاصل است و جزء آراى محمودة است .
چنانچه بخواهیم به ضابطه کلى اشاره کنیم , باید بگوییم که هر جا شارع وارد باب  مستقلات عقلیة  مى شود , این باب جزء آراء محمودة است و ناگزیر باید آن را حمل بر تأکید کرد و گفت این مطلب تأکیدا لما حکم به العقل است , لا تأسیسا . زیرا معناى تأسیس آن است که چیزى تازه باشد . أما در این موارد به یک معنى مى توان گفت که اصلا ملازمة نیست و خود آن است . حکم شرعهمان حکم عقلاست , زیرا شارع خود رئیس عقلاء و خالق آنها است و بیانش از باب کشف است , رسیدن از علت به معلول است . علت جعل وجوب شارع همانتطابق آراى عقلاء و همان مصلحت ملزمة است . علت جعل حرمت شارع نیز همان مفسده ملزمة است . فى الحقیقة , مصالح و مفاسد به منزله علل جعلند و علتبراى جعل وجوب و جعل حرمتند . حکم شارع نیز معلول این مصالح و مفاسدند , نه اینکه ماوراى اینها چیزى تازه آورده شده باشد .
در بعضى موارد که شارع تخطئه مى کند . باز هم کشف مى کند که این جامعة استکه در اشتباه است . در أحل الله البیع و حرم الرباهمین مطلب ظهور دارد . گرچه اکنون ربا در جوامع بشرى رایج است , أما شارعمقدس آمده است و به نقصى که در جامعه پدید تامده و انحرافى که پیداشده توجه داده است و مى خواهد جلوى انحراف را بگیرد , و از این رو ربا را امضاء نمى کند و آن را قبول ندارد.
ذکر این نکته بایسته است که در موارد استکشاف حکم شرعى از حکم عقلى به قاعده ملازمة در موقعى است که حکم عقل در سلسله علل أحکام شرعیة قرار گیرد , به نحوى که ملاک و علت و مناط حکم شرعى از حکم عقلى کشف گردد , و چنانچه حکم عقل در سلسله علل أمر قرار نگیرد , بلکه در سلسله معالیل أمر قرار گیرد نمى توان قاعده ملازمة را جارى و استکشاف حکم شرعى کرد .
خلاصة آنکه هر آنچه که از خود أمر متأخر باشد , یا به تعبیر دیگر هر حکم عقلى که پس از جعل و تشریع شارع مقدس پدید مىآید , بنابراین پس از آنکه شرع مقدس جعل قانون کرد کیفیت امتثال و انجام آن بر عهده خود مکلف است , او است که باید غرض مولى راتحصیل نماید :
بدین ترتیب , ملاحظه مى شود در این قبیل موارد تحکم عقل است که هشدار به اطاعت مى دهد , و شرع مقدس دستور مجددى به اطاعت از أمر خود نمى دهد , زیرا کار به تسلسل مى کشد .
بنابراین هر حکم شرعى که در کیفیت امتثال و اطاعت از أمر خود وارد گردد ناگزیر آن حکم محمول بر ارشاد محض است , مثل أطیعوالله و أطیعوا الرسول و اولى الامر منکم که حمل بر ارشاد محض به ملاک فرار از عقاب مى گردد , که قهرا در این قبیل موارد از باب مصالح و مفاسد موجودة در متعلقات أشیاء نمى باشد .
بارى , از آنچه گذشت به اینجا مى رسیم که , حاکم در باب امتثال و اطاعت حکم عقل است , ولا غیر .
خلاصة . آیا دلیل عقل در عرض کتاب و سنت و اجماع واقع است یا در طول آن , و یا باید به تفصیل مربوط به خطاب توجه کرد , و یا باید دلیل عقل را بهعنوان راهنما تلقى کرد ؟ راهنمایى که از آن به سنت مى رسیم  و در نتیجه دلیل عقل موضوعیت ندارد .
به طور خلاصه , باید دانست که نمى توان تصور کرد که شارع مقدس أمرى را واجب بداند بىآنکه در متعلق آن أمر مصلحت ملزمة باشد , و یا چیزى را حرام بخواند مگر اینکه در رتبه سابقة در متعلق آن شىء مفسده ملزمة باشد . بنابراین , اگر دلیل عقلى را به معنى درک مصالح و مفاسد و رسیدن به علل جعل بدانیم , أصلا به بحث طولى و عرضى بودن دلیل عقل و یا به تفصیل قائل شدن بین تعبدیات و غیرتعبدیات نمى رسیم . هنگامى که من به حکم شرعى قطع دارم و به علت حکم مى رسمباید بگویم که حجیت قطع ذاتى است : و الیه ینتهى حجیة کل شىء , همه حجیتها به قطع برمى گردد , که داراى حجیت انجعالى است نه جعلى . در نتیجه , اگر به برکت حکم عقلى به اینجا رسیدیم که متعلق این شىء مصلحت ملزمة است , حکم مى کنیم به اینکه این شىء واجب است و , بنابراین , مى گوییم که شارع مقدس در اینجا جعل وجوب کرده است . پس به حکم شرعى قطع داریم . و اگر رسیدیم به اینکه متعلق این شىء مفسده ملزمة است , قطع به حکم شرعى داریم که این شىء حرام است . ألبته همه اینها به خداوند سبحان برمى گردد : اوست که جعل قانون مى کند , و پیامبران و أئمه معصومین صلوات الله علیهم واسطه هستند واسطه درایصالند . اما چنانچه عقل رسید به آنچه که خداوند سبحان مى گوید , قطع به حکم شرعى پیدا مى کند . به تعبیر دیگر عقلاء بماهم عقلاء به حکم فطرت خود که مراد است بالارادة التکوینیه ذات بارى تعالى درک مصالح و مفاسد را مى کنند که همان مؤداى عقل عملى است  ینبغى فعله  و ینبغى ترکه  و لایعقل که ذات بارى تعالى اراده تشریعیه اش که همان جعل احکام باشد بر خلاف فطرت عقلاء که همان اراده تکوینیه خداوند سبحان است , باشد . پس دلیل عقلى دلیلى است بسیار قوى و در عرض اینها که به یک معنى برمى گردد به خود همینها . در کتاب از حیث صدورش بحثى نیست و قطعى الصدور است , أما ما به برکتظواهر کتاب چیزیهایى مى فهمیم و ظاهر آن را مى گیریم و استنباط مى کنیم و مى گوییم که حکم خدا این است مستندا به ظن , لکن ظن معتبر . ظواهر أخبار نیز حجتند , یعنى روایات نبوى و روایات أئمه أطهار ع ظنى الصدور و ظنىالدلالة  اند . در اینجا نیز با ظن معتبر سر و کار داریم . پس حجیت ظواهر حجیت جعلیة است , یعنى حجیتش ذاتى نیست . به اصطلاح برخى از بزرگان , مانند مرحوم نائینى تتمیم کشف است یعنى ظواهر الفاظ موجب کشف تام نیست , موجب ظن است . أما این کشف را که تام نیست شارع مقدس , در عالم اعتبار ترشیعى , به عنوان کشف تام حساب مى کند . حجیت ظواهر از راه تتمیم کشفدرست مى شود . أما حجیت قطع ذاتى است و انجعالى . ما اگر با دلیل عقلى پىبردیم به حکم شرعى , قطع پیدا مى کنیم . از راه حکم عقل مى رسیم به اینکه در متعلق این أمر مصلحت ملزمة است . علم به علت مستلزم علم به معلول است ,علم به مصلحت ملزمة , در متعلق شىء , مستلزم علم به این حکم شرعى است که مطلب مورد نظر واجب است و خداوند سبحان آن را واجب فرموده است . در این معنى , عقل رسول باطنى است . در واقع , دلیل عقلى با هدایت حق همان فرموده بارى تعالى را درست مى داند .
أما در این سخن , که به وسیله دلیل عقلى بهتر مى توان به حکم شرعى رسید , أندکى باید تأمل کرد و دانست عقول ما دست بگریبان أفکار شیطانى و مخلوط بهشوائب اوهام است , و بسیار مشکل است که انسان به واقعیت أشیاء برسد . در واقع , به برکت کتاب و سنت و اجماع است که ما در هیچ واقعه اى در نمى مانیم . پیامبر اکرم ص در حجة الوداع فرمود : ما من شىء یقربکم الى الجنة و یبعدکم عن النار الا و قد أمرتکم به و ما من شىء یبعدکم عن الجنة و یقربکم الى النار الا و قدنهیتکم عنه حتى الخدشة فى الاظفار.
بنابراین , بحث خلاء قانونى در میان نیست , تمامى احکام شرعیة بیان شده اند . و اینکه گفته مى شود به وسیله دلیل عقلى بهتر مى توان به حکم شرعى رسید ناظر به وضعى است که تمامى شرایط آن حاصل باشد . و چون تحصیل این معانى براى انسان بسیار دشوار و نادر است , خداوند لطفا و منتا پیامبر و کتاب آسمانى فرستاده است و أئمه معصومین نیز تبلیغ أحکام کرده اند تا بشر در نماند و گرفتا رحیرت نشود . بارى , همه جا احکام شرعیة بیان شده است . أما اگر در جایى دلیل عقلى به واقعیت امرى رسید , همان طور که کتاب شریف ما را به حکم شرعى مى رساند و سنت نبوى و أئمه أطهار و نیز اجماع با شرایط مربوط به هر یک ما را به حکمشرعى مى رسانند, از راه دلیل عقلى نیز , با تحقق شرایطش , به حکم شرعى مى رسیم . و بنابراین است که مى گوییم: ألعقل احدى الادلة الاربعة.
وجوب تعلم أحکام شرعیة و قوانین
مورد بحث ما در این گفتار وجوب تعلم أحکام شرعیة و لزوم آموختن قوانین است : از بعد حقوقى , وجوب تعلم قوانین از اصول مسلمه حقوقى است . بر همه مکلفان واجب است که قوانین مدون مصوب مجلس شوراى اسلامى را پس از ابلاغ دولت و لازم الاجرا شدنش با اعلان در روزنامه رسمى یاد بگیرند و طبق آن عمل کنند .
نتیجه مطلب آن است که چنانچه قانونى تصویب شود و لازم الاجراء گردد , کسى حق ندارد بگوید : من این قانون را یاد نگرفته ام و نمى دانم .
أما از حیث أحکام شرعیة : ما مدعى هستیم که تعلم أحکام شرعیة نیز بر همهواجب است . اکنون , با طرح این أصل مسلم حقوقى و عقلایى , باید ببینیم که :
الف . به کدام ملاک تعلم أحکام و قوانین واجب است ؟ آیا این وجوب به ملاک مقدمات مفوته است , یا به ملاک حکم عقل است , و یا اینکه به ملاک حکم شرع این تعلم لازم است , و باید قائل به تفصیل شد و گفت در برخى از موارد به ملاک مقدمات مفوته واجب است و از مصادیق آن است و در بعض موارد نیز به ملاک حکم عقل؟
ب . مطلب دیگر این است که وقتى ثابت شد که تعلم به یکى از این ملاکات واجب است , باید معلوم کرد این وجوب چه نحو وجوبى است : آیا وجوب نفسىشرعى و یا وجوب غیرى است ؟ آیا وجوب عقلى محض است و یا وجوب ارشادى است ؟
ج . و بالاخرة , باید دید آیا صرف ترک تعلم أحکام شرعیة و ترک آموختنقوانین موجب عقاب است , و یا در این مورد نیز باید قائل به تفصیل شد ؟
در حبث از ملاک وجوب تعلم أحکام , به مقدمات مفوته اشارت شد . بنابراین , در این گفتار , مقدمات مفوته را هم باید شناخت و درباره نحوه وجوب این مقدمات به بررسى پرداخت . در نتیجه , مطلب ما به دو بحث تقسیم مى شود : مقدمات مفوته و نحوه وجوب آن , ملاکات وجوب تعلم احکام و قوانین و نحوه این وجوب و مسئله استحقاق عقاب در صورت ترک تعلم احکام .
مقدمات مفوته و نحوه وجوب آن
مراد از مقدمات مفوته مقدمات وجود امر واجب است به حیثیتى که اگر مکلف مقدمات وجودیة را قبل از حدوث زمان واجب و یا قبل از موجود شدن سایر شرایط . وجوب ترک کند , سبب مى گردد که آن واجب در وقت و زمان خودش و یا در وقت حصول شرایط آن اتیان نگردد ت , چون ترک مقدمات موجب سلب قدرت ازمکلف و عجز وى از اتیان مأموربه مى گردد . وجوب این مقدمات , که به مقدمات مفوته تعبیر شده است , بین علماء و فقهاء مسلم است , أما در نحوه وجوب این مقدمات اختلاف سلیقه هایى هست که به برخى از آنها , پیش از پرداختن به اصل بحث , اشارت مى کنیم :
الف . مرحوم آقا ضیاءالدین عراقى رحمة الله علیه معتقدند که اراده تشریعیة در واجب مشروط فعلى است , یعنى قبل از وجود أمر واجب و قبل از آنکه شرط تحقق پیدا کند ارادة فعلى است و موجود است . زیرا ارادة بهصورت ذهنیه از مراد تعلق مى گیرد , نه وجود خارجى مراد . اگر در واجبات مشروطة وجود خارجى ملاک باشد , قبل از حصول شرط وجوبى نخواهد بود و أصلا نه وجوبى هست و نه واجب و تکلیفى هم وجود ندارد . اما اگر گفته شود مقصود ما صورت ذهنیه از مراد است این صورت حقیقتا موجود است و وجوب فعلى است و منجزیت مىآورد . و هنگامى که گفتیم منجزیت مىآورد دیگر در وجوب مقدماتنباید اشکال کرد و گفت که: این وجوب ترشحى است . و چون ذى المقدمة هنوز نیامده , چطور مى شود که مقدمة واجب شود , در حالى که علت وجوب مقدمات وجوب ذى المقدمة است ؟ حل مطلب , در واقع , مطابق فرموده مرحوم آقا ضیاءالدین عراقى ره است که مى فرماید ملاکش تعلق ارادة به صورت ذهنیه از مراد است نه بهصورت خارجیة . لکن بر این مبنا اشکالات زیادى وارد است .
أولا . معناى فرموده ایشان آن است که تمامى مقدمات وجودیة باید قبل . از خود قى المقدمة واجب باشد , و این مطلب اختصاص به مقدمات مفوته ندارد یعنىاین مقدمات وجودیة اعم است از مقدماتى که اگر آن را اکنون نیاوردیم و اتیان نکردیم , سبب مى شود که در زمان واجب یا در زمان حصول شرایط واجب تفویت بشود , و یا موجب آن نخواهد بود که تفویت واجب گردد . در نتیجه , به هر حاللازم است که این مقدمات تحصیل گردد .
ثانیا . اصل مبنا , یعنى تعلق ارادة به صور ذنیه مراد , مقبول نیست , چون , به نظر ما , احکام تابع مصالح و مفاسدند , و آنچه مصلحت و مفسدة دارد أمر خارج است نه صورت ذهنیة که لا یسمن و لا یغنى من جوع وقتى آمر مى گوید آب بیاور , مراد متکلم و آمر آبى که در ذهن او هست یا تصور آب نیست , بلکه وجود خارجى آب مراد آمر است . وجود خارجى آب مقصود بالذات و وجود ذهنى مقصود بالعرض است به اعتبار اینکه ارادة از کیفیاتنفسانیة است و معقول نیست که به خارج تعلق بگیرد و به ذهن و عالم ذهن تعلق نگیرد , اما این تعلق به ما هو مرآة الى الخارج و به ما هو قنطرة الى الخارج  است : پل و آیینه اى است از براى خارج و قهرا به خارج سرایتمى کند.
ب . جمعى از دانشمندان وجوب مقدمات مفوته را از راه واجب معلق بیانکرده اند . نتیجه بیان صاحب فصول  ره این است که در موقتات وجوب فعلى است و امر واجب استقبالى است .اگر وجوب فعلى بود , وجوب مقدماتش هم فعلى مى شود و اشکالى پیش نمىآورد . البته ما در جاى خود واجب معلق رانپذیرفته ایم و لا یعقل است .
ج . طریق دیگر طریق مورد نظر مرحوم مقدس اردبیلى و صاحب معالم  و صاحب مدارک  رضوان الله علیهم است که در باب مقدمات مفوته قائلبه وجوب نفسى تهیوئى هستند و مى فرمایدن که مصلحت در نفس تهیوء است از براى امتثال واجبات و اتیان احکام
البته این بیان , یعنى توجه به ملاک وجوب نفسى تهیوئى , در خصوص وجوب تعلم احکام است نه در کلیه مقدمات مفوته . اما این فرموده هم اشکال دارد ,زیرا لازمه این بیان آن است که تمام مقدمات وجودیة واجب نفسى تهیوئى باشند . لکن ما در واجب نفسى ضابطه داریم : واجب نفسى آن است که در نفس خودشملاک باشد . ملاک در اتیان همان امر است , اعم از اینکه بخواهد امرى دیگر موجوب شود یا امر دیگر موجود نگردد , حال آنکه در مقدمات وجودیه این چنین وضعى نیست , چون این مقدمات وجوب غیرى دارند . به بیان دیگر , آنچه مطلوببالذات است و واجب نفسى است ذى المقدمه است . وجوب این مقدمات وجوب غیرى است و اراده شان اراده ترشحیة است , و آنچه اراده نفسى و وجوب نفسى دارد ذات ذى المقدمة است . آرى , از باب اینکه در ذى المقدمة یک رشته مقدمات است که اگر آنها موجود نشوند ذى المقدمة موجود نمى شود , مى توان گفت : مقدمات مرادند بالارادة الغیریة و بالارادة الترشحیة , و خلاصة مراد بالعرضند نه مراد بالذات .
د . راه دیگر راهى است که مرحوم آقاى آخوند ره و جمعى دیگر از بزرگان ره در آن گام زده و فرموده اند عقل است که بر لزوم اتیان تمام مقدمات وجودیة حکم مى کند , به نحوى که اگر شخص این مقدمات را پیش از زمان واجب یا قبل از حصول شرایط وجوب نیاورد . قادر نخواهد بود در زمان واجب , و یا پس از آنکه شرایط حاصل گردید , امر واجب را اتیان کند و به مأموربه عمل کند , واجب فوت مى شود و نیاوردن مقدمات به دست او سبب فوت واجب شده است .
در اینجا باید یادآور شویم که در باب تکالیف فرموده اند قدرت از جملهشرایطى است که در صحت تکلیف معتبر است . یعنى اگر شخص قدرت نداشته باشد , تکلیف غلط است. ضمنا باید دانست که قدرت بر دو قسم است : یک قدرت , قدرت عقلیة و یک قدرت , قدرت شرعیة است . با بیان فرق بین قدرت عقلیة و قدرت شرعیة , به تعریف آن نیز مى رسیم .
قدرت عقلیة , ثبوتا و در مقام نفس الامر و واقع , دخیل در ملاک نیست , یعنى در واقع و در نفس الامر و در مقام ثبوت دخالتى ندارد . علاوه بر این , درمقام اثبات و در متعلق تکالیف هم ذکر نمى ش ود , و در لسان دلیل نمىآید : شارع هنگامى که مى خواهد جعل و تشریع کند در لسان خود نمى گوید : اگر قدرتداشتى این کار را بکن . بنابراین , قدرت عقلى نه در لسان دلیل ذکر مى شود در مقام اثبات و نه در مقام ثبوت در ملاک و مصلحت دخالت دارد . البتهبدون این قدرت تکلیف نمى شود , أما در ملاک و مصلحت مقام ثبوت دخالت ندارد و در لسان دلیل مقام اثبات هم أخذ نمى شود , بر خلاف قدرت شرعیة که هم در مقام ثبوت و در مقام نفس الامر و واقع دخالت دارد به حیثى که اگر این قدرت نباشد , ملاک نیست و مصلحت نیست و هم در لسان دلیل و در مقام اثبات ذکر مى شود . شارع مقدس وقتى مى خواهد جعل و تشریع حکم شرعى و یا جعل قانون کند , در لسان دلیل ذکر مى کند ان قدرت و مثلا در باب حج مى فرماید : و لله على الناس حج البیت من استطاع الیه سبیلا: حج بر همه واجب است , اگر مستطیع باشند اگر قدرت داشته باشند . قدرت مأخوذة در باب حج , و از براى وجوب اتیان مناسک حج , همان استطاعتاست که در لسان دلیل ذکر شده است . در مقام ثبوت نیز اگر کسى که مستطیع نباشد , به مکه برود حجة الاسلام را به جا نیاورده است , چون آنچه را انجام داده بدون ملاک و مصلحت به جا آورده است . پس استطاعت هم در مقام اثبات در لسان دلیل و هم در مقام ثبوت در مصلحت و در غرض مولا دخالت دارد .
اکنون مى گوییم : اگر قدرتى که در تکلیف معتبر است قدرت عقلى باشد , عقل حکم به عجز نمى کند . اگر شخص فردا واجب را اتیان نکرد و گفت چون مقدماتش بر من واجب نبود آن را اتیان نکردم و یا قدرتى را که داشتم حفظ نکردم , اینجا نمى توان گفت مسئله قدرت عقلى مطرح است . زیرا عقل در صورتى مى گوید شخص عاجز است و نمى تواند به امرى قیام کند که به طور مطلق قدرت نداشته باشد , یعنى چه پیش از زمان واجب و چه حین زمان واجب و چه پس از زمان واجب , در تمامى حالات , باید شخص قدرت نداشته باشد تا بتوان گفت وى بدانم در یک ساعت دیگر وضو بر من واجب ست , چنانچه آب را بریزم یا بخورم و آن را براى وضو نگه ندارم , نخواهند گفت که من قدرت ندارم , زیرا من مى توانستم قدرت را نگه دارم . اینجا حکم عقل آن است که احفظ قدرتک  : قدرتت را حفظ کن . یا من مى دانم چند ساعت دیگر آب در اختیار من قرار نمى گیرد , اما الان مى توانم این آب را تحصیل کنم . اینجا حکم عقل حصلالقدرة برو و تحصیل قدرت و آب کن است . بنابراین , چون قدرت ,قدرت عقلى است , در این باب , عقل به عجز حکم نمى کند , مگر در صورتى که شخص به طور مطلق عاجز باشد چه قبل زمان الواجب و چه حین زمان الواجب . لکن اگر تحصیل قدرت نکرد یا حفظ قدرت نکرد , در باب قدرت عقلى , عقل او را معذور نمى داند , بلکه وى را عبد عاصى مى خواند و مطیع نمى شمارد . اکنون سؤال این است که وقتى عقل کسى را معذور نمى داند و مى گوید تو قدرت دارى  ملاکاین حکم چیست . در اینجا به یک قاعده کلامى تمسک کرده اند که: الامتناعبالاختیار لا ینافى الاختیار عقابا لا خطابا.
هر چند ابى هاشم معتزلى حتى خطابا  نیز قائل به همین مطلب شده است , لکن ما مى گوییم خطابا معقول نیست , چون وقتى قدرت نیست و عجز هست , خطاب معقول نمى باشد , زیرا حقیقت امر بعث به احد طرفى المقدور است . وقتى قدرت نداشته باشیم , نمى تواند بعث بشود , نمى تواند امر گردد . پس خطاب نیست , اما عقاب مى شود , چون من به اختیار مقدمات را نیاورده ام و به اختیار خودم واجب از من فوت گردیده است:    الامتناع بالاختیار لا ینافى الاختیار عقابا و ان کان ینافى خطابا.
مرحوم آقا ضیاءالدین ره بر این قاعده اشکال کرده اند و مى فرمایند این قاعده کلامیه در محلى جارى است و بدان تمسک مى شود که تکلیف و خطابى متوجه مکلف باشد , یعنى در مقامى که مکلف باید امتثال کند , اگر با سوء اختیار خود را به عجز بیفکند , بدین ترتیب که یا قدرت موجود خویش را حفظ نکند و یا بهتحصیل قدرت نپردازد , قاعده الامتناع بالاختیار  . . . شامل حال وى مى شود . امااگر به این معانى پیش از آنکه خطابى در بین باشد بپردازد , قاعده مزبور شامل حال وى نمى گردد . لکن فرموده ایشان تمام نیست , زیرا عقل بین موردى که خطاب موجود باشد و یا خطاب در آینده صادر شود فرقى نمى گذارد , و در هر صورت بهملاک واحد این قاعده جارى مى شود . براى مثال , اگر مهمان واجب الاکرامى بر انسان وارد شود , عقل حکم مى کند که میزبان باید وسایل پذیرایى وى را فراهم کند . همچنین است در صورتى که بداند مهمان مذکور روز جمعه نزد وى خواهد آمد , که در این فرض اگر آن روز به واسطه تعطیل بودن بازار تهیه وسایل پذیرایى ممکن نباشد , باز هم عقل حکم مى کند که میزبان روز قبل از آن به تهیه وسایل اقدام کند .
بارى , اگر گفتیم قدرتى که در اتیان واجب شرط است قدرت عقلى است , عقل مکلف را معذور نمى داند , جز در جایى که وى مطلقا قادر نباشد چه قبل و چه حین زمان واجب . اما اگر گفتیم قدرت معتبر در متعلق تکلیف قدرت شرعیه است , باید ببینیم که این قدرت تا چه اندازه در لسان دلیل سعه و ضیق دارد , آنگاهبه همان مقدار سعه و ضیق در پى آن برویم .
اگر در لسان دلیل قدرت ذکر شد , این قدرت شرعیه است . اما اگر مطلق قدرت بود , بدون آنکه تخصیص بزند , به زمانى دون زمانى یا بدون وجود قیدى و فقدقیدى و خلاصه آنکه در لسان دلیل مطلق قدرت معتبر بود , به طور مطلق این حالت مثل قدرت عقلى و عین آن مى شود . و همان طور که در باب قدرت عقلى چنانچه قبل از زمان واجب حفظ قدرت نکرده باشم یا تحصیل قدرت نکرده باشم , عقل مرا معذور نمى دارد . این چنین قدرت شرعیه , با این سعه نیز , مثل قدرت عقلى مى شود . اما اگر قدرت محصور باشد به زمان واجب , در اینجا هیچ دلیلى بر وجوبمقدمات وجودیه قبل از زمان واجب نداریم , چون دخالت در ملاک دارد , و اگر آن را قبلا بیاوریم , بدون ملاک امرى را اتیان کرده ایم .
در اینجا به مناسبت به بعضى از فروع فقهیه اشاره مى کنیم که بزرگان فرموده اند اتیان آنها واجب است و باید ایجاد شود , در حالى که زمان واجب نیامده است . مثلا , در باب وضو فقها گفته اند : اگر من یقین دارم تا چند ساعت دیگر تحصیل آب برایم مشکل مى شود و امکان ندارد , چنانچه اکنون آب دارم , واجب است که آنآب را براى وضو نگه دارم , و اگر آب ندارم , لازم است که هم اکنون که تحصیل آب ممکن است براى تحصیل آن بروم . اگر این طور باشد مى فهمیم که قدرت معتبر در باب وضو مطلق القدرة است , و این قدرت هم قدرت شرعیه است . البته بینعلما جاى کلام است که آیا وضو هم واجب مشروط است یا نه . از باب  التفصیل قاطع للشرکة  باید گفت : همان طور که در تیمم آمده است که اگر آب نباشد تیمم بر شخص واجب است و تفصیل داده شده است , پس نمى توان قائل به شرکت شد . یعنى لازمه این امر آن است که اگر آب بود , وضو بر شخص واجب است . بنابراین , وضو هم واجب مشروط مى شود به وجود و تمکن آب و مشروط بهقدرت شرعیه است همان طور که تیمم واجب مشروط است . اما از فتواى اصحاب به این معنى پى مى بریم که مطلق القدرة معتبر است , نه اینکه قدرت خاصمعتبر باشد . همچنین زن مستحاضه قبل از آنکه فجر داخل شود بایستى غسل کند , تا هنگام فجر وى متطهرا وارد شود . با اینکه هنوز وجوب نیامده است , ملاک غسل چیست ؟ در اینجا هم مى فرمایند ملاک قدرت عقلى است , یعنى لازم است کهمقدمات وجوب را موجود نماید و کارى کند که وقتى فجر وارد مى شود متطهرا باشد . و البته این تمکن حاصل نمى شود , مگر آنکه شخص قبل از فجر غسل را انجام داده باشد .
2 . ملاکات وجوب تعلم احکام و قوانین و نحوه این وجوب و مسئله استحقاق عقاب در صورت ترک تعلم احکام
در این قسمت نیز به هر یک از مطالب مذکور در عنوان مبحث جداگانهمى پردازیم :
الف . نخست باید دید آیا ملاک وجوب تعلم احکام شرعیه و قوانین مدونهمقدمات صفوته است , و یا وجوب آن به نحو دیگرى است , و یا باید قائل به تفصیل شد و گفت در برخى از موارد به ملاک مقدمات مفوته است و در بعضىموارد به ملاک حکم عقل .
مرحوم میرزاى نائینى ( ره ) مى فرمایند که مناط وجوب تعلم احکام , اعم از احکام شرعیه و قوانین مدونه , وجوب مقدمات مفوته نیست با این استدلال که : با توجه به قادعه اشتراک که احکام را مشترک میان عالم و جاهل مى داند , جهلموجب عجز از اداى تکلیف نیست و جاهل نیز تکلیف دارد . در واقع , ایشان به نتیجة الاطلاق تمسک مى کنند و آن را متمم الجعل مى نامند , و , در این صورت , دیگر نیاز به اجماع هم نیست . هنگامى که گفتیم احکام مشترک بین عالم و جاهل است و جهل موجب عجز از تکلیف نمى باشد , دیگر درست نیست گفته شود که وجوب تعلم احکام به ملاک مقدمات مفوته است .
ألبته به طور مطلق نه مى توانیم بگوییم که وجوب تعلم از مصادیق مقدمات مفوته است و نه مى توان گفت که مطلقا از مصادیق مقدمات مفوته نیست , بلکهباید قائل به تفصیل شد و , بنابراین , گفت :
در جایى که احتیاط ممکن باشد , وجوب تعلم از مصادیق مقدمات مفوته نیست یعنى در جایى که امثال علمى اجمالى امکان داشته باشد , بدین گونه که با فرض امتثال تفصیلى بگوییم , امتثال اجمالى هم در عرض آن واقع مى شود .
أما بعضى از بزرگان , مانند مرحوم میرزاى نائینى , این مطلب را نمى پذیرند و در باب اطاعت به طولیت و سلسله مراتب قائلند یعنى مى گویند : در جایى که امتثال علمى تفصیلى ممکن باشد , نوبت به امتثال علمى اجمالى نمى رسد . با این بیان هم باید پذیرفت که وجوب تعلم از مقدمات مفوته نیست و به ملاک دیگرىاست .
أما اگر این فرمودة را نپذیریم , مى توانیم گفت که : عقل میان این دو امتثال فرقى نمى گذارد و مى گوید که باید غرض مولا حاصل شود , و مأموربه در خارج موجود گردد چه به طور امتثال علمى تفصیلى یا امتثال علمى اجمالى . و دلیلى براى قول به طولیت نداریم , بلکه دلیل خلاف داریم . پس اگر ما گفتیم در جایى احتیاط ممکن است یا امتثال علمى اجمالى با فرض امتثال علمى تفصیلى ممکن است , اینجا از مصادیق مقدمات مفوته نمى شود و واجب به ملاک حکم عقل است . لکن چنانچه در جایى احتیاط ممکن نباشد , یا آدم جاهل باشد که بنابراین فرض نمى تواند احتیاط کند یعنى کسى است که اصل صلات را نمى داند و به خصوصیات صلات آشنا نیست و در نتیجه مى توان پرسید چطور این شخص تا هنگامى که اجزاء و شرایط صلات و حج و صوم را نمى داند مى تواند احتیاط کند ؟ زیرا احتیاط براى کسى است که عارف به مسائل و خصوصیات عبادات باشد . و در عبادات مخترعه از صلات و غیر آن , احتیاط ممکن نیست . بدین ترتیب , وقتى احتیاط ممکن نباشد قهرا مورد از مصادیق مقدمات مفوته مى شود , و بنابراین به ملاک مقدمات مفوته واجب است . پس باید ضابطه کلى را به این گونه عنوان کرد که : هر جا اتیان به طور امتثال اجمالى و احتیاط امکان داشته باشد , اتیان از مصادیق مقدمات مفوته نیست . اما اگر امکان احتیاط نباشد , و یا این مبنارا قبول نداشته باشیم و همان بیان مرحوم میرزاى نائینى را بگوییم , و یا اینکهبراى شخص جاهل محض احتیاط ممکن نباشد , اتیان قهرا به ملاک مقدمات مفوتهاست .
ب . أساسا حکم عقل این است که مولا و مقنن وظیفه اى دارد و مکلفان نیز وظیفه اى دارند . وظیفه مولا و شارع مقدس جعل احکام و قوانین است براى بشر وبه مقدارى که بشر نیاز دارد . شارع باید به طور وافى جعل قانون کند و تمامى شرایط جعل و تشریع باید معتبر باشد . وظیفه اى هم مکلفان دارند : پس از آنکه مکلف به یک رشته از تکالیف و احکام و قوانین علم اجمالى یافت , باید درصدد یاد گرفتن بر آید و فحص کند و ببیند عموماتى که ذکر شده است آیا مخصصاتى دارد , مطلقاتى که آمده است آیا مقیداتى دارد یا نه . چنانچه از فحص مخصصات نسبت به عمومات و مقیدات نسبت به مطلقات کوتاهى کرد , فردا معذور نیست بلکه معاقب است .
فردا نمى تواند گفت نمى دانستم , چون خطاب مىآید که هلا تعلمت ؟ : چرا یاد نگرفتنى ؟ زیرا حکم عقل است که انسان باید در وادى یاد گرفتن گام بگذارد چون در تمام جوامع عقلایى این اصل یک اصل مسلم حقوقى است که بر همه واجب است احکام شریعت و قوانین مدون خود را یاد بگیرند .
ألبته این سؤال هست که آیا این وجوب , وجوب عقلى محض است , ارشادى است , یا میتوان گفت که این وجوب , وجوب شرعى است . اشکالات زیادى بر قول به وجوب شرعى وجود دارد , و از مجموع آنچه گفته شد این معنى استفاده مى شود کهوجوب تعلم احکام شرعى و یادگیرى قوانین مدونه یک حکم ارشادى محض از قبیل ? أطیعواالله و رسوله ? است . و چنانچه مخالفتش موجب مخالفت واقع نشود , فسق نمىآورد و ترک موجب استحقاق عقوبت نیست مگر به مبناى کسى که قائل به حرمت تجرى باشد , که قهرا خواهد گفت تارک مستحق عقاب است.
ج . در خصوص عقاب نیز أقوال معروف در مسئله استحقاق عقاب نسبت به ترک تعلم أحکام شرعیة و قوانین مدونه سه قول است :
أول . ترک کننده مطلقا مستحق عقوبت است , چه ترک تعلم سبب ترک واقع بشود یا موجب ترک واقع نشود . پس اگر کسى تعلم را ترک کرد و یاد نگرفت , این ترک موجب عقوبت است و تارک مستحق عقاب و محکوم به فسق است . قول مذکور را به مقدس اردبیلى و صاحب معالم و صاحب مدارک  رحمة الله علیهم نسبت داده اند و منشأ آن هم قول این بزرگان به وجوب نفسى تهیوئى است , وقتى قائل به این امر باشیم که تعلم احکام و قوانین واجب بهوجوب نفسى تهیوئى است , هنگامى که تعلم اتیان نگردد , ترک وجوب نفسىتهیوئى شده است . و بنابراین , هر کس ترک وجوب نفسى را بکند محکوم به فسق است و این ترک موجب استحقاق عقوبت تارک خواهد بود . البته در محل خود گفته شد که وجوب نفسى مورد قبول نیست . در نتیجه , این قول نیز بر همان اساس پذیرفته نیست .

اجتهاد و تقلید

از جمله تعریفهایى که در فن اصول براى اجتهاد که در لغت به معنى رنج بردن و سختى کشیدن مى باشد گفته شده تعریفى است که از علامه و غیر او نقل گردیده بدین مضمون اجتهاد , بکار بردن همه توانایى و ظاقت است در راه تحصیل گمان نسبت به حکمى شرعى .

دانشمندان شیعه نسبت به جواز اجتهاد و عدم جواز آن دو فرقه شده اند :

1 - علماء اخبارى - اخباریین -

2 - علماء مجتهد - اصولیین -

در طى کتب متفرقه امورى بسیار که مورد اختلاف این دو فرقه مى باشد یاد شده است که یکى از دانشمندان همه آن موارد را از کتب متفرقه فراهم آورده و کتابى از مجموع آنها که مشتمل بر 86 فرق شده بنام فاروق الحق تالیف کرده است از جمله آن مسائل که میان این دو فرقه مورد اختلاف است سه مسئله در اینجا نقل مى شود :


امر به یک چیز:

الف: نهی از ضد عام آن است

ب: نهی از ضد خاص آن نیست

استصحاب جزئی : اگر مورد استصحاب , فرد مشخص و معینی باشد (مانند زید,بکر,عمر و ...).

مثال  :  یقین داریم که زید(جزئی)دیروز زنده بودو امروز در زنده بودن او شک می کنیم.

 

استصحاب کلی : اگر مورد استصحاب, مفهومی کلی باشد(دارای افراد متعددی باشد مانند انسان).

مثال :  یقین داریم که انسانی (کلی) دیروز زنده بود و امروز شک داریم که هنوز زنده است یانه.

 

به این مثال ها توجه کنید:

*استصحا ب درامور جزئی: یقین داریم که زیددیروز زنده بود و الان نمی دانییم که هنوز زنده است یا نه( استصحاب می کنیم و می گوییم زید هنوز زنده است).

*استصحاب در امور کلی : یقین داریم انسانی دیروز زنده بودو نمی دانیم هنوز زنده است یا نه(استصحاب می کنیم و می گوییم هنوز هم زنده است).

 

آیا نهى در معاملات موجب فساد است یا نه ؟
طرح مسئله . در این مقاله , موضوع بحث این است که آیا معاملات مورد نهىشارع مقدس چه در عقود و چه در ایقاعات فاسد هستند یا فاسد نمى باشند , یعنى نهى شارع دلالت بر فساد معامله دارد یا نه .
پیش از پرداختن به اصل بحث , و به عنوان مقدمه , به بیان نکاتى چند درباره صحت و فساد و کیفیت تعلق نهى و انحاء و اقسام تعلق نهى به معاملاتمى پردازیم . و در همین جا نیز یادآور مى شویم که نهى مذکور در عنوان بحث شامل نهى تنزیهى نیست , زیرا تعلق نهى تنزیهى به معامله منافات با امضاى آن معامله ندارد ولو آنکه نهى به عنوان اسم مصدرى باشد به خلاف نهى تحریمى که اگر به عنوان اسم مصدرى بود , با امضاى معامله منافات دارد .
صحت و فساد . مقصود از صحت و فساد چیست ؟ صحت عبارت از ترتب اثر مطلوب است , و منظور از مطلوب نیز همان مطلوب عقلاست . و فساد عبارتاست از عدم ترتب اثر مطلوب در موضوع قابل . بنابراین , چنانچه اثر مطلوببر معامله اى مترتب گردد , معامله مذکور را صحیح مى خوانیم . براى مثال :
مقصود از بیع  ترتب اثر ملکیت است . اگر ملکیت حاصل شود , خواهیمگفت که معامله مورد نظر صحیح است , اما اگر اثر مطلوب ما , یعنى ملکیت , بر بیع انجام یافته مترتب نگردد , معامله را فاسد مى نامیم . این توجه بجاست که قابلیت اثر باید در امر مورد نظر موجود باشد . بیع قابلیت ترتب اثر ملکیت را دارد . و , بنابراین , اگر تمامى شرایط بیع را ایجاد کنیم , اثر ملکیت بر آن بار مى شود . اما اگر بعض از شرایط موجود نگردد , با عدم ترتب اثر مواجه مى شویم . و چون این عدم ترتب اثر از باب نبود شرط یا شرایط است , در نتیجه تقابل است صحیح و فاسد را باید تقابل عدم و ملکه که یکى از اقسام اربعهتقابل است بدانیم . به بیان دیگر , چون قابلیت ترتب اثر ملکه و وجود هستاما اثر مترتب نشده است تقابل ما در این قسم تقابل عدم و ملکه است . و این دو آن طور که میرزاى نائینى ره مى فرمایند از لواحق ماهیت موجوده نمى باشند .
نکته دیگر آن است که صحت و فساد در امور بسیطه و بسایط نمىآید . چون امر بسیط دایر بین وجود و عدم است . اگر سبب امر بسیط موجود شد , امر بسیط موجود مى شود , و چنانچه سبب موجود نشود امر بسیط اصلا معدوم است , نه اینکه موجود باشد و فاسد و معیب خوانده شود . اما امر مرکب اگر فى المثل سه جزء داشته و دو جزئش موجود گردیده باشد چون یک جزئش موجود نیست , فاسد , و اگر همه اجزاء موجود گردید صحیح است . لکن در موضوعات احکام , اگر چه موضوع حکم مرکب باشد چون حکم دایر مدار موضوع است , چنانچه موضوع موجود شود , حکم موجود است و اگر موضوع موجود نشود , حکم معدوم خواهد بود . در نتیجه , نمى توان از موضوع صحیح و فاسد سخن گفت , چون در اینجا امر دایر مدار وجود و عدم است و از این حیث نظیر بسایط است .
یادآورى این نکته هم بجاست که مى گویند الفاظ معاملات مطلقا در عقود و ایقاعات موضوعند از براى مسببات , و نتیجه و مسببات از امور بسیطه هستند , و بنابراین امرشان دایر بین وجود و عدم است , و بدین ترتیب صحت و فساد دراین جا نیز راه ندارد , زیرا در این مقام وجود ناقصى در مقابل وجود تام قرارندارد تا آن وجود ناقص فاسد باشد , بلکه یا هست یا نیست .
اما جواب بزرگان به این بیان آن است که فى الحقیقه عقود آلاتى براى انشاى معاملاتند : وقتى شخص معامله اى را انشا و موجود مى کند , با آلت مورد بحث که عقد است و تشریعى است نه تکوینى به ایجاد مى پردازد . در اینجا , به برکت تشریع , معامله موجود مى شود , حال آنکه فى المثل نجار با اره و وسایل نجارى که آلات تکوینى هستند و آلت تهیه در و پنجره و امثال آن مى باشند به ایجاد مى پردازد .
هنگامى که از بیع مصحف یا از بیع خمر و امثال اینها نهى مى شود , فى الحقیقه نهى از ایجاد معامله به آلت مخصوص و عقد مخصوص است , اما این معنى با اینکه عقود موضوعند از براى مسببات منافات ندارد .
اکنون باید دید که آیا این نهى دلالت دارد بر عدم ترتب اثر بر این چنین ایجادى با چنان آلت یا نه . کسانى که مى گویند نهى از معاملات دلالت بر فساد دارد بر این قسم ایجاد اثرى را مترتب نمى دانند و مى گویند با این آلت , معنى و اثر مطلوب موجود نمى شود , و هنگامى که این معنى موجود نشد , نهى دلالت بر فساد معامله دارد . اما کسانى که نهى را دال بر فساد معامله نمى دانند مى گویند:  ولو نهى وارد شده باشد بر این معامله اثر مترتب مى شود , زیرا به برکت این آلت است که اثر موجود مى شود , و چون اثر موجود مى گردد , پس معامله صحیح است .
نکته مورد اختلاف این است که آیا صحت و فساد از مجعولات تشریعیه و از احکام وضعیه اند , مانند زوجیت و ملکیت و حریت و . . . یا از منتزعات عقلیه و احکام عقلیه مى باشند یعنى عقل است که این معانى را انتزاع مى کند.
جمعى مى گویند صحت و فساد مجعولند به جعل استقلالى تشریعى یا به جعل تبعى , لکن این جعل در عالم اعتبار تشریعى است . بنابراین , همان طور که زوجیت وملکیت در عالم اعتبار تشریعى مجعولند , صحت و فساد هم مجعولند .
گروهى دیگر مى گویند که جعل صحت و فساد معقول نیست , زیرا عقل است که این امور را انتزاع مى کند . لهذا , اگر در مقام تکوین مأتى به  با مأموربه مطابق بود , عقل انتزاع صحت و الا انتزاع فساد میکند . برخى نیز , مانند ابن حاجب , میان عبادات و معاملات قائل به تفصیلند , که قسمى را عقلى و قسم دیگر را احکام وضعى مى دانند . در این مقام , حق آن است که بگوییم صحت و فساد از امور انتزاعیه هستند , یعنى عقل است که انتزاع مى کند و مى گوید اگر مأتى به با مأموربه مطابق بود آن امر صحیح است , و چنانچه نبود فاسد است . بنابراین , مطابقت و عدم مطابقت یک امر تکوینى مى شود , نه تشریعى , و عقل است که در مقام خارج و عالم عین و عالم تکوین به انتزاع این معنى مى پردازد . البته گاه ممکن است شارع مقدس تصرف کند و بگوید در بعض امور این مطابقت ظاهرى مورد قبول من است , مثل آثارىکه مترتب بر قاعده فراغ  قاعده تجاوز   - اصالة الصحة و قاعده حیلولة مى شود . در این سنخ موارد , شارع مقدس به مکلف مى گوید آنچه بر حسب ظاهر آورده و اتیان کرده اى قبول دارم . اما همان طور که گفتیم , این صحت ظاهرى است نه واقعى . قاعده فراغ به مکلف مى گوید مادامى که شک موجود است , بنا بر این بگذار که نمازت صحیح است , و قاعده تجاوز مى گوید که مثلا بنا را بر اتیان رکوع بگذار , و اصالة الصحة مى گوید عقدى را که موجود کرده اى صحیح بدان , و قاعده حیلولة مى گوید که چنانچه بعد از وقت در اداى نماز شک کردى , بنا را بگذار که نماز را آورده اى . همه اینها صحتهاى ظاهرى اند , یعنى شارع مى گوید تعبد کن که اتیان کرده اى , لکن جعل صحت نمى کند . همچنین شارع مقدس مىآید و در مقام امتثال توسعه مى دهد . و مى گوید امرى راکه در خارج وقت آورده اى من داخل وقت قبول مى کنم , و ناقصى را که اتیان کرده اى به معنى تامقبول دارم , یعنى در مقام امتثال توسعه مى دهد , اما براى ما صحت واقعیه درستنمى کند .
کیفیت تعلق نهى . مقدمه دیگر در این باب این است که گاه نهى به نفس فعل تعلق دارد , مثل نهى بیع الخمر . و گاه نهى به وصف آن معامله و نه خود آن متعلق است , مانند بیع ربوى یا بیع عندالنداء  در روز جمعه , که مى فرماید : اذا نودى للصلوة من یوم الجمعه . . و ذروالبیع در روز جمعه وقتى اقامه نماز شد , بیع نکنید . در هر دو مورد , یعنى اعم ازآنکه نهى به نفس معامله بخورد و یا نهى به وصف تعلق یابد , کلام در این است که آیا نهى مذکور دلالت بر فساد دارد یا نه . محققان را در این باب اقوال متعددى است . حتى بعضى به نقل ده قول پرداخته اند , ولى برخى از این اقوال تطویل بلاطائل و تعطیل وقت است . از این رو , ما به نقل پنج قول از بزرگان محققان اکتفا مى کنیم .
الف . نهى در معاملات , و نیز در عبادات , مطلقا دلالت بر فساد دارد , یعنى نهى , چه به نفس عبادت و معامله تعلق گیرد و چه به وصف داخل یا به وصف خارج بخورد , مطلقا دال بر فساد است .
ب . نهى در معاملات و نهى در عبادات مطلقا , یعنى نه لغتا و نه شرعا , دال بر فساد نیست . این قول از آن دسته اى از شافعیان و دسته اى از معتزله , مانند ابی عبدالله بصرى و ابى الحسین کرخى و قاضى عبدالجبار , و جماعتى دیگر از علماى اهل سنت است .
ج . نهى در عبادات و معاملات مقتضى فساد است شرعا , مثل اینکه نهى به نفس فعل یا جزئش باشد , مانند زنا , شرب خمر و . . . یا نهى به وصف خارج باشد ,مثل وضو گرفتن با آب مغصوب یا نماز در اماکن مکروهه یا بیع وقت نداء یوم الجمعه . قائلان به این قول مى گویند که نهى شرعا دلالت بر فساد دارد , حال آنکه در قول دوم هر دو نهى , یعنى لغتا و شرعا , دال بر فساد نیست . اکثر علماى اهل سنت و جماعت مفصلا متذکر این مسئله شده اند  و در کتبى مثل احکام آمدى, مطارح الانظار و ارشاد الفحول  مسائل مربوط به آن ذکر شده است .
د . در قول چهارم , میان عبادات و معاملات قائل به تفصیل شده و گفته اند :اگر نهى به عبادت بخورد , دلالت بر فساد عبادت دارد , اما اگر نهى به معاملهتعلق گیرد , دلالت بر فساد معامله ندارد . امام فخر رازى از ابى الحسین بصرى این مطلب را نقل مى کند و امام غزالى هم قائل به همین نکته است . از علماىشیعه نیز محقق حلى , علامه حلى و صاحب معالم و میرزاى قمى رحمة الله علیهم ) قائل به این قولند و در قوانین آمده است ک هاکثر امامیه بر این قول رفته اند .
ه . نهى در عبادت و معامله تنها در فعل حسى دلالت بر فساد دارد , زیرابرگشتش به عینیت و ذات یا جزء آن است , اما در فعل شرعى دلالت بر فسادندارد , چون نهى در اینجا به غیر خود فعل اقع مى شود , یعنى به امرى که خارجاز آن است و جزء و وصفش نیست مى خورد . بنابراین , اگر چیزى غیر از خود عبادت و معامله در فعل شرعى منهى شد , دلالت بر فساد ندارد . اکثر علماى حنفى قائل به این قولند.
اقسام و انحاء تعلق نهى
الف . گاه نهى در معامله ارشادى است , یعنى ارشاد مى کند به اینکه معاملهدر خارج واقع نمى شود . و چون اثرى بر آن مترتب نیست , ارشاد به این است که معامله منظور نظر را انجام نده: لا تبع مالیس عندک, لا تبع المصحف الى الکافر. این نواهى ارشاد مى کند به اینکه ملکیت حاصل نمى شود و مانع نقل و انتقال واقع نمى گردد . فى الحقیقه , نهى مذکور به عدم حصول و عدم ترتب اثرمطلوب آن معامله ارشاد دارد و بازگشت مطلب به بیان مانعیت است .اگر چنین باشد , بحثى نیست که نهى دلالت بر فساد دارد . در یکى از روایات امام ع مى فرماید ان الله اذا حرم شیئا حرم ثمنه : اگر خداوند چیزى را حرام کرد , ثمنش را هم حرام مى کند , یعنى نقل و انتقالى انجام نمى یابد , یا فروشنده مالک ثمن نمى شود . یعنى اگر ثمن را گرفت , اکل مال به باطل کرده است . بارى , بحثى نیست که در این معاملات نهى , ارشاد به عدم نقل و انتقال مى کند و دلالت بر فساد دارد .
ب . در مورد دیگر , نهى در معامله خود به دو قسم مى شود .
اول : نهى به معناى مصدرى تعلق مى گیرد , یعنى نهى به جهت اصدار معامله ومباشرت در انشاست , مثل آنکه مى فرماید ذروالبیع . در آن هنگام که نداء الصلوة در روز جمعه مى شود بیع نکنید . در اینجا وقتىمى گوییم نهى به معناى مصدرى است , مقصود آن است که بیع را انشا نکنید , واین بیان , یعنى انشا نکن, دال بر فساد معامله نیست , و این نهى باواقع شدن نقل و انتقال و امضاى معامله منافات ندارد . آنچه اتفاق مى افتد این است که موجد عمل یک حرمت تکلیفى دارد و عاصى است , زیرا مخالفت امر مولا را مى نماید . چون مولا فرموده است که در روز جمعه عندالنداء . بیعى صادر نشود و از فرد متخلف این بیع صادر گردیده است , گرچه مخالفت مولا شده است , اما نقل و انتقال واقع مى شود .
دوم : قسم دوم نهى به خود مصدر تعلق نمى گیرد , بلکه به معناى اسم مصدرى مى خورد , یعنى به نتیجه حاصله تعلق مى یابد , و مثلا نقل و انتقال , یعنى ملکیت , است که مورد نهى واقع مى شود . در این قسم , نهى دلالت بر فساد دارد , چون برگشت معناى اسم مصدرى به این است که این کار را نباید کرد , زیرا نقل و انتقال واقع نمى گردد و مورد نظیر مورد ارشاد به عدم وقوع نقل و انتقال مى باشد .
خلاصه آنکه نهى به معناى اسم مصدرى دلالت بر فساد دارد , و به معناى مصدرىدلالت بر فساد ندارد .
به تعبیرى دیگر , مى گوییم در باب معاملات آدمى باید تکوینا قادر بر ایجادمعنى مطلوب باشد . مثلا , در اجاره که تملیک منفعت است , عین باید تکوینا در خارج و مال شخص در اختیارش باشد تا بتواند منفعت آن را تملیک کند . امااگر ا ین قدرت از وى سلب شد , چطور مى تواند تملیک منفعت کند ؟ زیرا تملیک مذکور از قدرتش خارج است . پس اگر نهى به نفس مصدر بخورد , نظر به اینکه در اینجا فعل تحت قدرت اوست , معامله صحیح است , اما اگر نهى به معناى اسم مصدرى باشد , یعنى نفس فعل و نتیجه حاصل از معامله و خود نقل و انتقال و تملیک منفعت مورد نهى قرار گرفته باشد , در این صورت , شارعمقدس , در مقام اعتبار , سلب قدرت از شخص کرده است . و وقتى در مقام تشریع سلب قدرت از وى مى کند , دیگر شخص قدرت ایجاد این معانى را ندارد , و  الممتنع شرعا کالممتنع عقلا. همان طور که اگر فرد تکوینا قدرت نداشتما ملتزم مى شدیم به فساد معامله , اکنون هم که شرعا سلب قدرت و سلب سلطنت مى شود , باز معامله ممنوع مى گردد . پس هنگامى که نهى به معنى اسم مصدرىمى خورد , شارع مقدس در مقام جعل تشریعى از آن معنى و اثر و نقل و انتقال وتملیک منفعت , سلب سلطنت و قدرت مى کند و از همین جاست که مى گوییم نهىدلالت بر فساد دارد .
این بیان از مرحوم میرزاى نائینى ( ره ) است و بیان درست و متینى است .
نهى قانونگذار از معامله . اکنون ببینیم نهیهایى که قانونگذار و دولت در خصوص ایجاد معاملات مى کنند چه وضعى دارد مثلا , نهى از خرید و فروش جنس قاچاق یا مواد مخدر و یا اجناسى که در انحصار دولت است , مانند دخانیات .باید توجه داشت که جنس قاچاق و یا جنس انحصارى مالیت دارد و مبادله مال به مال هست و آثارى بر آن مترتب است و عندالعقلاء مقصود است . اما هنگامىکه دولت بنا را بر نهى از خرید و فروش آنها مى گذارد , آیا این نهى دلالت بر فساد معامله دارد یا دلالت بر فساد ندارد ؟ در پاسخ باید دید طبع این نواهى چیست , و آن نهى که به بیع جنس قاچاق یا مواد مخدر خورده است نهى به عنوان مصدرى است یا اسم مصدرى . آیا دولت مى خواهد نقل و انتقال حاصل نشود , و یامى خواهد این گونه معاملات را اشخاص انشا نکنند ؟ اگر معنى نهى این باشد که قانونگذار مى خواهد مردم چنین معاملاتى را انشاء نکنند , چنانچه اشخاص به خرید و فروش این اشیاء مبادرت کنند , عصیان نموده اند و تخلفشان موجب عقاب و کیفر است , اما نقل و انتقال واقع مى شود . ولکن در حالت دوم نقل و انتقال واقع نمى شود و نهى مذکور دلالت بر فساد دارد . به هر حال , غرض قانونگذار از بیان نهى مختلف است : گاه منظور وى حرمت وضعى است و گاه نیز صرف حرمت تکلیفى و ترتب کیفر بر عمل منهى عنه است .
روایات استنادى . در این بحث که آیا نهى در معاملات دلالت بر فساد دارد یا نه , برخى از محققان استدلال خود را به یک رشته از روایات مبتنى ساخته اند .
روایتى است از شیخ کلینى و صدوق رضوان الله تعالى علیهما در کتابهاى کافى  و من لایحضره الفقیه  از زراره که وى از حضرت باقر ( ع ) نقلمى کند : سئلت عن مملکوک تزوج بغیر اذن سیده فقال علیه السلام : ذلک الى سیده ان شاء اجازه و ان شاء فرق بینهما , قلت اصلحک الله تعالى , ان الحکم بن عیینه و ابراهیم النخعى و اصحابهما یقول ان اصل النکاح فاسد و لا یحل اجازة سیده له فقال ابو جعفر علیه السلام : انه لم یعص الله انما عصى سیده فاذا اجاز فهو له جائز.
روایت مى گوید : مملوکى بدون آنکه از مولاى خود اجازه بگیرد ازدواج مى کند و از امام ( ع ) در این باب سؤال مى شود و حضرت مى فرماید  : ذلک الى سیده , اگر مولایش اجازه داد , نکاح درست است و الا  فرق بینهما . چون اگراجازه نداد , نکاح باطل است و باید بین آن زن و مرد جدایى بیفتد . در اینجا راوى به امام ( ع ) عرض مى کند که حکم بن عیینه و ابراهیم نخعى مى گویند اصلنکاح باطل و فاسد است , و بنابراین منوط به اجازه مولا نیست تا با اجازه وى درست شود و بدون اجازه او جدایى بیفتد . حضرت باقر ( ع ) مى فرماید : شخصى که بدون اجازه سیدش ازدواج کرده معصیت خدا را نکرده است , بلکه  عصى سیده :بر سیدش عصیان ورزیده است . و چون خدا را معصیت نکرده و از مولایش سرپیچى کرده است , کارش تابع اجازه مولاست . در این صورت , اگر مولا اجازه داد ,نکاح درست است , و اگر نه , نکاح درست نیست و در نتیجه فرق بینهما
استناد کنندگان به این روایت مى گویند مفهوم این بیان آن است که اگر عصیان خدا بود , دلالت بر فساد دارد و نتیجه اش آن است که اگر خداوند و شارع مقدس امرى را نهى کرد و معامله اى را منهى دانست , این نهى دلالت بر فساد دارد .چون اگر شخص بر خلاف آن نهى عمل کند , معصیت خدا را کرده است و این وضع بر فساد معامله دلالت دارد .
روایت دیگرى است که شیخ کلینى ( ره ) در کافى از زراره از ابى جعفر ع نقل مى کند :
 سئلت عن رجل تزوج عبده امرأة بغیر اذنه فدخل بها ثم اطلع على ذلک مولاه , قال علیه السلام : ذلک لمولاه , ان شاء فرق بینهما و ان شاء اجاز نکاحهما , فان فرق بینهما فللمرأة ما اصدقها الا ان یکون اعتدى فاصدق صداقا کثیرا , و ان اجاز نکاحهمافهما على نکاحهما الاول فقلت لابى جعفر ( ع ) فانه فى اصل النکاح کان عاصیا . فقال ابوجعفر علیه السلام : انما اتى شیئا حلالا و لیس بعاص لله , انما عصى سیده و لم یعص الله تعالى . ان ذلک لیس کاتیان ما حرم الله علیه من نکاح فى عدة و اشباهه.
در اینجا نیز وقتى راوى به حضرت امام باقر ( علیه السلام ) عرض مى کند که اصل نکاح فاسد است , حضرت مى فرماید : اصل نکاح فاسد نیست , فاعل فعل حرامى را اتیان نکرده و خداوند را عصیان ننموده است , بلکه فقط بر سیدش عصیانورزیده , و , بنابراین , نکاحى که بدون اذن مولا موجود شده است مثل نکاح با محارم یا نکاح با زنى که در عده است نمى باشد تا ذات نکاح و اصل نکاح محرم و فاسد باشد . تنها اشکالى که هست این است که نکاح مذکور بدون اذن سید واقع شده است , و در نتیجه ان اجازه نکاح درست مى شود و اگر اجازه نداد فرق بینهما.
از این بیان نیز استفاده مى کنند و مى گویند : جایى که عصیان بر خداوند صدقکند , معلوم مى شود که نهى دلالت بر فساد دارد . پس اگر شارع مقدس معامله اى را منهى کرد , یعنى معامله اى را متعلق نهى خود قرار داد , این نهى دلالت برفساد دارد .
مرحوم آقاى میرزا ابوالقاسم کلانتر صاحب تقریرات شیخ انصارى  قدس سره درباره این استدلال جوابى را که منسوب به دسته اى از بزرگان , از جمله مرحوم وحید بهبهانى   عقل حادى عشر و میرزاى قمى صاحب قوانین است , بیان مى کند و مى گوید معصیتى که در اینجا ذکر مى شود معصیت اصطلاحى نیست که همان حرمت تکلیفى باشد , یعنى امرى که از طرف ذات بارى تعالى و شارع تشریع نشده است , بلکه مقصود مطلب زیر است که :
وقتى فردى بدون اذن سید خودش مى رود نکاح مى کند این نکاح نکاحى نیست که تشریع نشده باشد مما لم یشرعه الله نیست بلکه نکاح مشروع است و تشریع شده است , لکن اشکالى که دارد این است که سید اجازه نداده است , و بنابراین اگر اجازه بدهد , نکاح درست است . حال آنکه با محارم یا نکاح با زنى که در عده است نکاحى است که تشریع نشده است مما لم یشرعه الله است . اینجا فاعل عصیان بر خدا مى ورزد . شارع این قسم نکاح را تشریع نکرده است , و چون این نکاح تشریع نشده است , نهى دلالت بر فساد دارد . نتیجه آنکه روایتمورد بحث از موضوع سخن ما خارج و با آن بیگانه است , چون روایت مى خواهد بگوید معامله اى را که تشریع نشده است اگر کسى ایجاد کند , فاسد است چون مما لم یشرعه الله است .
اما اگر معامله اى تشریع شده لکن متوقف بر اجازه سید باشد , چنانچه بدون اجازه سید صورت گیرد , اصل معامله درست است , چنانچه اجازه آمد , تنفیذمى شود , و اگر اجازه نیامد فرق بینهما. پس معصیتى که در این روایت آمده است معصیت به معنى حرمت تکلیفى نیست , بلکه معصیت به معناى تشریعاست .
مطلب دیگرى هست که از ابو حنیفه و شیبانى نقل مى کنند . این دو مى گویند نهى متعلق به عبادات و معاملات دلالت بر حصت دارد با این استدلال به توضیح منا که :
حقیقت أمر عبارت است از بعث بأحد طرفى المقدور. حقیقت نهى هم عبارت است از زجر بأحد طرفى المقدور. پس , در این مقام , هم فعل و هم ترک باید مقدور من باشد . اگر نهى بر معامله اى وارد شود و بر آن تعلق بگیرد , معلوم مى شود که فعل آن نیز مقدور من است که نهى بر آن وارد شده است , و الا اگر نهى دلالت بر فساد داشت , معنایش آن بود که این فعل مقدور من نیست . خلاصه آنکه از نهى یک فعل کشف مى کنیم که فعل و ترکش براى من مقدور است , و در این حالت معقول نیست که گفته شود نهى دلالت بر فساد دارد .
مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائرى ( قدس سره ) نیز , در کتاب  درر , این معنى را متذکر شده اند و مى گویند که نهى متعلق به عقود و ایقاعات دلالت بر صحتدارد , به لحاظ آثار آن , زیرا اگر دلالت بر صحت نداشته باشد , لازم استتکلیف به محال , و تکلیف به محال هم باطل است . بنابراین , براى آنکه باتکلیف به محال روبرو نشویم , باید بگوییم نهى در اینجا دلالت بر صحت دارد .
در این مقام مى گوییم هنگامى که نهى به عبادت تعلق مى گیرد , مقصود عبادت فعلى نیست , یعنى مقصود همین نماز خارجى که مى خواهیم ادا کنیم نیست , زیرا خارج ظرف سقوط تکلیف است نه ظرف ثبوت آن . نماز خارجى فعلى نیست که منهى واقع مى شود , بلکه نهى تعلق مى گیرد به وظیفه اى که تشریع شده است و باید بهآن تعبد داشته باشیم و قصد قربت کنیم , در صورتى که امر بر آن واقع شود و نهى هم به آن تعلق نگیرد . هنگامى که گفته مى شود الصلوة قربان کل تقى و  الصلوة معراج المؤمن و الصلوة تنهى عن الفحشاء و  یاایهاالذین آمنوااقیموا الصلوة نماز را بر پا دارید , نمازى که به آن امر مى شود با قصد قربت , نمازى است که نهى نشده باشد از آن , این چنین نمازى را باید در خارج آورد . اکنون اگر شارع بگوید نماز را در جایى که زمین آن مغصوب است نخوانید , زیرا نمازى را که مى خواهید در خارج موجود کنید پیش از ایجاد نهى به آن خورده است , در اینجا نماز نخواندن در زمین مغصوب تحت قدرت من است و تکلیف به محال نیست . نمازى که مأموربه من است طبیعت صلات است و افراد زیاد طولیه و عرضیه دارد , در زمانهاى اول وقت , وسط وقت , آخر وقت و مکانهاى مسجد , خانه , بیابان و . . . نهى از خواندن نماز در بین قبور تکلیف به محال نیست , بلکه شارع مى گوید در طبیعت مأموربه , آن فردى که منطبق مى شود در بین قبور , این فرد را نباید موجود کرد نه اینکه اصل طبیعت را ایجاد نکن . پس , صرف الوجود طبیعت صلات که مأموربه من است تحت قدرت من مى باشد , و با این نهى سلب قدرت از من نمى شود , بلکه این نهى تعلق مى گیرد به فردى و به خصوصیتى از خصوصیات فردیه این طبیعت . به عبارت دیگر , طبیعت منهى عنه نیست , بلکه خصوصیات فردیه این طبیعت منهى عنه واقع شده است . بدین ترتیب , اشکال مذکور در عبادات وارد نیست . اما در معاملات , وقتى نهى وارد مى شود و مى گوید مصحف را به کافر نفروش و خمر را نفروش و . . . معناى این نهى آن نیست که معامله اى را که شرعا صحیح است موجود نکن , بلکه مى خواهد بگوید برخى از اقسام معاملات را که در عرف دارج است این چنین معاملات عرفى را که متخصص به خصوصیت بیع خمرى بیع مصحف به کافر و . . . است موجود نکن . گفتن این مطلب که این معامله فاسد است به معناى سلب قدرت از من نیست تا گفته شود نهى از این قبیل دلالت بر صحت دارد . شارع مى گوید برخى از مبادلات عرفى را موجود نکن , نه اینکه بیع صحیح و شرعى را ایجاد نکن . شارعمى گوید برخى از اشیاء را که در عرف مى فروشند و برایش مالیت قائلند خرید و فروش نکنید . على هذا , آن بیان که گفته مى شود نهى بر معاملات دلالت بر صحت آن دارد مغالطه است .
بدین ترتیب , خلاصه بحث چنین مى شود که :
اولا , در عبادات , مأموربه طبیعت عبادت است و منهى عنه خصوصیات فردیهآن طبیعت است .
ثانیا , در معاملات نیز , برخى از مبادلات عرفى منهى عنه است , نه معامله صحیح شرعى تا گفته شود چطور ممکن است سلب قدرت شخص را بکنند و باز هم نهى وارد شود .
نتیجه آنکه نهى در معاملات دلالت بر صحت ندارد , و بالعکس , همان طور که در ابتداى گفتار اشارت شد , نهى در بعضى از صور دلالت بر فساد دارد و دربعض صور نیز دلالت بر فساد ندارد .
عام و خاص
عموم سریان و شمول مفهوم است براى کلیه امورى که مفهوم مورد نظر صلاحیت اشتمال بر آنها را دارد در مقابل خصوص که شمول و سریان ندارد , و عبارت است از حکمى که شامل بعضى افراد موضوعش مى شود و , بدین سبب قابلیت انطباق و شمول و سریان ندارد . ألبته تعاریفى از این قسم در مورد عام و خاص جزء تعاریف حقیقى نیستند , یعنى تعریف به جنس و فصل و یا به حد تام و حد ناقص و رسم تام و رسم ناقص نمى باشند , بلکه شرح الاسمند که همان تعریف بهأظهرالخواص باشد , و در نتیجه نه جامع و نه مانعند .
فرق بین عموم و اطلاق
در مورد فرق بین عموم و اطلاق نیز گفته مى شود که مطلق همانند عموم گزارشگرشمول و سریان است , با این فرق که در عموم شمول و سریان بالوضع است , یعنى واضع است که یک رشته از ألفاظ و یا یک سلسله از أعداد را براى شمول و سریان وضع مى کند , حال آنکه در مطلق شمول و سریان بالوضع نیست , بلکه به مقدمات حکمت است , یعنى ما پس از تمام شدن مقدمات حکمت , استفاده شمول و سریان و همه گیرى مى کنیم . على هذا , چنانچه عموم و مطلق تعارض پیدا کنند , عموم همیشه مقدم خواهد بود . زیرا ظهور عام در عموم بالوضع است و متوقف بر چیزى نیست , و بدین جهت گفته مى شود که ظهور عام ظهور تنجیزى است . أما ظهور مطلق در اطلاق خود , چون مبتنى بر مقدمات حکمتاست , ظهور تعلیقى است و مى دانیم که مقتضى تعلیقى نمى تواند با مقتضى تنجیزى معارضة کند .
أقسام عام
عموم بر سه قسم است : عام استغراقى  و مجموعى و بدلى . البته , در هر سه قسم , عموم واجد معناى شمول و سریان است ولى نحوه شمول و سریان در آنها فرق مى کند .
ألف . در عام استغراقى , شمول و سریان براى هر یک از أفراد به طور استقلال و انفراد وجود دارد , یعنى در عام استغراقى عموم به عدد تمام أفرادى منحل مى شود که سریان و شمول احاطه شان مى کند . اگر افراد مخاطب عام صد نفر باشند , عموم منحل به صد خطاب مى شود , و این خطاب براى یک یک افراد به طور مستقل موجود است . بدین جهت , گفته مى شود که : در عام استغراقى هر یک از افراد داراى امتثال مستقل و عصیان مستقل است , به طورى که اگر بعضى از آنها امتثال کنند و بعض دیگر عصیان نمایند , براى امتثال کنندگان ثواب وجود دارد و نسبت به کسانى که عصیان نموده اند موجبات عقاب فراهم مى گردد , و در نتیجة عقابمى شوند .
ب . در عام مجموعى , شمول براى أفراد به طور اجتماع است , یعنى در صورتىمى توان گفت امتثال وجود دارد که مجموع من حیث المجموع امتثال امر کردهباشد . بنابراین , اگر گفته شود که تمام مردم مجتمعا باید فلان کار را انجام بدهند , در صورتى که یک نفر از آنها کار مورد بحث را انجام ندهد , عاممجموعى حاصل نمى گردد , زیرا مورد خطاب موجود نشده است . پس , در عام مجموعى , یک امتثال و یک عصیان وجود دارد . امتثال عبارت از آوردن تمامىأفراد است و عصیان عبارت است از عدم اتیان ولو عدم اتیان یک فرد .
ج . در عام بدلى , شمول و سریان به نحو بدلى است , یعنى مکلف در مقامتطبیق مأموربه در خارج در سعه قرار دارد و مخیر به تطبیق مأموربه با هر یک ازأفراد است . مثلا , وقتى کسى دستور مى دهد که برایش آب را بیاورند و مشخص نکند چه نوع آبى , در چه نوع ظرفى , و به چه شکلى , دستور گیرنده مخیر است آبرا در لیوان بگذارد , در جام آب بگذارد , آب خیلى خنک باشد یا چنین نباشد و . . . یعنى مکلف در مقام امتثال مخیر است به تطبیق مأموربه با هر فردى ازأفراد طبیعت که مورد دستور است . به تعبیر دیگر , مکلف در تطبیق صرف الوجود با هر یک از أفراد طبیعت مخیر است . در واقع , وقتى که به انسان دستور داده مى شود که برو و طبیعت فلان چیز را موجود کن , طبیعت به صرف الوجود موجود مى شود. و صرف الشیئى لامیز فیه و لایتکرر . و به تعبیر دیگر صرف الوجود صرف الشىء وکل صرف شىء باشد , و شخص در تطبیق صرف الوجود مخیر است , یعنى اختیار دارد که در مقام امتثال صرف الوجود طبیعت را با هر فرد و با هر خصوصیت و با هر صنفى از أفراد و خصوصیات فردیة وأصناف این طبیعت تطبیق کند . عام بدلى یعنى على البدل  , و در آن همه أفراد در عرض هم على حد سواء قرار دارند , و میان خصوصیات فردیه آنها هیچ گونه امتیازى نیست , و با آوردن هر خصوصیتى طبیعت موجود مى شود
در اینجا بزرگان اشکال کرده اند که در عام بدلى عموم مستفاد از وضع نیست , بلکه استفاده آن به مقدمات حکمت است .
در عام بدلى , ما از خارج مى دانیم که خواست مولا از جعل و تشریع حکم صرف الوجود طبیعت است و خصوصیات فردیة از خواسته وى خارجند . مولا گفته است برو و طبیعت آب را موجود کن . اتینجا عقل است که در مقام امتثال به مکلف مى گوید تو در تطبیق صرف الوجود مخیرى و مى توانى هر خصوصیتى از خصوصیات فردیه این طبیعت را که بخواهى ایجاد کنى . بنابراین , وقتى عقل این استفاده را مى کند وضع در کار نیست . اشکالى که پیش مىآید آن است که نمى توان از این تعریف که مقتضى عموم شمول و سریان تنجیزى است در عام بدلى استفاده کرد .
براى عموم , الفاظى مخصوص هست که دال بر معناى شمول و سریان است . ادات دال بر عموم یا بالوضع چنینند و یا بالاطلاق . کل , جمیع , تمام , دائما ازأدات عموم هستند . یک هیئت نیز ممکن است دلالت بر عموم داشته باشد , مثلنکره واقعه در سیاق نفى یا نهى , یا جمع محلى به ألف و لام که به جنس و یا جمع دلالت دارد . این الفاظ یا هیئتهاى جملات , که دال بر شمول و سریانند , از طرف واضع براى عموم و شمول وضع گردیده اند . نکته قابل ذکر آن است که لفظ کل و یا هر چیزى که واجد این معنا یعنى شمول و سریان است بالوضع بر عموم مدخول خود دلالت دارد . این شمول و سریان مى تواند براى فرد فرد به طور مستقل عام استغراقى و یا من حیث المجموع عام مجموعى باشد و تابع مدخول خویش است و فرق نمى کند که کل و ما به معناها در عام مجموعى وارد بشود یا در عام استغراقى . همچنین است نکره واقعة در سیاق نفى و نهى و جمع محلى به ألف و لام و . . . که در تمام اینها معانى حاصل از ناحیه مدخولات است .
مخصص
مخصص بر دو نوع است : مخصص متصل , مخصص منفصل .
ألف . مخصص متصل . هنگامى مخصص متصل است که در نفس کلام قرینه اى مشخص کند . تمام أفراد مورد کلام نیستند , بلکه صنف و یا دسته خاصى از آنها محل کلامند . مثلا , وقتى گفته مى شود أکرم العلماء العدول - دانشمندان عادلرا اکرام کن, اگر لفظ عادل بیان نمى شد اکرام تمامى دانشمندان , چه عادل و چه فاسق , را شامل مى گردید . أما گویندة با لفظ عادل مشخص مى کند که خواسته مولا اکرام  مخصوص عدول از دانشمندان است . بنابراین , در خواسته مولا اکرام دانشمندان غیر عادل مندرج نیست , و این گروه سببیت از براى اکرام ندارد . پس , از همان آغاز , انعقاد ظهور کلام در خصوص قرینه موجود در جمله خواهد بود . در نتیجه , ظهور کلام بر کل افراد نیست تا قرینه اى دیگر بعدا بیاید , بلکه از همان ابتدا ظهور بر خلاف قرینه کامل که همان قرینه مخصص متصل باشد منعقد نمى شود .
ب . مخصص منفصل . مخصص منفصل عبارت است از قرینه اى که در یک کلام دیگر مىآید . مثلا گوینده مى گوید اکرم العلماء و ساکت مى شود . اینجا ظهور در این است که مولا اکرام هر دانشمنداى را , اعم از عادل یا فاسق , خواسته است و خصوصیتى دیگر به هیچ وجه ذکر نشده است . اما گوینده بعدا در کلامى مى گوید : لا تکرم الفساق من العلماء : اگر دانشمندى فاسق بود , اکرامش نکنید . مطابق تعریف , قرینه اى که در کلام آخر آمده است خواسته مولا را در جمله اول اکرم العلماء مشخص کرده , یعنى روشن ساخته است که مقصود گرامى داشتن هرعالمى , اعم از عادل و فاسق , نیست و آنها که باید اکرام شوند خصوص علماىعدول هستند نه علماى فساق . بنابراین , اصولا ظهور منعقد در عموم است , اماوقتى قرینه صارفه مىآید , ظهور این قرینه بر ظه . ور اولى حکومت دارد , چونظهور اولى ظهور بالوضع و ظهور بالاطلاق است نه بالنصوصیه , ولى ظهور دوم , درخصوص قرینه , ظهور بالنصوصیه است , و قهرا ظهور بالنصوصیه مقدم بر ظهور اول و حاکم بر آن است .
استعمال لفظ در عام مخصص به نحو حقیقت است یا مجاز ؟
در عامى که تخصیص بر آن وارد مى شود آیا استعمال لفظ در حقیقت است یا مجاز ؟ در واقع , مخصص چه متصل و چه منفصل قرینه است از براى اراده ماعداى خاص از لفظ عمم . در اینجا شبهه اى پیش مىآید : وقتى لفظ مورد استعمال دلالت بر کل دارد و سپس همین لفظ در بعض از افراد استعمال مى شود , آیا استعمال آن بر خلاف ما وضع له نیست ؟ وقتى گفته مى شود که عموم , مثل کل , جمیع و . . . در جمله اى مانند اکرم کل عالم براى شمول و سریان وضع شده است و بعد قائل مى گوید لا تکرم الفاسق من العلماء , این مخصص منفصل که مىآید و به بیان مراد متکلم در خصوص علماى عدول مى پردازد و در نتیجه علماى فساق را خارج مى کند در واقع کل در غیر ما وضع له استعمال مى گردد , زیرا , همان طور که گفتیم , کل دال بر شمول و سریان است . اما در اینجا کل در بعض ما وضع له که خصوص علماى عدول باشد به کار رفته است .
در باب حقیقت و مجاز , این ضابطه یک ضابطه کلى است . زیرا حقیقت عبارت است از استعمال لفظ فى ما وضع له , یعنى اگر استعمال مورد بحث مطابق با وضع استعمال باشد , استعمال حقیقى است , و اگر استعمال بر خلاف ما وضع له باشد , استعمال مجازى است .
در مورد بحث ما , گروهى گفته اند استعمال مطلقا , چه مخصص منفصل باشد و چه متصل , استعمال على بعض ما وضع له و , بنابراین , مجازى است . گروهى دیگر گفته اند استعمال مذکور مطلقا استعمال حقیقى است چه مخصص منفصل باشد و چه متصل . برخى نیز بین مخصص متصل و مخصص منفصل قائل به تفصیل شده و گفته انداگر تخصیص به طور متصل باشد , استعمال حقیقى است , و اگر تخصیص به طور منفصل باشد , استعمال مجازى است . گروهى دیگر نیز عکس این مطلب را گفته اند .
اکنون ببینیم حق مطلب چیست . قول اول را باید اختیار کرد که استعمال را مطلقا مجاز مى داند یا قول دوم را که مى گوید استعمال مطلقا حقیقت است ؟ حقدر قول دوم است , یعنى باید گفت که استعمال مطلقا استعمال حقیقى است , چه مخصص منفصل باشد چه متصل . در اینجا نخست باید دید منشأ توهم چیست . گفته مى شود ادات عموم براى شمول و سریان و براى تمام افراد وضع شده اند , و چنانچه ادات عموم . در بعض افراد استعمال شوند , جلوى سعه و شمولشان گرفته مى شود , یعنى بر خلاف ماوضع له استعمال مى گردند و , بنابراین , استعمال مجاز است . در جواب مى گوییم که این بیان مغالطه است . ما در ادات عموم هیچ گونه تصرفى نمى کنیم , یعنى همزمان مى گوییم که ادات عموم براى شمول وضع شدهاند و کار ما تصرف در مدخول آنهاست . مدخول ادات عموم عبارت از همان خاص است . کارادات عموم شمول و سریان در چیزى است که در مدخولش باشد , یعنى آن را سعه و شمول مى دهد . اگر مدخول تمام علما باشد , کل افاده شمول مى کند براى تمام علما , و اگر مدخول ادات عموم بعض العلما باشد , باز هم از براى همان بعض شمول و سریان مى یابد . پس , تضییق از ناحیه مخصص و از ناحیه مدخول أدات عموم استنه از ناحیه خللى که بر أدات عموم وارد مى شود . در أدات عموم هیچ گونه خللى وجود ندارد , و اکنون نیز أدات مورد بحث افاده عموم و شمول و سریان مى کنند . تنها اتفاقى که مى افتد این است که در مدخول أدات تضییق مى شود . مى گوییم :باید خصوص علماى عدول را اکرام کرد و نباید به اکرام علماى فساق پرداخت .بنابراین , کل و جمیع و جمع محلى به ألف و لام و نکره واقعه در سیاق نهى . و نفى همگى براى افاده عموم وضع شده اند , و مخصص منفصل و متصل نیز در این أدات خللى وارد نمىآورد , و أدات به عموم خود باقى مى مانند . در نتیجة , استعمال لفظ فى ما وضع له است , و چنین استعمال استعمال حقیقى است هم در مخصصمنفصل و هم در مخصص متصل
عام تخصیص یافته ( مخصص ) در باقى حجت است یا حجت نیست ؟
در حقیقت , منشأ این بحث نیز همان بحث اول است , یعنى : آیا استعمال در عامى که بر آن تخصیص وارد شده است استعمال حقیقى است یا مجازى ؟ پس از آنکه گفتیم استعمال مذکور , اعم از آنکه مخصص متصل باشد یا منفصل , استعمالحقیقى است قهرا عام مخصص نیز در باقى حجت است , چه به طور مخصص متصل باشد چه منفصل .
نظر به اینکه در مخصص منفصل ظهور خاص در افراد بالنصوصیه و ظهور عام درعموم بالظاهر است , بنابراین ظهور خاص مقدم بر ظهور عام مى شود , زیرا یکىظاهر و دیگر اظهر مى باشد , و اظهر مقدم بر ظاهر است .
اما در مخصص متصل براى عام از همان ابتدا ظهورى وجود ندارد , یعنى انعقاد ظهور از آغاز بر افراد خاص است .
به هر حال , اعم از آنکه مخصص متصل باشد و یا منفصل , عامى که بر او تخصیص وارد مى شود در باقى حجت است و , به بیان دیگر , عام در مقدارى که از شمولآن خارج مى شود حجیت ندارد , لکن در مقدارى که از آن حیطه خارج نشده است بر عموم خود باقى مى ماند و نسبت به افراد خود حجیت دارد .
عدم تمسک بر عموم عام در شبهات مصداقیه
در این بحث باید سه نکته را مورد بررسى قرار داد : شبهه مصداقیه , شبهه مفهومیة و جواز تمسک به عموم عام در شبهات مصداقیة , در صورتى که مخصصدلیل لبى باشد نه دلیل لفظى .
ألف . شبهه مصداقیة . مفهوم این شبهة باید مبین باشد و اجمالى در آن نباشد . پس از آنکه مفهوم مبین بود یعنى اجمال همواره در مصداق بود نه در مفهوم ممکن است نسبت به دخول فردى از افراد در خاص شک کنیم . در واقع , فقط نمى دانیم که این فرد متصف به عنوان خاص است تا از حکم خاص خارج باشد , یا اینکه این شخص متصف به عنوان خاص نیست تا مشمول حکم عام باشد . در بحث ید بر مال, در عموم قاعده ید, این تخصیص وارد شده است که اگر ید أمانى و مأذونه باشد , ضمان ندارد . شک ما در خصوص مورد است , بدین معنى که آیا ید مورد نظر ید أمانى و یا ید عدوانى است . ثمره شک این است که اگر چیزى در دست کسى تلف شود , چنانچه ید أمانى باشد , ضمان ندارد , و اگر ید عدوانى باشد , ضمان دارد . پس شک ما در ید به این نحو مى شود که آیااین ید از أفراد مخصص است یعنى ید أمانى است تا ضمان نداشته باشد یا از أفراد عام است , یعنى ید عدوانى است که داراى ضمان است . کسانى که مى گویند تمسک به عموم عام در شبهات مصداقیة جایز است حکم به ضمان مى کنند و مى گویند در ید مشکوکة باید به عموم عام تمسک کرد . أما کسانى که قائل به جواز تمسکبه عموم عام در شبهات مصداقیة نیستند قائل به ضمان نمى شوند . قول به ضمان ید را , چنانچه ید مشکوکگ باشد , به مشهور فقهاى متقدمین نسبت داده اند . بنابراین قائل به جواز تمسک به عموم عام در شبهات مصداقیه اند . أما جواب آن است که این بزرگان از باب تمسک به عموم عام در شبهات مصداقیة نیست که حکم به ضمان داده اند , بلکه حکمشان از باب أصل منقح موضوع است , یعنى قائل به أصل منقح موضوع است , یعنى قائل به أصل منقح موضوع مى باشند , که استصحاب عدم مأذونیت باشد , بدین بیان که ید مرکب ا زدو أمر استیلاى بر یک چیز و صدور الاذن یا عدم صدور الاذن است . اگر استیلاء مقرون به صدور اذن باشد , ید , ید أمانى است , و اگر استیلاء با عدم صدور اذن مقرون باشد , ید , ید عدوانى مى شود . پس , در اینجاموضوع دلیل ما مرکب از دو جزء است که یک جزء , یعنى استیلا , بالوجدان احراز مى شود و جزء دیگرش بالاصل احراز مى گردد , یعنى مى پرسیم : آیا این استیلاىخارجى مقرون به اذن بوده است تا ید , ید أمانى باشد , یا مقرون به اذن نبوده است تا ید عدوانى باشد ؟ شک نیست که صدور اذن از حوادث است و مسبوق بهعدم أزلى است . مى گوییم : نمى دانیم آیا از مالک در مورد استیلاى خارجى اذنى صادر شده است یا نه . أصل أولیة این است که اذنى صادر نشده باشد همان طورکه قبلا صادر نشده بود و ما همان عدم را تا این زمان مىآوریم و مى گوییم که اکنون نیز اذنى صادر نشده است . پس استیلاء بالوجدان است , و عدم صدور الاذن بالاستصحاب و بالاصل , نتیجتا ید , ید عدوانى و موجب ضمان است . بنابراین , حکم بزرگان متقدم بر وجوب ضمان نه از باب تمسک به عموم عام در شبهات مصداقیة است , بلکه از باب جریان استصحاب عدم صدور الاذن و الاجازة من قبل الممالک مى باشد . ألبته به مفاد لیس تامة که اجازة و اذن وجود پیدا نکرده و این عدم محمولى منسوب است به عدم أزلى و حالت سابقة دارد و اصل در آن جارى مى شود . بنابراین , حق در مقام عدم جواز تمسک به عموم عام در شبهات مصداقیة است , و به هر صورت مخصص که مفهومش مبین باشد , ظهورش از ظهورعام أقوى است .
گفتیم که شمول عام از براى مخصص به واسطه أصالة العموم و أصالة الظهور در عام است , و أما شمول دلیل مخصص بالنصوصیة است . بنابراین , در جاهایى که مفهوم خاص واقعا بر آن منطبق است و از مصادیق واقعیه خاص است ظهور عام از حجیت مى افتد . زیرا پس از آنکه ثابت شد حجیت خاص أقواى از عام است , مصادیق واقعیه عنوان خاص از تحت حکم عام خارج مى شوند , زیرا ظهورشان بانصوصیة است . در مخصص منفصل نیز هر چند ظهور خاص با ظهور عام معارضة نمى کند , لیکن حجیت این ظهور با حجیت آن ظهور معارضة مى کند . ظهور خاص در افراد واقعیش با ظهور عام در افراد عموم خودش تصادم پیدا مى کند . و چون گفتیم که در یکى ظهور بالنصوصیة است و در دیگرى ظه . ور به ظاهر است , قهرا أظهر مقدم بر ظاهر مى شود . لهذا ظهور خاص مقدم بر ظهور عام مى گردد و آن ظهور را از کار مى اندازد . پس مخصص , چه متصل باشد و چه منفصل , در شبهات مصداقیة , موضوعى از براى تمسک به عموم عام نمى ماند . زیرا تمسک به عموم محتاج به احراز این أمر است که این فرد از مصادیق خاص نیست , از جهت آنکه مصادیق واعیه خاص از تحت عام خارج شده اند . شک در این معنى که آیا فرد مورد نظر از مصادیق افراد واقعیه خاص است یا نه عینا مثل تمسک به عموم عام در شبهات مصداقیه خود عام است . مثلا , در أکرم العلماء  اگر شک در عالمیت فردى کردیم , چه باید کرد ؟ در این باب همه متفقند که در شبهات مصداقیه خود عام نمى توان به عموم عام تمسک کرد . در شک نسبت به مصادیق افراد واقعیه خاص نیز همین گونه است , با این فرق که در اینجا عام ظهور دارد اما این ظهور ظهورى است غیر حجت و بنابراین ظهور حجت که ظهور خاص بالنصوصیة باشد از ظهور عام اظهر و مقدم بر آن است . لهذا , مى گوییم تمسک به أصالة العموم در شبهات مصداقیه مخصص مبین مفهوم مثل تمسک به عموم عام است در شبهات مصداقیه خود عام و هیچ فرقى بین آنها جز این نیست که شبهه مصداقیه مخصص مشمول ظهور عام است , أما شبهه مصداقیه خود عام مشمول ظهور نیست , لیکن ملاک در هر . دو یکى است و آن ظهور حجت است و هر دو در این مرحله متساوى هستند . از این حیث , در هر . دو تمسک به عموم عام تمسک به ظهور غیر حجت است یکى براى خود عام و یکى براى ظهور خاص . بنابراین , چون ملاک و مناط در تمسک ظهور حجت است و در اینجا حجتى در کار نیست , پس فرقى بین این دو نمى باشد .
ب . شبهه مفهومیة. در شبهه مفهومیة گاه دوران أمر بین أقل و أکثر و گاه دوران أم ر بین متبأئنین است و در هر دو نیز یا مخصص متصل است و یامنفصل که جمعا چهار قسم مى شود . باید دید در این موارد آیا مى توان در شبهات به عموم عام تمسک کرد یا نه . به تعبیر دیگر , آیا اجمال خاص به عام سرایت مى کند یا نه ؟
اگر مخصص متصل باشد , دوران أمر , چه بین اقل و اکثر باشد و چه بینمتبائنین , حق مطلب این است که اجمال خاص به عام سرایت مى کند , یعنى نمى توان به أصالة العموم تمسک کرد , چون قبلا گفتیم که مخصص متصل قرینه اى است متصل به کلام و از اول مانع آن است که ظهور کلام در ماعداى خاص منعقد بشود . وقتى گفته اند اکرم العلماء العدول , مخصص از همان اول نمى گذارد که علماء در تمامى أفراد , اعم از عادل و فاسق ظهور , داشته باشد . بنابراین , اگر خاص ما مجمل بود , این اجمال به خود عام سرایت مى کند , چون در اینجاماعداى خاص معلوم نیست , و هنگامى که ماعداى خاص معلوم نبود براى عام ظهورى منعقد نمى شود .
اگر مخصص منفصل باشد و دوران امر بین اقل و اکثر , حق این است که اجمالخاص به عام سرایت نمى کند , یعنى اینجا مى توان در شبهات مفهومیة به عموم عام تمسک کرد . سر این مطلب آن است که در عام , وقتى مخصص منفصل است ,ظهور عام منعقد مى شود , زیرا گفتیم که ظهور عام در عموم منعقد مى شود اما پس از آمدن , مخصص منفصل این امر قرینه مى شود . و چون ظهور مخصص بالنصوصیه واظهر است , مقدم بر اظهور عام مى باشد که ظهورش ظاهرى است . أما اگر خاصدر زاید از قدر متیقن مجمل باشد , بر زاید آن حجت نیست . چون وقتى خاص مجمل باشد , نمى توان براى آن ظه . ورى تصور کرد . و هنگامى که ظهور به زایدبر قدر متیقن ظهور نداشت , حجیت در همان قدر متیقن , یعنى همان أقل , محصور مى شود و در اکثر ظهور نخواهد داشت . و در این صورت , ظهور عام به حجیت خود باقى مى ماند و مزاحمى در کار نیست . بنابراین , قهرا تمسک به عموم عام درشبهات مفهومیه اى که بین اقل و اکثر باشد بى اشکال است .
قسم آخر آن است که در شبهه مفهومیة دوران امر بین متبائنین بوده و مخصصنیز منفصل باشد . حق آن است که در اینجا اجمال خاص به عام سرایت مى کند وحکمش مثل حکم مخصص متصل است چون ما علم اجمالى داریم به اینکه تخصیصىواقعى وارد شده است و مرددیم بین دو امر , یعنى نمى دانیم که این فرد یا آنفرد است . مثلا شک داریم که آیا تخصیص واقعى بر زید بن بکر وارد شده است یا بر زید بن خالد . به هر کدام که بخواهیم تمسک کنیم , به همان دلیل مى توان به فرد دیگر نیز تمسک کرد و این کار ترجیح بلامرجح است , چونهیچ مزیتى بین افراد نیست , و قهرا تعارض پیش مىآید و تساقط مى کنند . نمى توان گفت که اصل اولى اکرام است , چون پاسخ مى دهند اصل اولى معارضه است .
در اطراف علم اجمالى بحث مى شود که مى توان به اصول تمسک جست . حق این است که اصول تنزیلیة اگر مخالفت با معلوم بالاجمال باشد , ولو مخالفت عملیة لازم نیاید , مورد عمل ندارد , یعنى در اطراف علم اجمالى استصحاب جارى نمى شود
در این بحث , ما علم اجمالى به ورود تخصیص واقعى داریم . آنچه نمى دانیم این است که ناظر به زید بن بکر است یا زید بن خالد . در نتیجه , جارى کردناستصحاب براى هر دو با معلوم بالاجمال مخالفت دارد . خلاصة آنکه اگر نسبت به هر دو استصحاب جارى شود , مسلما مخالفت با معلوم بالاجمال لازم مىآید . و اگر بخواهیم استصحاب را در مورد یکى از آنها جارى کنیم , ترجیح بلامرجح است . پس , اصلا نه نوبت به تعارض مى رسد و نه اساسا در اطراف علم اجمالى استصحابجارى مى شود .
ج . مسئله دیگر جواز تمسک به عموم عام در شبهات مصداقیة است , در صورتى که مخصص دلیل لبى باشد نه لفظى . دلیل لبى مقابل دلیل لفظى است , مثل اجماع و دلیل عقل که هر دو از زمره ادله اربعه مى باشند و از سنخ الفاظ هم نیستند . شیخ انصارى رحمة الله علیه در صورت وجود مخصص به دلیل لبى قائل به جواز تمسک به عموم عام در شبهات مصداقیه اند . گروهى از بزرگان نیز از ایشان متابعت کرده اند . مرحوم آقاى آخوند رحمة الله تعالى علیه, در این معنى ,یعنى دلیل لبى , تفصیل داده و گفته اند چنانچه مخصص ما دلیلى باشد که در مقام بیان مراد بتوان بدان اتکال کرد , مانند عقل ضرورى , مسئله مثل مخصص متصل است , یعنى اصلا در عموم ظهورى از عام منعقد نمى شود و , بنابراین , نمى توان به عموم عام تمسک کرد . اما اگر دلیل از قبیل عقل ضرورى نباشد و نتوان به طور صحیح بدان اتکا کرد , مانعى از تمسک به عموم عام در شبهات مصداقیة نیست ,زیرا عام ما بر ظهور خود باقى است و حجت است و مزاحمى هم ندارد .
اکنون آیا مانند شیخ ( ره ) باید گفت که اگر دلیل مخصص دلیل لبى بود , تمسک به عموم عام در شبهات مصداقیة مطلقا اشکال ندارد ؟ و یا باید قائل به تفصیل مورد نظر آقاى آخوند شد و گفت اگر مخصص لبى ما از قبیل عقل ضرورى باشد , نمى توان به عموم تمسک کرد , و اگر از قبیل عقل ضرورى نبود مى شودتمسک کرد ؟
آقاى آخوند ( ره ) مى فرماید : اگر مخصص ما دلیل لبى از قبیل عقل ضرورى باشد , نباید در شبهات مصداقیة به عموم عام تمسک کرد , زیرا این حالت مثل قرینه متصله است و مانع از انعقاد ظهور عام در عموم است . براى مثال , اگر مولابگوید که به همسایگان من اکرام کن و عقل حکم کند یا اجماع قائم باشد بر عدموجوب اکرام دشمنان این مولا , و چنانچه عقل و اجماع مانع از انعقاد ظهور عام در عموم , یعنى اکرام تمام همسایگان مولا حتى دشمنان وى باشد , ما در اینجا عمومى نداریم تا در مقام شک به آن تمسک کنیم . اما اگر مخصص مانندقرینه متصله نباشد تا مانع از انعقاد ظهور باشد , در این صورت ظهور در عموم منعقد مى شود . چون اصالة الظهور حجت است , مگر در جایى که به خروج از تحتعام قطع داشته باشیم . در مصداقى که براى ما مشتبه است چون قطع خروج نداریم و یقین نداریم که از تحت عموم خارج شده است , اصالة العموم و اصالة الظهونر شمول دارند . خلاصه آنکه فرق است میان مواردى که مانند قرینه متصله است و عمومى در کار نیست تا در مقام شک بدان تمسک شود و مواردى که از قبیل قرینه متصله نباشد و اصالة العموم و اصالة الظهور بر حجیت خودشان باقى باشند .مرحوم آقاى آخوند قدس سره مطلب دیگر را در خصوص فرد مشکوک اضافهمى کنند یعنى شک در این باب که آیا فرد از افراد خاص است یا نه ومى فرمایند ما از عموم کشف مى کنیم که فرد مشکوک نیز داخل در حکم عام است , مثل لعن الله بنى أمیة قاطبة. در اینجا ما یقین داریم که مؤمنان از بنى امیه مشمول لعن نیستند , اما اگر در ایمان یک نفر از بنى امیه شک کنیم , آیا لعن وى جایز است یا نه ؟ مثلا در مورد یکى از افراد بر اساس کارهایى که کرده است شک مى شود که آیا وى مؤمن است یا مؤمن نیست و , نتیجتا , در لعن یا عدم لعن وى شک مى شود . مرحوم آقاى آخوند مى فرمایند که اگر در ایمان شخصى از بنى امیه شک کردید , لعن وى جایز است . در اینجا نتیجه ,نتیجه شکل اول است , یعنى گفته مى شود : از بنى امیه هر کس ایمانش مشکوک است جاز لعنه و کل من جاز لعنه لیس بمؤمن و بنابراین شخصى که مشکوک الایماناست لیس بمؤمن . مرحوم میرزاى نائینى قدس سره نه فرموده شیخ را که اگر مخصص لبى بود مى توان بعموم عام در شبهات مصداقیة تمسک کرد مى پذیرد و نه به تفصیل مرحوم آقاى آخوند قدس سره که مابین عقل ضرورى و غیر ضرورى قائل است و مى فرماید :
در عام تقیید و اراده مولا فرقى بین مخصص لفظى و لبى نیست , یعنى بعد از ورود تخصیص , عموم عام به نقیض خاص معنون مى شود , زیرا عام نسبت به آن عنوان نمى تواند مطلق و یا مهمل بوده , و هم چنین نمى تواند مقید بوجود باشد , وناچار مقید بعدم مى شود . بنابراین مخصص چه لفظى باشد و یا لبى , مبین مراد واقعى متکلم و کاشف از تقیید مراد واقعى در عموم عام است , از این رو نمى توان در فرد مشکوک المصداقیه به عموم عام تمسک کرد , اعم از آنکه مخصص لفظى باشد و یا لبى . ملاک در این باب واحد و عبارت است از انکشاف تقیید موضوع حکم بطور واقعى , و در دنبال مطلب , مرحوم میرزاى نائینى ( قده ) مى فرماید :
در صورتیکه مخصص لبى کشف از تقیید موضوع حکم نکند بلکه کشف از ملاک حکم بکند این معنى سبب تقیید موضوع حکم نمى شود , مثل هنگامى که عقل ملاک حکم را درک نماید و یا اجماع بر این امر قائم گردد که ملاک عقل ملاک حکم را درک نماید و یا اجماع بر این امر قائم گردد که ملاک حکم شارع فلان مطلب است , مثل اینکه گفته شود که ملاک اجماع قائم بر جواز لعن بنى امیه کفر آنهاستزیرا تقیید و تخصیص زدن کار شارع مقدس و قانون گذار است , بنابراین نفسالقاء حکم بطور عموم و نیز عدم ورود مخصص چه متصل و چه منفصل از طرف شارع , دلیل و اماره است بر اینکه ملاک حکم در همه موجود است , و چنانچه نسبت به وجود ملاک در بعضى از افراد عموم عام شک حاصل شود , القاء حکم به طور عموماماره است بر وجود ملاک در آن فرد مشکوک , لکن در صورتیکه نسبت به عدم وجود ملاک قطع باشد در اینجا دیگر عموم عام اماریت ندارد مانند مواردى که قطع به ایمان بعضى از افراد بنى امیه باشد زیرا با فرض قطع بطور مطلق , چه به وفاق و چه به خلاف دیگر محلى براى وجود اماره نمى ماند شیخناالاعظم الانصارى ( قدس سره ) در مورد شک به خروج از محل ابتلاء به همین بیان تمسک نموده و فرموده اند : در اینجا باید به اطلاقات رجوع کرد . ولى صاحب کفایه ( قدس سره ) این مطلب را نمى پذیرد و مى فرماید در این موارد , براى اطلاقات و عمومات محلى نیست , بلکه در این قبیل موارد مجرى برائت استزیرا شک در تکلیف است , لکن مرحوم والد قدس سره اشکال ایشان را نمى پذیرد و مى فرماید :
براى رجوع به أصالة البرائت مجال و محل نیست , بلکه در مورد شک , خروج از محل ابتلاء تمسک به اطلاقات لازم است مثل : اغسله و یحرم و غیر ذلک , بهجهت اینکه القاء حکم بطور عموم و بدون آنکه بر آن مخصص وارد شده باشد کاشفاز وجود ملاک در همه أفراد است از جمله در مورد شک . بنابراین أصالةالعموم دلیل و أمارة بر وجود ملاک است و در صورتیکه در وجود ملاک شک شود ,این امر شک در تکلیف محسوب نمى شود تا مجرائى براى أصالة البرائت باشد ,بلکه در این باید به أصالة العموم که أمارة است رجوع شود . و بالاخرة چنانچه مخصص لبى اعم از عقل ضرورى و یا عقل نظرى و یا اجماع موجب تقیید موضوع عام بنقیض عنوان خاص نباشد , بلکه فقط کاشف از ملاک حکم باشد ناچار باید به عموم عام تمسک گردد و عموم مذکور از براى کشف ملاک در فرد مشکوک المصداقیة أماریت دارد . ولى در صورتیکه این شک پیش آید که مخصص لبى از کدام قسم است گرچه فى حد نفسه صلاحیت هر دو قسم را دارد باید دید از کدام قسم است چنانچه مخصص از قبیل عقل ضرورى باشد که قهرا مانند قرائن متصله به کلام است و مانع از انعقاد ظهور از ابتداء مى شود و متکلم با در نظر گرفتن قرینه , در مقام تفهیم و تفهم برآمده است نمى توان بعموم عام تمسک کرد , زیراعمومى وجود ندارد تا بتوان بدان تمسک نمود , أما اگر مخصص از قبیل عقل نظرى و یا اجماع باشد که قهرا حکم قرینه متصله بکلام را ندارد مانعى براى جریان أصالة العموم وجود ندارد زیرا ظهور عام منعقد شده است و قهرا مادامیکه حجتدیگرى که أقوى است نیاید , حجت است و صرف احتمال خروج از تحت عموم عام , مانع جریان أصالة العموم نیست , زیرا در هر مورد که احتمال خروج فرد از تحت حکم عام داده مى شود , عقلاء به أصالة العموم تمسک مى کنند .
عدم جواز عمل به عموم عام قبل از جستجو از مخصص
عمل به عموم و اطلاق تنها بعد از جستجو از مخصص در اصالة العموم و از مقید در اصالة الاطلاق جایز است همان طور که عمل کردن به اصول عملیه فقط بعد از جستجو از دلیل اجتهادى و مأیوس شدن از یافتن دلیل جایز مى باشد . البته فرق بین این دو آن است که اصو لعملیه رشته اى از وظایف است که شارع مقدس آنها را براى مجتهد جستجوگرى جعل و تشریع کرده که از یافتن مطلب به دلیل اجتهادى مأیوسگردیده است .
فى الحقیقه , حجیت این اصول مضیق و متوقف و منوط بر جستجو از دلیل اجتهادى و مأیوس شدن از یافتن راه حل مسئله به دلیل اجتهادى است . اما در مورد بحث کنونى ما , همان طور که گفتیم , حجیت خاص نسبت به حجیت عام و حجیت تقیید نسبت به حجیت مطلق اقوى است . پس , با توجه به داشتن این حجیت اقوى , باید به جستجو پرداخت و دید آیا ما که مى خواهیم به أصالة العموم یا أصالة الاطلاق تمسک کنیم با یک حجت اقوى روبرو هستیم یا نه .
براى وجوب جستجو قبل از تمسک به أصالة العموم , سه دلیل ذکر شده است .
الف . اجماع . گفته اند که بین فقهاى اسلام اجماع قائم است به اینکه قبل از جستجو از وجود مخصص تمسک به اصالة العموم جایز نیست . ما این اجماع را حجت نمى دانیم , زیرا در مبحث اجماع گفته ایم که اجماع هنگامى حجیت دارد که کاشف از رأى معصوم ( ع ) باشد . أما در اجماعى که مدرک مجمعین آن مشخص است خود ما به سراغ همان مدارک مى رویم و بررسى مى کنیم که آیا مدرک مورد نظر کاشف نظر معصوم ( ع ) هست یا نه ؟ پس , در اینجا اجماع نمى تواند براى مادلیل باشد .
ب . ما به واسطه قسمتى از آیات أحکام و أخبار در کتب أربعة و غیر أربعة علم اجمالى به وجود مخصصات براى عموم پیدا کرده ایم . وقتى علم اجمالى به وجود مخصص داشته باشیم , نمى توانیم عمومات را اخذ کنیم , مگر آنکه ابتدا به جستجوى مخصصات برخیزیم . به همان دلیل که در باب اصول عملیة نیز گفتیم , باید به جستجو پرداخت . در آنجا هم علم اجمالى داشتیم که أدله اجتهادیة وارد شده است . از این رو , نمى بایست به محض شک به اصل عملى تمسک مى کردیم , بلکه نخست باید مى دیدیم که در خصوص مورد دلیل اجتهادى هست یا نه . وقتى فقیه پس از جستجو به این نتیجه برسد که دلیل اجتهادى وجود ندارد , به اصول عملیة تمسک مى کند . در عمومات نیز وقتى با توجه به آیات احکام و روایات معتبر علم اجمالى بهورود یک رشته مخصصات پیدا مى شود , دیگر نمى توان به تمامى عمومات آیات یا به تمامى عمومات روایات تمسک کرد , بلکه ابتدا باید جستجو کرد و دید آیا براى عمومات کتاب مخصص وجود دارد یا نه , یا براى آن در روایات و سنتمخصص وارد شده است یا نه .
ج . اساسا عمومات کتاب و سنت در معرض تخصیصند , چون طرز قانونگذارى در تمام جوامع بشرى بر این پایه است که حکمى را به طور عموم ذکر مى کنند و سپس تبصره هایى مىآورند و حکم عام را در معرض تخصیص قرار مى دهند . بنابر این ,نمى توان ماده قانونى را بدون تفحص درباره تبصره هاى آن پذیرفت . کتاب وسنت نیز چنین است . عموم وارد در کتاب الله و وارد در سنت نیز در معرض وقابل تخصیصند . عام کتاب یبا خبر واحد تخصیص مى یابد و عام وارد در زمان این امام در زمان امام بعد تخصیص مى یابد . بر یک روایت نبوى نیز که به طور عموم وارد شده است به وسیله سنت أئمه أطهار علیهم السلام تخصیص وارد مى شود . با توجه به این وضع , بناى عقلا بر این نیست که به محض برخورد با عام عامى که در معرض تخصیص است فورا به أصالة العموم تمسک کنند . نکته اى که هست این است که درباره وجود مخصص چه قدر باید جستجو کرد , و فقیه تا چه اندازه باید در این باب که آیا براى عام کتابى و یا براى عام سنت مخصص وارد شده است یا نه جستجو کند . این مسئله نیز یک مسئله عقلایى است . عقلا مى گویند باید به مقدارى جستجو کرد که درباره ورود یا عدم ورود مخصص اطمینان حاصل شود .
تخصیص عموم عام به مفهوم مخالف
ما از بیانهایى چون ان الظن لا یغنى من الحق شیئا  و یا  ولا تقف ما لیس لک به علم  به تأسیس اصل پرداخته و قائل شده ایم به أصالة عدم حجیة کل ظن  و  أصالة الحرمة العمل بکل ظن الا ما خرج بالدلیل  و گفته ایم که باید بر این عموم تخصیص وارد شود که همان ظنون خاصه باشد . یکى از ظنون خاصه این است که اگر مخبر واحد عادل بود , و گرچه ظن براى انسان حاصل مى شود , اما این ظن ,ظن معتبر , یعنى ظن خاص , است که از تحت اصل کلى أصالة عدم حجیة کل ظن یا أصالة الحرمة العمل بکل ظن خارج مى شود . و در باب آیه ان جائکم فاسق بنباء فتبینوا هم که مفهوم شرط دارد گفته شده است که اگر آورنده خبر فاسق نبود , یعنى عادل بود , حکم فلا تبینوا است , یعنى تبین لازم نیست و عادل را بایدتصدیق کرد . بدین ترتیب , با مفهوم شرط که مفهوم مخالف است بر عموم   ان الظن لا یغنى من الحق شیئا و أصالة عدم حجیة کل ظن  و أصالة حرمة العمل بکل ظن  تخصیص زده مى شود . أقوال بزرگان در این بحث مختلف است . بعضى گفته اند در این موارد عام مقدم است و گروه دیگر معتقدند که مفهوم مخالف مقدم بر عام است و تخصیص مى زند . بعضى نیز گفته اند هیچ یک بر دیگرى مقدم نیست و در این موارد کلام مجمل مى شود . حق آن است که مفهوم مخالف , وقتى اخص بود از عام , براى آنچه مراد از عام است , به صورت قرینه و مفسر در مىآید . در واقع , پس از ورود عام قرینه اى آمده و مشخص کرده است که مقصود از عام این افراد هستند و به ذوالقرینه تمسک مى شود , چون قرینة فى الحقیقه در حکم مفسر و مبین آن عام است و مفهوم مخالف حکم قرینه را دارد . و بنابراین مفسر و مبین عموم عام است و ذوالقرینه مقدم بر عام مى شود . البته در باب ذوالقرینه این مطلب را نداریم که ظهورش باید اقوى باشد , منتهى بناى عقلا بر این است که با وجود قرینه باید به ذوالقرینة تمسک کرد . و به تعبیر دیگر مفهوم مخالف مؤداى مدلول التزامى کلام است و در عالم حجیت فرقى میان مدلول مطابقى و مدلول التزامى کلام نیست و هر دوى آنها مشمول أصالة الظهور است .
عود ضمیر به تمام افراد عام است یا بعض آن ؟
اگر عامى وارد شود , سپس جمله اى یا ضمیر بیاید , آیا به بعضى از افراد عام مى خورد یا به تمامى عام ؟ خداوند مى فرماید : والمطلقات یتربصن بأنفسهن ثلاثة قروء و سپس مى فرماید : و بعولتهن أحق بردهن فى ذلک در اینجا  والمطلقات یتربصن بأنفسهن ثلاثة قروء عام است , یعنى شامل مطلقه رجعیه و مطلقه بائنه مى شود , و فرقى بین آنها نیست و هر دو باید به مقدار ثلاثة قروءصبر کنند ( به عنوان عده ) و ازدواج نکنند . آنگاه در آخر آیه مى فرماید : و بعولتهن أحق بردهن: شوهرهاى اینها براى برگشتن به آنها احق از دیگران هستند .
اکنون باید دید آیا و بعولتهن به تمام مطلقات مى خورد و شامل مطلقه رجعیة و مطلقه باینة هر دو مى شود و یا فقط به همان مطلقه رجعیة مربوط مى شود , یعنى فقط در این مورد است که شوهر احق از بقیه است و مى تواند به وى برگردد . در اینجا , به ضرورت فقه , و بعولتهن أحق بردهن برمى گردد به خصوص رجعیات که اگر شوهر خواست در عده به زن مطلقه رجعیه خود برگردد , مى تواند بدون نیاز به عقد جدید برگردد , زیرا ألمطلقة رجعة زوجة . گفته شده است که در اینجا مخالفت با دو ظاهر است . یکى مخالفت ظهور عام در عموم , بدین معنى که اگر آن را مخصوص به بعض از افراد کنیم , یعنى  والمطلقات را به خصوص رجعیات برگردانیم , با اینکه قبل از آن گفتهاست والمطلقات یترصن بأنفسهن ثلاثة قروءو بعولتهن أحق بردهن به خلاف ظاهر بیان مطلب کرده ایم . مخالفت دیگر مخالفت ظهور ضمیر در رجوعش به معنایى است که اصولا به آن بر مى گردد , یعنى ما به طور استخدام بعضیها را اراده مى کنیم و عام به دلالتش بر عموم باقى مى ماند . سؤال این است که در اینجا به کدام مخالفت عمل کنیم . آیا یکى از اصول عقلایى را , که أصالة عدم الاستخدام است , بگیریم که نتیجه آن مخالفت با ظهور عام باشد , یعنىمخالفت اول و یا أصالة العموم را بگیریم و آن را مقدم بدانیم که مخالفت دوملازمه آن است , و یا بگوییم که در اینجا نه باید أصالة عدم الاستخدام جارى شود و نه اصالة العموم , بلکه باید به اصول عملیه توجه شود , یعنى باید دید که مقتضاى اصل عملى چیست .
حق این است که در اینجا اصالة العموم جارى است , یعنى بعد از آن حکم مسلم و مشخص بود به ضمیمه روایات دیگر و ضرورت فقه و تسالم اصحاب که بعولتهن خصوص مطلقات رجعیه را در بر مى گیرد . دیگر چرا باید به استخدام قائل شد ؟ باید به همان اصالة العموم تمسک کرد و گفت عود ضمیر به بعضى ازافراد عام سبب نمى شود قرینه باشد بر اینکه ظهور عام را از عموم خودش صرف کند , بتعبیر دیگر حکم در جمله اى که داراى ضمیر است غیر از جمله ایست که بطور عموم ذکر شده است چه مى خواهد آن تقیید بمتصل باشد و یا بمنفصل .
عام و استثنا در کلام
اگر عام در کلامى وارد شود و سپس در آخر استثنایى بیاید , آیا این استثنا به جمله آخر مى خوردى ابه همه جمله ها ؟ والذین یرمون المحصنات . . .  - کسانى ک به زنها نسبت زنا مى دهند و نتوانند چهار شاهد عادل بیاورند که شهادت بدهند فاجلدوهم ثمانین جلدة  باید به آنها هشتاد تازیانه زد . این یک کیفر است . کیفر دوم : ولا تقبلوا . . .
یعنى از آنها شهادتشان نیز قبول نمى شود . سپس مى فرماید : و اولئک هم الفاسقون: اینها فاسق هم هستند , یعنى مثلا امام جماعت هم نمى توانند بشوند و در حضورشان نمى شود طلاق داد . آنگاه در آخر استثناء مىآید که : ﴿ الاالذین تابوا﴾ مگر کسانى که توبه کرده اند . اکنون سؤال این است که ﴿ الاالذین تابوا﴾ فقط به ﴿اولئک هم الفاسقون﴾ مى خورد , یعنى اینها که فاسقند اگر توبه کردند , دیگر فاسق نیستند و مى توانند مثلا امام جماعت شوند , یا ﴿ الاالذین تابوا﴾ به همه کیفرها مى خورد , یعنى این افراد تازیانه نمى خورند و شهادتشان هم قبول مى شود . و یا اینکه باید گفت اصلا ظهور ندارد نه ظهور در کیفر آخر و نه ظهور در همه کیفرها , بلکه مجمل است , به دلیل آنکه ظهور در هر کدام قرینة مى خواهد و وقتى قرینة نیست مجمل مى شود . و یا باید تفصیل داد و گفت جمله هایى که موضوع و محمول در همه آنها ذکر مى شود , مثلا  أکرم العلماء و ضیف الساداتو وقرالکبار الاالفساق منهم , عدم اکرام به آخرى مى خورد . أما اگر چنین نبود , یعنى موضوع فقط یک دفعه ذکر شده بود , مثلا أکرم العلماء والسادات و الکبار الاالفساق منهم , عدم اکرام به همه برمى گردد . این تفصیل از آنمرحوم میرزاى نائینى رحمة الله علیه است در اینجا ممکن است بگوییمکسانى که قائل به برگشتن این استثناء به خصوص جمله آخرى , یعنى به ﴿ اولئک هم الفاسقون﴾ هستند نظرشان به این است که در این آیة موضوع تکرار شده است , و کسانى که قائلند به اینکه استثناء به همه مى خورد نظرشان این است که موضوع تکرار نشده و فقط در صدر کلام یک بار موضوع ذکر گردیده است . و , بدین ترتیب , نزاع , نزاع لفظى مى شود .
ما مى گوییم آنهایى که مى گویند موضوع تکرار شده است مى گویند به آن آخرى مى خورد , و در جاهایى که موضوع تکرار نمى شود و موضوع یک دفعه در همان صدر کلام گفته مى شود به همه مى خورد . بنابراین , هیچ گونه اختلاف و نزاعى بین بیان کنندگان این دو سخن نیست .
منبع: مقالات اصولى - سید محمد موسوى بجنوردى

مطلق و مقید
مطلق لفظى است که قابلیت دلالت داشته باشد بر تمام افرادى که تحت آن لفظ مى توانند قرار گیرند .
گاهى لفظى بدون اعراض و مشخصاتى که ممکن است بر آن عارض گردد در نظر گرفته مى شود مانند کلمه انسان , که کل حیوانات ناطق را قطع نظر از رنگ , نژاد , ملیت و سایر صفات و شرایط و اعراضى که ممکن است بر آن بار شود در بر مى گیرد . در این حالت که کلمه آزاد از هر گونه قیدى آورده مى شود در اصطلاح اصول مطلق است , و هر گونه قید و صفت و عارض دیگرى که به نحوى از انحاء این اطلاق را محدود سازد , تقیید و آن کلمه و لفظ در اصطلاح مقید نامیده مى شود .
در مثال بالا به لفظ مطلق و بى قید انسان  که قطع نظر از تفاوتهاى نژادى و رنگى و ملى براى مجموعه افراد بشر استعمال مى شود هرگونه قید و صفت و کلا عارضه اى اضافه شود مطلق انسان را مقید مى کند , مانند انسان سفید , با آمدن سفید که صفت بعضى از انسانها است کلمه از اطلاق افتاده و دیگر تاب و قابلیت دلالت بر همه افراد و آحاد بشر را ندارد .
همین جا لازم است گفته شود هر وقت در جمله اى کلمه مطلق بیاید و حکمى بر آن بار شود , کلیه مصادیق خود را در بر مى گیرد و از این حیث با عام شباهت دارد . با این همه بین عام و مطلق تفاوت محسوسى وجود دارد که ذیلا به بیان آن خواهیم پرداخت .
تفاوت عام و مطلق :
همانگونه که قبلا گفته شد بین عام و مطلق شباهت وجود دارد . مثلا لفظ مطلق بر کلیه مصادیق و افراد خود دلالت مى کند و عام هم بهمین صورت عمل مى کند . براى روشن شدن این شباهت از هر یک مثالى مىآوریم :
عام = همه علماء را احترام کنید .
مطلق = عالم را احترام کنید .
در دو مثال بالا ظاهرا اختلافى وجود ندارد ولى از نظر قواعد اصول , عام و مطلق متعلق به دو مبحث جداگانه است و قواعد و احکام جداگانه خود را دارد .
مثلا در اصل چهارم قانونى اساسى جمهورى اسلامى ایران نیز که بدست نویسندگان اصول شناس تدوین یافته , عام و مطلق و عموم و اطلاق به صورت جداگانه مورد استعمال واقع شده است اصولیین در مورد تفاوت بین عموم و اطلاق مى گویند دلالت عام بر افراد بالوضع است ولى دلالت مطلق بر افراد و مصادیقش بالوضع نیست بلکه بالعقل است . یعنى در عام با توجه به ساختمان جمله و لفظ , شمول و سرایت به افراد و مصادیق تحت عام استنباط مى شود . مثلا در جمله همه علماء را احترام کنید , لفظ همه و استعمال علماء به صیغه جمع , مفید این معنى است که منظور گوینده , امر به احترام کلیه مصادیق و افراد تحت عام یعنى همه علماء است . و این عموم و شمول از سیاق اشتقاق و ترکیب کلمات جمله استنباط مى شود . در حالیکه در اطلاق اینطور نیست , مثلا در جمله عالم را احترام کنید , کلمه عالم به صورت اسم جنس نکره استعمال شده و در جمله لفظى از ادات عموم مانند همه , کلیه و تمام وجود ندارد تا با دلالت آنها مطلق تمام مصادیق و افراد متعلقش را شامل شود ولى با ترتیبى که ذیلا تحت مبحث مقدمات حکمت گفته مى شود از لفظ مطلق , شخص مخاطب استفاده شمول مى کنند یعنى با یک برداشت عقلى و با استخدام مقدمات حکمت لزوم احترام به همه علماء را نتیجه مى گیرد .
منظور از مقدمات حکمت شرایطى است که شنونده در صورت اجتماع آن شرایط از لفظ استفاده اطلاق مى نماید .
مقدمات حکمت
در مورد مقدمات حکمت بین اصولیین تفاوت نظر وجود دارد .
1 - اصولیین عقیده دارند گوینده که شارع یا قانونگزار است , حکیم و کلامش از روى عقل و اراده صادر شده و براى منظور و مقصود خاصى است . یعنى از روى خرد براى شخص مکلف وظائف و تکالیفى مقرر داشته , پس بهیچوجه در مقام ابهام گوئى یا گمراه کردن مکلف نبوده است .
2 - گوینده در مقام بیان باشد منظور این است که براى استناد به اطلاق جمله و استفاده از آن بایستى احراز شود که گوینده در مقامى است که تصمیم دارد تمام منظور و مقصود خویش را به شنونده برساند و بیان کند تا شنونده با دریافت تمامى مقصود او به انجام خواسته ها و تکالیف مندرج در جمله صادره اقدام نماید .
مثلا اگر گوینده تنها در مقام آن است که اصل تشریع را اعلان نموده و بعللى نمى خواهد خصوصیات و جزئیات و آئین اجرائى آنرا فعلا بیان کند و یا آنکه گوینده بخاطر جو فشار و اختناق در تقیه مى باشد و از روشن نمودن بیشتر معذور است , در چنین موردى هیچگاه نمى توان به اطلاق جمله استناد کرد و به اصطلاح اصولیین اینجا گوینده در مقام اهمال است , نه بیان . مثل آنکه در قرآن مى فرماید: لله على الناس حج البیت - یعنى بر مردم حج خانه خدا واجب است , که در این جمله هیچگاه پروردگار در مقام آن نیست که کلیه آداب و آئین اجرائى این فریضه را بیان نماید و نمى توان در موارد شک , به اطلاق این جمله استناد نمود . و نیز روایاتى که از روى تقیه از پیشوایان دینى صادر گردیده , مثال براى این مطلب است .
گاهى اوقات هر چند گوینده در مقام بیان حکمى از احکام است و حتى براى اجراى آن مبادرت به بیان نموده است ولى در مقام بیان وجه خاصى از مقصود است , در اینجا نیز در ماوراء آن وجه خاص نمى توان به اطلاق استناد نمود , بلکه باید بدست آورد که گوینده در مقام بیان چه چیزى است و تنها بمقدار کاربرد جمله برداشت نمود . ما در اینجا از مثال مشهورى که اصولیین در این باب آورده اند استفاده مى کنیم :
مى دانیم در قرآن آمده است که گوشت شکارى را که سگهاى شکارى مى گیرند تناول کنید ( فکلوا مما امسکن ) معلوم است که خداوند در مقام بیان حکم حلیت گوشت شکار شده توسط سگان شکارى آموزش دیده است و با این جمله اعلام نموده است که گوشت مزبور هر چند به سبک معمولى ذبح نشده ولى معذالک حلال است , حال آیا مى توان گفت که از این جواز و حلیت که در قرآن آمده اینگونه استفاده مى شود که حتى محل دندان گرفتگى این شکارها که با دندان نجس سگ تمام داشته طاهر و حلال است , به استناد آنکه در کلام قرآن بطور مطلق اجازه تناول داده شده و قید بر آنکه آنرا تطهیر کنند ننموده است ؟
در اینجا اصولیین مى گویند خداوند در مقام حکم دیگرى است و نظر به این وجه خاص نداشته و حلیت کل شکار شامل حلیت محل دندان گرفتگى نمى شود و در این قسمت باید طبق احکام مخصوص خودش عمل شود .
3 - قرینه و قیدى که بر اراده مقید دلالت کند , چه به صورت متصل و چه به صورت منفصل در میان نباشد .
از اجتماع سه مقدمه فوق الذکر شنونده از گفته گوینده استفاده اطلاق مى کند , یعنى با توجه به اینکه گوینده حکیم است و در مقام بیان تمام مقصود , و تبیین تمام مراد خویش است و قرینه اى مبنى بر تقیید اقامه ننموده است , بنابراین مى توان گفت که منظور وى مطلق بوده و هیچگونه قیدى ندارد زیرا در غیر این صورت خلاف حکمت و درایت خواهد بود .
بعضى از علماى اصول در مبحث مقدمات حکمت بحث دیگرى را تحت عنوان انصراف مطرح کرده اند که ذیلا بصورت مختصر توضیح داده مى شود .
انصراف :
منظور از انصراف در علم اصول این است که ذهن از معنایى روى برگرداند یا بدان متوجه شود .
انصراف بر دو نوع است :
1 - انصراف بدوى منظور از انصراف بدوى این است که بعلت کثرت وجود مصادیق و افراد چیزى در خارج , هنگام استعمال لفظ , ذهن از مصداق نادر به مصداق کثیر و غالب متوجه شود . مثلا اگر قانون در جائى بگوید : به کارگران در صورت اخراج باید تاوان پرداخت شود , حال اگر مثلا 90 درصد از کارگران را کارگران کوره پزخانه تشکیل بدهند و این اکثریت از تاوان گرفتن منصرف شوند , نمى شود گفت که منظور از این قانون , کارگران کوره پرخانه هستند یعنى همان 90 درصد و 10 درصد دیگر را شامل نمى شود بلکه در اینجا لفظ کارگران مطلق است و همه را شامل مى شود و اینگونه انصراف اطلاق را محدود نمى کند .
2 - انصراف ناشى از کثرت استعمال لفظ در بعضى از مصادیق آن بعضى از اصولیین عقیده دارند اینگونه انصراف مانع اطلاق لفظ است و حکم قرینه لفظیه را دارد . . مثلا اگر گفته شود نگاه به صورت علماء عبادت است , بر اثر کثرت استعمال علماء در عرف متداول در علماى دین و روحانیون , منظور گوینده از جمله بالا روشن است و شنونده در مى یابد که مقصود مطلق دانشمندان نیست بلکه صنف و گروه خاصى از آنان یعنى روحانیون مورد نظر است . این نوع انصراف بنظر آنان مطلق را از اطلاق مى اندازد .
با در نظر گرفتن مجموع مطالب بالا بعنوان نتیجه باید گفت عموم نسبت به اطلاق وضع محکم ترى دارد و کمتر در معرض تزلزل است . و براى شکستن حریم عموم , مخصص محکم و قابل توجهى لازم است در حالیکه مطلق از چنین استحکامى برخوردار نیست و بیشتر در معرض تقیید و محدود شدن است . یعنى شمول اطلاق در سایه مقدمات حکمت است و هرگاه یکى از این مقدمات متزلزل شود شمول اطلاق متزلزل مى شود , اما عام اینطور نیست و شمولش ناشى از وضع است .

حمل مطلق بر مقید :
حال مى خواهیم ببینیم اگر جمله مطلقى داشته باشیم و جمله مقید دیگرى بر آن وارد شود , به چه ترتیبى عمل مى شود . علماى اصول گفته اند هرگاه بین مطلق و مقید ناسازگارى باشد بگونه اى که نتوانیم حفظ ظهور هر دو را بنمائیم , باید دست از ظهور مطلق برداریم و مطلق را حمل بر مقید نمائیم , اینگونه مطلق و مقید را متباینین مى نامند .
با توجه به نکته فوق بخوبى روشن است که اینطور نیست تا به صرف برخورد به مطلق و مقید جریان حمل مطلق بر مقید ضرورى باشد , بلکه در جایى چنین عملى انجام مى گیرد که هیچگونه سازش منطقى بین آنها نتوان برقرار نمود و تنافى صریح احراز گردد . مثلا اگر طبیب در ملاقات نخست به مریض بگوید: شیر بخور -  ولى دربار دوم بگوید: شیر پاستوریزه بخور - در صورتیکه مریض احراز نماید که پزشک با در نظر گرفتن بیمارى وى چون تشخیص داده که شیر غیر پاستوریزه مضر است لذا چنین دستورى صادر نموده , در این صورت بایستى حمل مطلق بر مقید اجرا گردد . اما اگر وجود این قید را بیمار چنین احراز نماید که پزشک صرفا اولویتى را ملحوظ نظر داشته , لذا در صورتیکه تهیه شیر پاستوریزه براى او دشوار باشد و شیر غیر پاستوریزه را تناول نماید , مورد بازخواست طبیب قرار نخواهد گرفت , بخلاف صورت اول که مورد بازخواست طبیب قرار مى گیرد .
دانشمندان علم اصول در رابطه با احراز تنافى گفته اند در اینجا دو حالت قابل تصور است :
1 - جمله مطلق و جمله مقید متفقین هستند , یعنى هم جهت مى باشند , یا هر دو مثبت و یا هر دو منفى مى باشند . در این مورد حمل مطلق بر مقید مبتنى بر این است که منظور از جمله مقید , اصرار و تاکید نباشد که در این صورت از شمول اطلاق چیزى کاسته نمى شود . مثلا جمله مطلق به این صورت آمده است: عالم را احترام کنید. و جمله مقید: عالم سالمند را احترام کنید, اگر منظور از جمله مقید تاکید بر وجه خاصى از جمله مطلق قبلى باشد , یعنى مزیتى براى بعضى از افراد و مصادیق اطلاق قائل شود بگونه اى که نافى احترام به دیگر علماء نباشد , در اینصورت جمله مقید جمله مطلق را از اطلاق نمى اندازد . ولى اگر قرینه حالیه و یا مقالیه اى وجود داشته باشد که از جمله مقید استنباط نفى ماسواء مدلول جمله مقید شود , در این صورت جمله مقید اطلاق جمله مطلق را محدود مى سازد , یعنى حمل مطلق بر مقید مى کنیم . در اینجا باید توجه داشت که این مبحث بى رابطه با مبحث منطوق و مفهوم نیست , یعنى اگر از جمله مقید استنباط مفهوم مخالف شود به اندازه شمول جمله مقید عمل مى شود و مطلق محدود مى گردد .
2  - جمله مطلق و مقید متفین نیستند و نافى یکدیگرند یعنى از لحاظ نفى و اثبات هماهنگى ندارند . مثلا جمله مطلق می گوید: عالم را احترام کنید]( و جمله مقید وارد مى شود و مى گوید: عالم فاسق را احترام نکنید -  در اینجا جمله مقید نافى جمله مطلق است و دایره اطلاق را محدود مى کند و دانشمندان فاسق از تحت اطلاق خارج مى شوند , فقط وجوب احترام به علماى عادل و غیر فاسق باقى مى ماند . این عمل را در اصطلاح اصول حمل مطلق بر مقید مى گویند . یعنى با آمدن مقید , حکم مطلق از اطلاق مى افتد و مکلف به اندازه مقید حکم را اجرا مى کند .
مجمل و مبین :
گاهى در کلام گوینده جمله اى بصورت مبهم گفته مى شود که شنونده از آن جمله به تنهایى نمى تواند بطور قطع مقصود وى را دست یابد ولى ممکن است با جملاتى که گوینده در گفته هاى بعدى خویش آورده است , مطلب تبیین گشته و کلام نخستین از ابهام بدر آید . در اصطلاح اصول , جمله نخستین را مجمل و جمله دوم را مبین - بفتح یاء - مى گویند .
البته انگیزه اینکه چرا گوینده در بعضى موارد مبادرت به صدور کلام مجمل مى نماید بحثى است که دانشمندان علم معانى و بیان در این زمینه به تفصیل سخن گفته اند و نمى توان آن علل را دقیقا احصاء کرد . در مورد روایات و احادیث صادره از ائمه علیهم السلام یکى از علل عمده , وجود عوامل سیاسى بوده که آن بزرگواران بخاطر تقیه از عناصر ناباب که احیانا در جلسات حضور داشتند کلماتشان را بصورت مجمل بیان مى داشتند و در فضایى دیگر به نصب قرینه و پرده بردارى از جملات مجمل و مبهم مبادرت مى نمودند .
گفتن کلمات دو پهلو براى حفظ جان و پیشبرد مقصود در تاریخ تشیع , که اقلیت همیشه در تحت فشار و اختناق بوده اند , رویه رائجى محسوب شده است و گذشته از حضرات پیشوایان علیهم السلام , در مقام بیان احکام , پیروان آنان نیز در مواقع زیادى از این شگرد استفاده کرده اند . معروف است که عقیل در وقتى که معاویه وى را وادار مى کرد که علنا على ( ع ) را سب و ناسزا گوید , وى در مقابل مردم حاضر شد و گفت : امرنى معاویه ان اسب علیا الا فالعنوه - یعنى معاویه مرا دستور داده است که على را ناسزا گویم , هان اى مردم شما او را لعن و نفرین کنید ! روشن است که ضمیر ( او ( در پایان جمله , دو پهلو است و تاب برگشتن به على ( ع ) و یا معاویه را دارد ضمیر او مى تواند به هر دو آنها برگردد.
گذشته از اینگونه اهداف و اغراض , در این رابطه تدریجى بودن شریعت مقدس اسلام را نباید از نظر دور داشت که خود مى تواند بزرگترین عامل اجمال گوئى باشد . در موارد زیادى بخاطر همین فلسفه , در جمله نخستین , شارع مقدس فقط اشاره به اصل حکم نموده ولى پرده از روى جزئیات و خصوصیات آن بر نداشته و در مراحل بعد کاملا آنرا تبیین و توجیه نموده است . ولى البته باید توجه داشت , اینطور نیست که همیشه یک جمله براى همگان مجمل و غیر قابل استفاده باشد بلکه موضوع اجمال , نسبى است و در بسیارى از موارد جمله اى براى بعضى مجمل است و براى بعضى دیگر احیانا بخاطر وجود بعضى قرائن زمانى و مکانى , حالى و مقالى , هیچگونه اجمالى ندارد .
حتى گاهى نه بخاطر قرائن و شواهد بلکه بخاطر امعان نظر بیشتر جمله اى را که گروهى زیاد به استناد اجمال و ابهام از آن گذشته اند , گروهى دیگر با توجیه کاملا منطقى بخاطر امعان نظر بیشتر مورد بهره بردارى قرار داده اند . مثلا در معنى آیه شریفه السارق و السارقه فاقطعوا ایدیهما دستهاى مرد و زن دزدى کن را قطع کنید. بعضى گفته اند این آیه از دو جهت مجمل است : یکى در موضوع قطع یکى در موضوع ید , زیرا واژه قطع معنى بریدن مى دهد و همانند یا همتاى آن در لغت فارسى , هم به معناى جدا کردن است و هم مجروح نمودن مثلا آنجا که مى گوئیم : دستم را چاقو بریده . روى این حساب بعضى مى گویند این واژه در آیه مزبور مجمل و مبهم است . واژه ید هم به معناى کل دست است و هم به معناى کف دست و انگشتان , و لذا مى گویند معلوم نیست که آیا همه دست را از بیخ باید برید یا آنکه فقط مچ دست و یا انگشتان دست را باید برید ؟
ولى بسیارى از فقهاء در هر دو مورد اظهار نظر قطعى کرده اند , و اما در مورد واژه قطع گفته اند این واژه به معناى جدائى و انفصال است و اگر در مورد مجروح شدن استعمال مى شود آنهم بخاطر شکافى است که آلت برنده ایجاد نموده است . در جمله : دستم را کارد برید , کلمه بریدن به معناى اصلى بکار رفته است هر چند کلمه دست در معناى خود بکار نرفته است زیرا که پوست دست بریده شده و خود دست بریده نشده است . و در موضوع ید نیز گفته اند بدلالت تبادر , مهمترین وسیله تشخیص حقیقت از مجاز , حکم مزبور ظهور در کل ید دارد , و اگر قرائن و شواهدى نمى بود بى تردید مى گفتیم که بایستى تمام این عضو در حد سرقت قطع گردد ولى با توجه به وجود قرائن و شواهد , قطعى است که چنین قضاوت نمى کنیم . لذا مقدار لازم در اجراى حد , منوط به ادله بیان کننده خواهد بود .

غرض از علم اصول:

غرض از علم اصول , توانا شدن بر استنباط احکام شرعى فرعى و استخراج تکالیف شخصى دینى از روى ادله آنها مى باشد بعلاوه چون اصول براى علم و فقه و عمل به احکام , فقه مى باشد مى توان فائده و غرض از علم فقه را نیز , بطور غیر مستقیم و با واسطه , غرض علم اصول دانست

 

منبع: تقریرات اصول فقه دکتر شهابی ، نویسنده : عباس فربد

قرینه

چیزى که به لفظ مقرون مى شود تا به وسیله آن چیز معنى که از آن لفظ منظوراست معلوم گردد بنام قرینه خوانده مى شود .

قرینه در دو جا به کار مى رود یکى نسبت به مشترک و دیگرى نسبت به مجاز: