در این قسمت مطالبی را از - منطق یک - برای دوستان عزیز بیان می کنیم
مطالبی که در منطق یک بطور اجمال بحث شده است به قرار زیر است:
تعریف منطق، تعریف فکر،فایده منطق ، موضوع منطق ، تصور و تصدیق ، مباحث الفاظ ، دالّ و مدلول ، اقسام دلالت ، تقسیمات الفاظ ، مفایسه الفاظ با همدیگر ، لفظ مفرد و مرکب ، مفهوم و مصداق ، مفهوم جزئی و کلی ، اقسام کلی ، نسب اربعه، کلیات خمس ، تعریف.
تعریف منطق:
منطق در لغت به معنی کلام و گفتار است. و در اصطلاح فلاسفه و منطق دانان، منطق به معنی قانون صحیح فکر کردن است و راه و روش صحیح فکر کردن و درست اندیشیدن و نتیجه گیری کردن را می آموزد.
برای اینکه معنای اصطلاحی منطق بیشتر روشن شود بهتر است فکر را تعریف کنیم.
تعریف فکر:
فکر عبارت است از حرکت عقل بین معلوم ومجهول . بعبارت دیگر ، تفکر، عبارت است از سیر و حرکت ذهن از دانسته های خود به سمت نادانسته ها تا آن ها را کشف کند.
بنابر تعریف فکر باید در تعریف منطق که فکر انسان را نظم می بخشد اینگونه بگوییم :« آلةٌ قانونیةٌ تَعصِمُ مُراعاتُها الذِهنَ عَنِ الخَطَا فِى الفِکرِ» یعنى منطق ابزارى است از نوع قاعده و قانون که مراعات کردن و بکار بردن آن ذهن را از خطاى در تفکر نگه مى دارد.
فایده منطق چیست؟
وقتی در تعریف منطق گفتیم که درست فکر کردن ا به ما می آموزد در نتیجه فائده منطق « جلوگیری ذهن از خطای در تفکر» خواهد بود. بدین معنا که هرکس قوانین منطق را در هنگام بکار گیری فکر رعایت کند ، در فکر کردن خطاء نخواهد کرد.
موضوع منطق چیست؟
موضوع هر علم، عبارت است از آن چیزی است که آن علم در اطراف آن بحث می کند؛ و هر یک از مسائل علم مذکور را که در نظر بگیریم، خواهیم دید که در ارتباط با آن موضوع است.
مانند بدن انسان که موضوع علم طب است؛ یعنی در این علم، احوال بدن انسان مطرح است.
اما موضوع منطق چیست؟
همانطور که گفته شد، منطق، علمی است که صحیح فکر کردن را به آدم می آموزد . صحیح فکر کردن، مشتمل بر دو قسمت است:
الف - صحیح تعریف کردن.
ب - صحیح استدلال کردن.
مباحث صحیح تعریف کردن را معّرِف و مسائل صحیح استدلال کردن را حجت می نامند. بدین ترتیب: موضوع منطق عبارت است از معّرِف و حجت.
برخی موضوع منطق را به زبانی دیگر بیان کرده اند و گفته اند:
موضوع منطق، معلومات تصوری و تصدیقی است، از آن جنبه که ما را به سمت مجهولات تصوری و تصدیقی راهنمایی و این مجهولات را برایمان منکشف سازد؛ یعنی بازهم موضوع منطق عبارت از معّرف و حجت می شود.
تصور و تصدیق
انسان وقتی بوسیله حواس خود با محیط ارتباط برقرار می کند ، صورتهای ذهنی از اشیاء خارجی در ذهن انسان بوجود می آید که آن را « علم « می گویند. این علم گاهی تصور است و گاهی تصدیق.
تعریف تصور و تصدیق
تصور آن است که صورت چیزی بدون نسبت دادن آن به چیز دیگری به ذهن بیاید. مانند تصور زید ، تصور خانه.
اماا تصدیق آن است کهصورت چیزی همراه با حکم و اعتقاد در ذهن بوجود آید. مانند ـ انسان حیوان است » یا « گوسفند علفخوار است.»
اقسام تصور و تصدیق
تصور و تصدیق بر دو قسم است:
الف- ضرورى یا بدیهى
ب- نظرى یا اکتسابى
بدیهى عبارت است از ادراکى که نیاز به نظر یعنى فکر نداشته باشد و اما نظرى عبارت است از ادراکى که نیاز به نظر و فکر داشته باشد. به عبارت دیگر: بدیهى آن است که خود به خود معلوم است و نظرى آن است که خود به خود معلوم نیست، بلکه باید وسیله شیئى با اشیاء دیگر معلوم شود.
به تعبیر سوم بدیهى آن است که معلوم شدنش نیازمند به فکر نیست و اما نظرى آن است که معلوم شدنش نیازمند به فکر است. مثلا تصور حرارت و برودت احتیاجى به فکر ندارد پس تصور بدیهى مى باشند اما تصور ملک و جن نیازمند به فکر است پس این تصورات نظرى مى باشند. و همچنین تصدیق اینکه کل بزرگتر از جزء است ، تصدیق بدیهی و تصدیق به اینکه دنیا حادث است ، تصدیق نظری است.
***
مباحث الفاظ
علم منطق اصولا با معنا سرو کار دارد نه با الفاظ ولی چون معانی بوسیله الفاظ القاء می شوند و تفهیم وتفهّم بوسیله الفاظ صورت می گیرد ، از این جهت منطق به الفاظ نیز ارتباط پیدا می کند و از آن بحث می نماید.
دالّ و مدلول
اگر انسان صدائی ا بشنود و یا اثری را ببیند از صدا و اثر به صاحب صدا و صاحب اثر پی می برد. در علم منطق آن صدا و اثر را « دالّ » یعنی دلالت کننده و صاحب اثر و صدا را « مدلول » یعنی دلالت شده می گویند.و پی بردن از اثر به مؤثر و از صدا به صاحب صدا را « دلالت » می گویند.
اقسام دلالت
لالت بر اساس استقراء بر سه قسم است:
الف - دلالت عقلی
ب - دلالت طبعی
ج- دلالت وضعی
دلالت عقلی
دلالت عقلی یعنی دلالتی که سبب آن، حکم عقل باشد.مانند دلالت دود بر آتش، دلالت جای پا بر رونده، دلالت مصنوع بر صانع و دلالت متحرک بر محرک.
این نوع دلالت در جایی است که میان وجود خارجی دال و مدلول ، ملازمه ذاتی، یعنی ملازمه واقعی و حقیقی که خارج از دایره انسان و اختیار اوست، برقرار باشد. یعنی در عالم خارج، واقعا میان آن دو، رابطه اثر و موثری برقرار باشد.
چنانچه وقتی انسان بداند که هر جای پایی متعلق به کسی است، به محض دیدن جای پا روی زمین، به وجود رونده پی می برد.
دلالت طبعی
دلالت طبعی عبارت است از دلالت آثار خارجی بدنی بر حالات طبیعی (مزاج انسانی) یا حالات روحی و نفسانی انسان. مانند دلالت سرعت ضربان قلب بر تب، دلالت سرخی چهره بر خجالت و شرم و دلالت پریدگی رنگ بر ضعف بدن یا ترس.
این نحوه دلالت تنها در جایی است که ملازمه و همراهی میان دو امر، ملازمه ای باشد که طبع انسان اقتضای آن را دارد.
دلالت وضعی(قراردادی)
دلالت وضعی، عبارت است از دلالتی که سبب آن، وضع و قرارداد میان انسانها باشد؛ به این معنی که چیزی را علامت و نشانة چیز دیگر قرار داده باشند.
مانند دلالت لباس سیاه بر ماتم و عزا؛ و دلالت چراغ قرمز بر منع حرکت خودرو ها؛ و دلالت لفظ میز بر معنی میز.
دلالت وضعی، در جایی است که ملازمه میان دو چیز از وضع و قرار داد نشات گیرد؛ قرارداد مبنی بر این که وجود یکی ، دلیل بر وجود دیگری است.
اقساط دلالت وضعی
دلالت وضعی بر دو نوع است:
1- دلالت لفظی
2- دلالت غیر لفظی
"دلالت لفظی عبارت است از آنکه لفظ و کلمه، به گونه ای باشد که انسان با آگاه شدن از آن، به معنایی که از آن لفظ مورد نظر است(به معنای مراد شده از آن لفظ)، پی ببرد.".
و دلالت غیر لفظی در جایی است که دال، چیزی غیر از لفظ باشد. مثل علائم، خطوط، تصویر ها و تابلو هایی که در جاده برای بطان اندازه و مسافت و یا تعیین جهت نصب شده اند و یا علامت بودن پارچه و لباس سطاه بر ماتم و عزا و مانند آن.
دلالتی که در منطق مورد توجه است، همان دلالت لفظ بر معنی است که دلالتی وضعی و حاکی از قرارداد فی مابین انسان هاست
اقسام دلالت لفظی
الف - دلالت مطابقت
ب - دلالت تضمّن
ج - دلالت التزام
د - دلالت مطابقت
دلالت مطابقت
دلالت مطابقت آن دلالتی است که لفظ بر تمام معنای موضوع له؛ یعنی بر تمام معنایی که لفظ اولا و اساسا برای آن وضع شده است، دلالت می نماید و با آن معنا، مطابق و یکی است. مانند دلالت کتاب بر معنای موضوع له خود.
دلالت تضمّن
دلالت تضمّن آن است که لفظ فقط بر جزئى یا قسمتی از معنای موضوع له(معنایی که لفظ اولا و اساسا برای آن وضع شده) دلالت می کند.
مثلا کسی کلمه کتاب را به کار می برد و منظورش، تنها جلد کتاب باشد و یا مثلا هنگام کسوف جزئی بگوییم: "خورشید گرفت." که مقصود، قسمتی از قرص خورشید است، نه تمام آن.
دلالت التزام
دلالت التزام یعنی دلالت لفظ بر معنی و امری که خارج از معنی موضوع له( یعنی معنایی که لفظ برای آن قرار داده شده) می باشد؛ ولی این معنا و امر، در ذهن با آن معنای اصلی(موضوع له) ملازم و همراه است.
به سخن دیگر، لفظ بر معنایی دلالت می کند که بیرون از معنای موضوع له، اما غالبا همراه با آن است
مانند دلالت لفظ سه بر معنای فرد بودن؛ چنانچه وقتی ما این لفظ را بکار می بریم، غیر از مفهوم عدد سه(که موضوع له لفظ سه است و لفظ سه، اساسا فقط برای همین مفهوم وضع گردیده) ، مفهوم دیگری نیز به ذهن می آید که همان مفهوم فردیّت است.
تقسیمات الفاظ
لفظ از آن جهت که مستعمل است و معنایی برای آن وضع شده است ممکن است دارای معنی واحد یا متعدد باشد. بنابراین اگر لفظ با معنایش سنجیده شود از پنج حالت خارج نیست یا معنای آن لفظ واحد است که به آن مختص گویند و یا اینکه بر معنای متعددی دلالت کند که در این حالت بر چهار نوع است: مشترک ، منقول ، مرتجل ، حقیقت و مجاز.
لفظ مختص :آن لفظی است که فقط یک معنی دارد مانند لفظ انسان ، حیوان ، آهن.
لفظ مشترک :آن لفظی است که دو یا چند معنی دارد و بر دو قسم میباشد.
الف- مشترک معنوی : آنست که بر معنی جامعی دلالت می کند که برافراد کثیری صادق است. مانند انسان ، آهن ، حیوان.
ب- مشترک لفظی : اسمی که دارای چند معنی باشد که در اصل به معانی مختلف وضع شده باشد. بدون اینکه علاقهای معنوی میان آنها باشد. مانند لفظ « عین » که به معنی چشم ، چشمه ، جاسوس ، ذات ، رئیس لشکر و خورشید و ... وضع شده است.
لفظ منقول : اگر لفظ را به معنایی وضع کرده باشند و سپس آنرا از آن معنا به معنی دیگری نقل کنند و معنی اولی متروک شده باشد، به آن لفظ «منقول» میگویند.
لفظ منقول دو صورت دارد:
1- منقول تعیینی : گاهی نقل یک لفظ از یک معنا به معنای دیگر توسط گروه خاصی و یا توسط شخصی با قصد و ارادهی وی صورت میگیرد. مانند بیشتر الفاظ منقولی که در علوم و صناعات وجود دارد.
2- منقول تعیّنی : گاهی وضع لفظ برای معنای دوم با تعیین فرد یا گروهی خاص نیست و تابع اختیار و قصد و اراده نیست بلکه گروهی از مردم لفظ را در غیر معنای حقطقی بیآنکه قصد وضع لفظ برای آن معنی را داشته باشند به کار میبرند و در نتیجه پیوند استواری میان لفظ و معنی بوجود میآید و این استعمال بر لفظ غالب میشود.
لفظ حقیقت و مجاز : هرگاه لفظ از معنی اصلی به معنی دیگری منتقل شود ولی معنی اصلی آن متروک نشود، بلکه گاهی به معنای اصلی استعمال شود و گاه به معنی ثانی اولی را حقیقت و دومی را مجاز گویند. مانند «شیر» که در اصل برای آن حیوان مفترس وضع شده است و سپس به معنی ثانی یعنی شجاع هم به کار رفته است.
لفظ مرتجل : لفظ مرتجل به مانند لفظ منقول است با این تفاوت که در لفظ مرتجل مناسبت میان دو معنی لحاظ نشده است، بیشتر نامهایی که بر اشخاص وضع میشود از این قبیل است به مانند اینکه بگوییم: «نرگس ، احمد ، محمد ، مهدی و ... »
مفایسه الفاظ با همدیگر
در دلالت لفظ بر معنا اگر چند لفظ نسبت به یک معنا سنجیده شوند، نسبتهای مختلفی پیدا میکنند. بر این اساس الفاظ به دو قسم مترادف و متباین تقسیم میشوند. اگر چند لفظ نسبت به معانیشان ملاحظه شوند و هرکدام از آنها دارای معنایی متفاوت با دیگری باشد، آن¬ها را "متباین" مینامند، ولی اگر همگی یک معنا داشته باشند "مترادف" خواهند بود. از باب نمونه وقتی انسان و بشر ملاحظه شوند خواهیم دید که هر دو برای یک معنا قرارداده شده¬اند، لذا به ان دو مترادف می گویند و اگر الفاظی همانند کاغذ و خودکار ملاحظه شوند خواهیم دید که هریک معنای مستقل از یکدیگر دارند، لذا متباین محسوب میشوند
اقسام الفاظ متباین
1. مثلان
دو لفظ متغایر که میانشان اشتراک در حقیقت لحاظ شده است، "مثلان" نامیده میشوند. نامهای خاص همانند محسن و سعید به دلیل آن که در انسانیت اشتراک دارند مثل و مانند یکدیگر میباشند و در اصطلاح مثلان نامیده میشوند.
2. متخالفان
دو لفظ متباینی که در معنا اختلاف دارند، ولی میتوانند با همدیگر در یک محل جمع شوند، در اصطلاح "متخالفان" نامیده میشوند. مثلا اگر دو لفظ سفیدی و شیرینی را ملاحظه کنیم، خواهیم دید که هر چند معنایشان متباین است، ولی میتوانند در یک محل جمع شوند. در شکر سفیدی و شیرینی هر دو جمع شده¬اند، هرچند هر کدام معنای خاص خود را دارند.
3. متقابلان
دو معنایی که یک دیگر را نفی میکنند و اجتماع شان در یک محل از یک جهت در یک زمان ممکن نیست، در اصطلاح منطقدانان "متقابلان" نامیده میشوند. تقابل نیز خود اقسام مختلفی دارد:
اقسام متقابلان
1. تقابل تناقض
دو چیزی که یکی وجودی و دیگری عدمی است نه جمع شوند و نه با هم رفع شوند، در اصطلاح منطقدانان "نقیضان" نامیده میشوند. انسان و لاانسان دو چیزی¬اند که هر یک دیگری را نفی میکند و نمیتوانند در هیچ جایی با هم جمع شوند یا رفع شوند. هر چیزی که ملاحظه شود یا انسان است یا لاانسان ، نمیشود هم انسان باشد و هم لاانسان، چنانکه نمیشود نه انسان باشد و نه لاانسان.
2. تقابل عدم و ملکه
تقابل دو چیزی که یکی وجودی و دیگری عدمی است و باهم جمع نمیشوند، ولی میتوانند هردورفع شوند نزد منطق-دانان "تقابل عدم و ملکه" نامیده میشود. ارتفاع هر دو در صورتی ممکن است که محل قابلیت ملکه را نداشته باشد. مانند بینایی که ملکه و کوری عدم آن است. نمیتوان موردی را فرض کرد که هم کور باشد و هم بینا، ولی میتوان چیزی را فرض کرد که نه کور باشد و نه بینا. سنگ نه کور است و نه بینا، زیرا سنگ قابلیت بینایی را ندارد، تا در فرض نبود بینایی به آن کور اطلاق شود.
3.تقابل ضدان
تقابل دو امر وجودی که بر موضوع واحد وارد میشوند به گونهای که اجتماعشان ممکن نیست و تصور یکی بر تصور دیگری نیز متوقف نیست، آنرا "ضدان" مینامند. با قید ”ورود ضدان بر موضوع واحد” این مطلب فهمانده میشود که ضدان حتما وصف¬اند، میان ذوات ضدیت وجود ندارد. سیاهی و سفیدی از این جهت ضد یکدیگرند، ولی انسان و حیوان ضد یکدیگر نیستند.
4. تقابل متضایفان
دو چیز وجودی که با هم تعقل میشوند و در موضوع واحد از یک جهت قابل جمع نیستند، ولی میتوانند رفع شوند نزد منطقدانان "متضایفان" نامیده میشوند. خالق بودن و مخلوق بودن اگر ملاحظه شوند، دیده میشود ضمن آنکه هر دو وجود دارند، یکی را بدون دیگری نمیتوان تعقل کرد.
لفظ مفرد و مرکب
لفظ در یکی از تقسیمات دیگر به دو قسم مرکب و مفرد تقسیم میشود:
لفظ مفرد
لفظ مفرد گونههای مختلفی دارد، گاه لفظ بسیط است و هیچ جزئی ندارد، مانند "ب" در جمله "کتبت بالقلم"، ولی برخی اوقات دارای جزء است، لکن جزء لفظ دلالت بر جزء معنا نمیکند.مانند علی و حسن ، گرچه جزء دارند ولی جزء لفظشان بر جزء معنا دلالت ندارد.
اقسام مفرد
1. کلمه: کلمه که نحویان از آن به فعل تعبیر میکنند لفظ مفردی است که بر معنای مستقل دلالت میکند و مقارن با زمان است. مانند «رفت»، «میرود» و «برو» هریک بر معنای خاصی دلالت میکنند و از هر یک زمان خاصی نیز فهمیده می شود.
2. اسم: اسم همانند فعل بر معنای مستقل دلالت میکند، ولی زمان مند نیست. نامهای خاص مانند "سعید" و "سعیده" معنای مستقل دارند، ولی از هیچکدامشان زمان خاصی فهمیده نمیشود.
3. ادات: ادات یا چیزی که نزد نحویان به «حرف» معروف است دلالت بر نسبتی میکند که میان دو طرف آن برقرار است و معنای مستقلی ندارد. وقتی گفته میشود "قدس در فلسطین است"، واژه "در" معنای مستقل از قدس و فلسطین ندارد، بلکه به معنای نسبت ظرفیت است که تنها در ارتباط میان قدس و فلسطین تحقق مییابد.
لفظ مرکب
از تعریفی که برای لفظ مفرد بیان شد لفظ مرکب نیز شناخته میشود. بدین ترتیب لفظ مرکب لفظی است که دارای جزء است و جزء آن بر جزء معنا دلالت میکند. مانند "دینداری سرچشمه در فطرت انسان دارد" تک تک واژگان به کار رفته در آن بر معنای خاصی دلالت میکنند و از کنار یکدیگر قرار گرفتنشان گوینده مقصود خاصی را افاده میکند. مرکب بسته به اینکه سکوت بر آن درست است یا نه دو قسم میشود: مرکب تام و مرکب ناقص.
مرکب ناقص
وقتی گفتاری بیان شود که شنونده از شنیدن آن درست نیست سکوت کند و منتظر بماند که گوینده چیز دیگری بر آن بیافزاید تا سکوت صحیح باشد آنرا مرکب ناقص مینامند. از باب نمونه شنونده از شنیدن "انسان در پی ..." به چیزی منتقل نمیشود و منتظر است که گوینده چیز دیگری بر آن بیافزاید.
مرکب تام
اگر گفتاری بیان شود که شنونده از شنیدن آن به معنای خاصی منتقل شود و دیگر حالت انتظار نداشته باشد که گوینده چیزی دیگری بر آن بیافزاید آنرا مرکب تام مینامند. بدین رو وقتی گفته میشود "هر انسانی در پی دستیابی به سعادت است" شنونده مقصود را در مییابد و دیگر منتظر شنیدن نمیماند.مرکب نیز بر دو قسم است:
الف- مرکب تام خبری
ب- مرکب تام انشائی
مراد از مرکب تام خبری آن است که از واقعیّت خارجی خبر می دهد و ممکن است صادق باشد یا کاذب. مانند اینکه بگوید حسن آمد. اگر این سخن مطابق واقع باشد یعنی حسن آمده باشد آنا صادق می گویند والا کاذب است.
مراد از مرکب تام انشائی آن است که از متکلم با گفتن کلام معنائی را ایجاد می کند و صدق و کذب در آن راه ندارد. مثلا می گوید : آب بیار.
لازم به ذکر است هر مرکب تام انشائی می تواند یک مرکب تام خبری را به عنوان لازم خود داشته باشد که به واسطه آن متصف به صدق و کذب شود. مانند اینکه فرد ثروتمندی بگوید: "به من فقیر کمک کنید" و ما او را به دروغگویی متهم کرده و بگوییم سخنش کذب است. در این صورت آنچه در حقیقت متصف به کذب می شود قضیه تام خبری است که لازمه درخواست اوست که عبارت است از: "من فقیرم" و قضیه فوق الذکر نیز به واسطه این لازمه متصف به صدق و کذب میشود.
***
مفهوم و مصداق
انسان پس از درک حقایق اشیا تصویری از آنها در ذهن خود ترسیم میکند که آنرا "مفهوم" مینامند. در مقابل، چیزی که این مفهوم بر آن منطبق میشود، یعنی همان حقیقت خارجی، "مصداق" نام دارد. ولی با توجه به اینکه حقایق اشیا گونههای مختلف دارند، مفاهیمی که از آنها ساخته میشود نیز متفاوت است. گاه شیء درک شده شخص معین خارجی است، لذا مفهومی که در ذهن ساخته میشود نیز یک مفهوم جزئی است؛ مانند مفهومی که از فردی به نام فردوسی در ذهن وجود دارد.
گاه حقیقت درک شده یک امر کلی است که در مصادیق مختلف موجود است، لذا مفهومی که در ذهن ساخته میشود نیز مفهوم کلی است که میتواند بر مصادیق بیشمار صدق کند.
بدین ترتیب مفهوم یعنی چیزی که از یک حقیقت حکایت می کند. ولی چیزی که از یک حقیقت حکایت میکند میتواند جزئی باشد و بر یک فرد صدق کند و میتواند کلی بوده و بر مصادیق متعدد قابل انطباق باشد. همین طور مصداق نیز عبارت از چیزی است که مفهوم بر آن انطباق پیدا میکند، ولی لازم نیست که مصداقْ تحقق عینی و خارجی داشته باشد، همین که در ذهن تحقق داشته باشد کفایت میکند.
بنابراین مفاهیم بر دوقسمند:
الف- مفهوم جزئی
ب - مفهوم کلی
مفهوم جزئی
مفهوم جزئی مفهومی است که فقط یک مصداق داشته باشد؛ یعنی نتوان برایش افراد متعددی فرض کرد. مانند مفهوم و تصور تهران، خلیج فارس ، کره ماه، این کتاب و تصوری که هر کس از پدر و و مادر و دوستان و آشنایان خود دارد.
مفهوم کلی
در مقابل مفهوم جزئی، مفهوم کلی قرار دارد. مفهوم کلی مفهومی است که بتوان برای آن افراد و مصادیق متعدد فرض نمود.به عبارت دیگر، مفهوم کلی آن است که بر بیش از یک مصداق صدق می کند.
مانند تصور فیلسوف، دریا، درخت، انسان، میز، که.برای هر کدام از این تصورات، می توان مصادیق و افراد بیشماری را فرض کرد.
مفهوم کلی اینگونه نیست که الزاما باید در خارج مصداق متعدد داشته باشد ، بلکه ممکن است مفهومی کلی باشد و در خارج فقط یک مصداق داشته باشد مانند « جبرئیل » و حتی ممکن است در خارج هیچ مصداقی نداشته باشد مانند « شریک الباری ». بنابر این مفهوم کلی آن است که فرض مصداق متعدد بر آن ممکن باشد.
اقسام کلی
مفهوم کلی از جهت اینکه برهمه افراد و مصادیقش به یک نحو صدق کند و یا صدق نکند، بر دو قسم است:
الف- کلی متواطی
ب - کلی مشکک
کلی متواطی
کلی متواطی به آن مفهوم کلی گفته می شود که بر تمام مصادیقش به طور یکسان و یکنواخت صدق کند. برای مثال، انسان یک مفهوم کلی است که برمصادیق خود یعنی حسن، حسین، و علی و... . به طور یکسان صادق است؛ یعنی نمی توان گفت که حسن از حسین انسان تر است؛ زیرا انسانیّت دارای درجات و شدت وضعف نیست.
واژه متواطی از تواطؤء به معنای توافق و تساوی گرفته شده است. به همین دلیل کلی را که مصادیقش در آن کلی، باهم یکسان بوده و توافق داشته باشند، کلی متواطی می نامند.
کلی مشکک
کلی مشکک به آن مفهوم کلیی گفته می شود که بر افراد و مصادطقش به طور متفاوت و غیر طکسان صدق کند؛ یعنی میان مصادیقش از جهت صدق تفاوت وجود دارد و بربعضی بیشتر و بر بعضی کمتر صدق می کند.
برای مثال، مفهوم نور، یک مفهوم کلی مشکک است ، که مصادیق فراوانی دارد و بر همه آنها یکسان صدق نمی کند بلکه نورانیّت یکی بیشتر از دیگری است.
نسب اربعه:
از جمله مسائلى که لازم است دانسته شود، انواع رابطه و نسبتى است که دو کلى با یکدیگر ممکن است داشته باشند. هر کلى را نظر به اینکه شامل افراد بسیارى است، اگر آن را با یک کلى دیگر که آن نیز شامل یک سلسله افراد است مقایسه کنیم یکى از چهار نسبت ذیل را با یکدیگر خواهند داشت:
1- تباین
2- تساوى
3- عمومى و خصوص مطلق
4- عموم و خصوص من وجه
زیرا یا این است که هیچ یک از این دو کلى بر هیچ یک از افراد آن کلى دیگر صدق نمىکند و قلمرو هر کدام از اینها از قلمرو دیگرى کاملا جدا است، در این صورت نسبت میان این دو کلى نسبت تباین است و آن دو کلى را «متباینین» مىخوانند. مثل انسان و درخت که هیچ انسان درخت نیست و هیچ درخت انسان نیست، نه انسان شامل افراد درخت مىشود و نه درختشامل افراد انسان مىشود. نه انسان چیزى از قلمرو درخت را در بر مىگیرد و نه درخت چیزى از قلمرو انسان را.
و یا هر یک از این دو بر تمام افراد دیگر صدق مىکند، یعنى قلمرو هر دو کلى یکى است، در این صورت نسبت میان او دو کلى نسبت «تساوى» است و آن دو کلى را «متساویین» مىخوانند. مثل انسان و تعجب کننده که هر انسانى تعجب کننده است و هر تعجب کننده انسان است، قلمرو انسان همان قلمرو تعجب کننده است و قلمرو تعجب کننده همان قلمرو انسان است.
و یا این است که یکى بر تمام افراد دیگرى صدق مىکند و تمام قلمرو آن را در بر مىگیرد اما دیگرى تمام قلمرو اولى را در بر نمىگیرد بلکه بعضى از آن را در بر مىگیرد، در این صورت نسبت میان آن دو کلى، نسبت «عموم و خصوص مطلق» است و آن دو کلى را «عام و خاص مطلق» مىخوانند. مانند انسان و حیوان که هر انسانى حیوان است اما هر حیوانى انسان نیست، مانند اسب که حیوان است ولى انسان نیست. بلکه بعضى حیوانها انساناند مثل افراد انسان که هم انسانند و هم حیوان.
و یا این است که هر کدام از آنها بر بعضى از افراد دیگرى صدق مىکند و در بعضى از قلمروهاى خود با یکدیگر اشتراک دارند و اما هر کدام بر افرادى صدق مىکند که دیگرى صدق نمىکند یعنى هر کدام قلمرو جداگانه نیز دارند، در این صورت نسبت میان آن دو کلى «عموم و خصوص من وجه» است و آن دو کلى را «عام و خاص من وجه» مىخوانند . مانند انسان و سفید که بعضى انسانها سفیدند و بعضى سفیدها انساناند (انسانهاى سفید پوست) اما بعضى انسانها سفید نیستند (انسانهاى سیاه و زرد) بعضى سفیدها انسان نیستند (مانند برف که سفید هست ولى انسان نیست.)
در حقیقت دو کلى متباین مانند دو دایرهاى هستند که از یکدیگر جدا هستند و از داخل یکدیگر نمىگذارند، دو کلى متساوى مانند دو دایرهاى هستند که بر روى یکدیگر قرار گرفتهاند و کاملا بر یکدیگر منطبقند. و دو کلى عام و خاص مطلق مانند دو دایرهاى هستند که یکى کوچکتر از دیگرى است و دایره کوچکترى در داخل دایره بزرگتر قرار گرفته است. دو کلى عام و خاص من وجه مانند دو دایرهاى هستند که متقاطعند و با دو قوس یکدیگر را قطع کردهاند.
در میان کلیات فقط همین چهار نوع نسبت ممکن است بر قرار باشد.
***
کلیات خمس
از جمله مباحث مقدماتى که منطقیین معمولا آن را ذکر مىکنند، مبحث کلیات خمس است. بحث کلیات خمس مربوط است به فلسفه نه منطق، فلاسفه در مباحث ماهیت به تفصیل در این مورد بحث مىکنند ولى نظر به اینکه بحث درباره «حدود» و «تعریفات» متوقف به آشنائى با کلیات خمس است منطقیین این بحث را مقدمه براى باب «حدود» مىآوردند و به آن نام «مدخل» یا «مقدمه» مىدهند.
مىگویند هر کلى را که نسبت به افراد خود آن کلى در نظر بگیریم و رابطهاش را با افراد خودش بسنجیم از یکى از پنج قسم ذیل خارج نیست: نوع ، جنس ، فصل ، عرض عام و عرض خاص.
زیرا یا آن کلى عین ذات و ماهیت افراد خود استیا اعم از ذات است و یا مساوى با ذات است ، و همچنین اگر خارج از ذات باشد یا اعم از ذات استیا مساوى با ذات.
آن کلى که تمام ذات و تمام ماهیت افراد است « نوع » است، مانند انسان، که معنى انسانیت بیان کننده تمام ذات و ماهیت افراد خود است. یعنى چیزى در ذات و ماهیت افراد نیست که مفهوم انسان شامل آن نباشد، همچنین مفهوم و معنى خط که بیان کننده تمام ذات و ماهیت افراد خود است.
و آن کلى که جزء ذات افراد خود است ولى جزء اعم است «جنس » است، مانند حیوان که بیان کننده جزئى از ذات افراد خود است، زیرا افراد حیوان از قبیل زید و عمرو و اسب و گوسفند و غیره حیوانند و چیز دیگر، یعنى ماهیت و ذات آنها را حیوان تشکیل مىدهد به علاوه یک چیز دیگر، مثلا ناطق در انسانها، و مانند «کم» که جزء ذات افراد خود از قبیل خط و سطح و حجم است، همه آنها کمند به علاوه چیز دیگر. یعنى کمیت جزء ذات آنها است نه تمام ذات آنها و نه چیز خارج از ذات آنها.
و آن کلى که جزء ذات افراد است ولى جزء مساوى است« فصل » است، مانند ناطق که جزء دیگر ماهیت انسان است و مساوی با انسان است. بدین معنا که هرانسانی ناطق است و هرناطقی انسان.
و آن کلى که خارج از ذات افراد است ولى اعم از ذات افراد است « عرض عام » است، مانند راهرونده (ماشى) که خارج از ماهیت افراد خود است، یعنى راه رفتن جزء ذات یا تمام ذات روندگان نیست ولى در عین حال بصورت یک حالت و یا عارض در آنها بوجود دارد، اما این امر عارض، اختصاص به افراد یک نوع ندارد بلکه در انواعى از حیوان وجود دارد و بر هر فردى که صدق مىکند از ذات و ماهیت آن فرد اعم است.
و آن کلى که خارج از ذات افراد است ولى مساوى با ذات است « عرض خاص » است. مانند تعجب کننده که خارج از ماهیت افراد خود (همان افراد انسان) است و به صورت یک حالت و یک عرض در آنها وجود دارد و این امر عرض اختصاص دارد به افراد یک ذات و یک نوع و یک ماهیتیعنى نوع انسان.
کلّی طبیعی، منطقی، عقلی
منطقیون، «کلی» را به سه قسم تقسیم کرده¬اند:
1- کلی طبیعی
2- کلی منطقی
3- کلی عقلی
کلی طبیعی:
طبیعت و ماهیّت هر شیء را بما هو (با قطع نظر از هر چیز دیگر)، کلی طبیعی، نامند؛ مانند ماهیّت انسان و یا ماهیّت حیّوان.
دربارة وجه تسمیه کلی طبیعی دو علت گفتهاند:
1- چون طبیعتی از طبایع خارجی است.
2- چون در طبیعت (خارج) موجود است.
فلاسفه اسلامی معتقدند که کلی طبیعی در خارج موجود است، ولی سوالی که در اینجا مطرح است این است که اساساً امر کلی چگونه میتواند در خارج موجود باشد؟ زیرا هر چه در خارج وجود دارد جزئی و شخصی است و با خصوصیّت شخصی همراه میباشد : «الشیء مالم یتشخص، لم یوجد»
پاسخ این پرسش با دقت در تعریف کلی طبیعی روشن میشود، زیرا کلی طبیعی همان طبیعت و ماهیّت شیء به تنهائی (بما هو) میباشد و قید کلیّت خارج از تعریف است. و روشن است که طبیعت و ماهیّت هر شیءای در خارج ، در ضمنِ افراد خودش موجود میباشد. بنابراین اطلاق کلّی بر «کلی طبیعی» نه به خاطر این است که با وصف کلیّت در خارج موجود است بلکه به این جهت است که طبیعت اگر به ذهن بیاید قابلیّت صدق بر افراد زیاد را دارد.
کلّی منطقی:
مفهوم کلّی (قابلیّت صدق بر افراد زیاد) را بدون اینکه وصف ماهیّت (مفهوم) به خصوصی باشد، کلی منطقی گویند؛ به عنوان مثل مفهوم انسان، یک مفهوم کلی است و بر افراد زیادی صدق میکند. ماهیّت انسان را بدون در نظر گرفتن کلی بودن آن، کلی طبیعی و خود مفهوم کلی (قابلیت صدق بر افراد کثیر) را، کلی منطقی مینامند.
وجه تسمیه کلی منطقی،این است که چون در علم منطق از مفهوم کلی بماهو (بدون اشاره به ماده خاصی) بحث میشود و احکام آن مورد بررسی قرار میگیرد، لذا به این نوع کلی، کلی منطقی گویند.
کلی عقلی:
کلی عقلی عبارت است از طبیعت و ماهیّت با قید کلیّت، به عنوان مثال، انسان با در نظر گرفتن کلی بودن آن، کلی عقلی نامیده میشود. و وجه تسمیه آن این است که انسان کلی فقط در ذهن و عقل وجود دارد زیرا عالم خارج موطن تشخّص و جزئیّت است و هر چه در خارج است همراه با عوارض و خصوصیّات شخصی میباشد.
برای روشن شدن معانی این سه کلی به مثال ذکر می کنیم. مثلا « انسان کلی « را می شود سه نوع تصور کرد:
الف- تصور ذات « انسان » از این جهت که انسان است بدون تصور کلی بودن آن. « کلی طبیعی «
ب – تصور «کلی » بدون لحاظ این که آیا وصف انسان است یا غیر انسان . « کلی منطقی »
ج- تصور « انسان کلی » از آن جهت که انسان دارای مفهوم کلی است . « کلی عقلی »
***
تعریف
تعریف در لغت به معنای شناساندن و حقیقت چیزی را بیان کردن و آگاهانیدن است و در اصطلاح به معنای تبدیل مجهولات تصوری به معلومات با توسل به معلومات تصوری دیگر است. معلومات تصوری که ما را به مجهولات می رساند « مُعرِّف » یعنی تعریف کننده و آن مجهولات تصوری را « مُعَرَّف » یعنی تعریف شده می گویند.
شرایط تعریف
1- معرِّف نباید اعم(کلی تر) از معرَّف باشد
2- معرِّف نباید اخص از معرَّف باشد.
3- معرِّف نباید مباین معرَّف باشد.
4- معرِّف باید اجلی(یعنی واضح تر و روشن تر ) از معرَّف باشد.
5- معرِّف نباید عین معرَّف باشد.
6- تعریف نباید مستلزم دور باشد.
7- در تعریف، اعم باید قبل از اخص ذکر شود.
8- الفاظی که در تعریف به کار می رود، باید واضح و روشن و خالی از ابهام باشند.
هدف از تعریف یک شیء، شناساندن مفهوم آن و جدا ساختن آن از امور دیگر است.برای این که چیزی را به طور درست و احسن و اکمل تعریف کنیم، باید شروطی را در تعریف رعایت کنیم.
این شروط عبارتند از:
1- معرِّف نباید اعم(کلی تر) از معرَّف باشد.
یعنی کلیّت و شمول معرِّف نباید بیش از معرَّف باشد؛ چرا که در این صورت، معرِّف شامل افراد دیگر نیز می شود.
مانند تعریف دایره به شکل منحنی الدور؛ زیرا این تعریف، بیضی را هم شامل می شود. و یا مثلا در تعریف انسان بگوییم: "موجودی که بر روی دو پا راه می رود"؛ چرا که برخی دیگر از حیوانات نیز بر روی دو پا راه می روند.
به اصطلاح گفته می شود که تعریف به اعم، مانع اغیار (غیر آنچه مورد نظر است) نیست و افراد دیگر را نیز شامل می شود. در حالی تعریف و معرِّف، فقط باید معرَّف را معرفی کنند و نه چیز دیگر را.
2- معرِّف نباید اخص از معرَّف باشد.
یعنی معرِّف نباید محدود تر از معرَّف باشد؛ چرا که در این صورت، شامل همه افراد معرَّف نمی شود. مانند تعریف انسان به موجودی که خدا را عبادت می کند؛ زیرا بعضی از انسان ها هستند که خدا را عبادت نمی کنند و این تعریف برای انسان صحیح نیست.
و یا مثلا در تعریف شکل گفته شود: "شکل آن است که محدود به چند خط راست و مستقیم باشد." روشن است که چنین تعریفی ناقص است؛ زیرا اشکالی چون دایره و بیضی و ... را که از خطوط منحنی تشکیل شده اند، در بر نمی گیرد.
در مورد این شرط، به اصطلاح گفته می شود که تعریف باید جامع افراد باشد؛ یعنی معرِّف، باید همه افراد معرَّف را در بر بگیرد.
به طور کلی این دو شرط را که (تعریف به اعم و اخص جایز نیست) چنین خلاصه می کنند که:
"تعریف باید جامع و مانع باشد؛ یعنی جامع تمام افراد معرَّف و مانع دخول اغیار(غیر از افراد معرَّف) باشد؛ به عبارت دیگر، باید به نحوی باشد که تمام افراد معرَّف(یعنی آنچه مورد تعریف است) در آن بگنجد و هیچ فرد دیگری داخل نشود.(فقط افراد معرَّف را در بر بگیرد ).
3- معرِّف نباید مباین معرَّف باشد.
یعنی بین معرِّف و معرَّف نباید رابطه تباین ( جدایی ) باشد؛ چه در صورتی که تعریف به اعم و اخص که نزدیک به تعریف به شی مورد نظر هستند(هر چند کامل نیستند)، درست نباشد، تعریف به مباین به طریق اولی جایز نیست و اساسا نمی توان مباین را بر مباین حمل کرد.
تعریف به مباین مانند این که در تعریف دایره گفته شود: "شکل محدود به چهار ضلع"؛ معلوم است که این تعریف، تعریف مربع است و مربع مباین دایره است.
بنابراین، تا این جا دریافتیم که نسبت بین معرِّف و معرَّف از میان نسب اربع، منحصرا باید نسبت تساوی باشد؛ نه عموم و خصوص و یا تباین.
به طور کلی، تعریف درست از این جا شناخته می شود که می توان نسبت میان معرَّف و معرِّف را به نحو موجبه کلیه بیان کرد:
برای مثال می توانیم بگوییم:
هر انسان، حیوان ناطق است.(قضیه موجبه کلیه ) و از آن سو نیز این تعریف صادق است: هر حیوان ناطق، انسان است. (قضیه موجبه کلیه ). اگر میان معرِّف و معرَّف نتوان این دو گونه قضیه موجبه را بیان کرد، معلوم می شود که تعریف ما، دچار اشکال است و صحیح نیست.
4- معرِّف باید اجلی(یعنی واضح تر و روشن تر ) از معرَّف باشد.
مفهوم معرِّف باید نزد مخاطب، روشن تر و شناخته شده تر از معرَّف باشد، وگرنه هدف و مقصود از تعریف که همان شرح مفهوم معرَّف است، تامین نخواهد شد.
بنابراین، تعریف به اخفی (مبهم تر و ناشناخته تر)، یا تعریف به چیزی که از جهت واضح بودن با معرَّف مساوی باشد، درست نیست.بلکه معرِِّف حتما باید از معرَّف واضح تر و اجلی باشد.
تعریف به اخفی(مبهم تر) مانند تعریف آتش به "اسطقسی که شبیه به نفس است"؛ معلوم است که درک نفس و یا اسطقس، به مراتب دشوارتر از درک خود آتش است.
تعریف به چیزی که از جهت وضوح با معرَّف مساوی است، مانند تعریف عدد فرد به این که عددی است که از عدد زوج، یک واحد کمتر است؛ چرا که زوج نه واضح تر از فرد است و نه مبهم تر از آن؛ بلکه از این جهت، عدد فرد و زوج باهم برابرند.
5- معرِّف نباید عین معرَّف باشد.
در این باره به اصطلاح می گویند: "تعریف شیء به نفس" جایز نیست؛ یعنی نباید چیزی را به خودش تعریف کنند.
مانند این که در تعریف حرکت گفته شود: "جابجایی"؛ چرا که حرکت و جابجایی یکی است.
و یا در تعریف انسان بگویند: "بشر". ( باید توجه داشت که این عدم جواز درباره تعریف حقیقی است، نه تعریف لفظی که در لغتنامه ها مرسوم است).
اساسا باید یک نحوه اختلاف و مغایرتی میان معرِّف و معرَّف وجود داشته باشد؛ و یا به گونه ای باشد که یکی مجمل و دیگری مفصل باشد.
اگر معرِّف عین معرَّف باشد، باید معرَّف پیش از آن که دانسته شود، معلوم باشد؛ و توقف شی بر خودش لازم خواهد آمد که به دور می انجامد و بنابراین، محال است.
6- تعریف نباید مستلزم دور باشد.
دور بودن تعریف یعنی این که معرِّف (که باید شیء معرَّف را تعریف کند) خودش مجهول و ناشناخته باشد و شناسایی آن تنها توسط معرَّف(که خودش باید با معرِّف تعریف شود) امکان پذیر باشد.
تعریف دوری یعنی این که مثلا در تعریف عدد فرد گفته شود: "عددی است که زوج نباشد." و وقتی پرسیده شود که عدد زوج چیست، گفته شود: "عددی است که فرد نباشد." یعنی در این حالت، شناختن زوج و فرد، موکول به یکدیگر می شوند.
در حقیقت، در این گونه تعریف، معرَّف با معرِّف شناخته می شود و معرِّف نیز با معرَّف؛ و بدین سان، معرَّف، خودش معرِّفِ معرِّف خودش می شود که این امر محال است؛ زیرا بازگشتش به آن است که شیء ( یعنی معرَّف) پیش از آن که معلوم باشد، شناخته شده باشد(تا بتواند معرِّف خود را تعریف کند.) و به دیگر سخن، باز گشتش به آن است که شیء بر خودش توقف داشته باشد.
7- در تعریف، اعم باید قبل از اخص ذکر شود.
زیرا که اولا اعم(کلی تر) شناخته شده تر از اخص(خاص تر) است و ثانیا، اعم خود در مفهوم اخص مندرج است.
اگر ابتدا اخص ذکر شود و سپس اعم، در واقع تکرار، صورت گرفته است؛ چرا که اعم یک بار بالقوه در اخص مندرج است و یک بار هم، بالفعل ذکر شده است؛ اما وقتی ابتدا اعم را بیاوریم و آنگاه آن را به اخص مقیّد سازیم، این عیب، وجود نخواهد داشت.
8- الفاظی که در تعریف به کار می رود، باید واضح و روشن و خالی از ابهام باشند.
از این رو بکار بردن الفاظ و کلمات دور از ذهن و نامانوس، و نیز کلمات پیچیده در تعریف صحیح نیست؛ و همچنین به کار بردن الفاظ مجاز و استعاره و نیز الفاظ مشترک بدون قرینه در تعریف درست نیست.
***
اقسام تعریف
1- حد تام
2- حد ناقص
3- رسم تام
4- رسم ناقص
5- خاصه مرکبه
6- تعریف لغوی«شرح الاسم»
حد تام
در مقام تعریف یک شیء، اگر بتوانیم به کنه ذات او پی ببریم؛ یعنی اجزای ماهیّت آن را که عبارت است از جنس و فصل آن، تشخیص داده و بیان کنیم، به کاملترین تعریف دست یافته ایم. چنین تعریفی را « حد تام » می نامیم.
حدّ تام تعریفی است که تمام ماهیّت و حقیقت شیء را بیان می کند و بنابراین، ذاتیات، یعنی مقوّمات معرَّف( شیء تعریف شده )را در بر دارد و به همین دلیل، کاملترین و بهترین نوع تعریف است.
حد تام از انضمام جنس قریب حاصل می شود. ( جنس قریب و فصل قریب با هم، همه ذاتیات معرَّف را در بر دارند.) و به همین دلیل، مجموع این دو را حد تام(تعریف کامل) می گویند.
مانند تعاریف زیر:
"حیوان ناطق" در تعریف انسان.
"جوهر قابل ابعاد سه گانه " در تعریف جسم.
"شکل سه ضلعی" در تعریف مثلث.
"شکل محدود به خط منحنی که جمیع نقاطش از نقطه درونی موسوم به مرکز، به یک فاصله باشد." در تعریف دایره.
به این ترتیب، برای این که چیزی را بر اساس حد تام آن تعریف کنیم، باید:
شیئ مذکور را در ذهن خود تحلیل کرده و اوصاف ذاتی و عرضی آن را از هم جدا سازیم. سپس در بین اوصاف ذاتی، جنس قریب و فصل قریب را بیابیم و نخست، جنس را که اعم(کلی تر) است بیاوریم و پس از آن، فصل را که اخص(محدودتر) است.
به این ترتیب معلوم می شود که اولا:
ماهیّت این شیء در تحت کدام جنس واقع است؛( مثلا آیا از زمره حیوانات است یا نباتات«گیاهان(یا فلزات یا مصنوعات یا کیفیّات یا اشکال هندسی یا امور دیگر) و ثانیا:
وجه امتیاز و صفت ذاتی شیء که آن را از دیگر مشترکات آن جدا می کند(یعنی فصل آن)، چیست.
به طور کلی باید به یک نکته توجه داشت و آن این که در حد( چه تام و چه ناقص)، فصل قریب حتما باید ذکر شود. زیرا این فصل قریب است که حقیقت کامل و تمام هر چیز را بیان می کند.
اصل لغت حد به معنی منع است و در وجه تسمیه آن گفته اند: "به این سبب که تعریف به حد، مانع خروج افراد و دخول اغیار می شود."
حد ناقص
گاهی در تعریف یک شیء به همه اجزای ذاتی ماهیّت آن دست پیدا نمی کنیم؛ بلکه فقط بعضی از اجزای ذاتی آن شیء را می یابیم.
در این حال، گفته می شود که ما شیء را بر اساس حد ناقص تعریف کرده ایم. به عبارت دیگر در تعریف بر اساس حد ناقص، تنها پاره ای از ذاتیات معرَّف ( و نه تمام آن) آورده می شود؛ و چون تمام ذاتیات بیان نمی شود، به آن حد ناقص(در مقابل حد تام)، می گویند.
حد ناقص تعریفی است که از جنس بعید و فصل قریب فراهم می آید.
مانند: "جسم نامی ناطق" در تعریف انسان. "جسم حساس" در تعریف حیوان.
حد ناقص را می توان تنها با ذکر فصل قریب(بدون ذکر جنس بعید) بیان کرد؛ یعنی در تعریف انسان می توان فقط گفت: "ناطق "
رسم تام
گاهی در مقام تعریف یک شیء به اجزای ذاتی و ماهوی آن دست نمی یابیم؛ بلکه صرفا به احکام و عوارض آن دست پیدا می کنیم؛ و یا اصلا هدف ما تنها این است که مرز مفهوم شیء را مشخص سازیم که شامل چه چیز هایی است و شامل چه چیز هایی نیست(و نه این که ذاتیات و مقِّومات آن را که حقیقت شیء را تشکیل می دهند، بیان کنیم)، در این صورت:
اگر دسترسی ما به احکام و عوارض شیء مذکور در حدی باشد که آن شی را کاملا متمایز سازد و آن را از غیر خودش مشخص کند، چنین تعریفی را رسم تام می نامیم و اما اگر کاملا مشخص نسازد، آن را رسم ناقص می خوانیم. بر این اساس، رسم تام، از انضمام جنس قریب با عرض خاص یا خاصّه حاصل می شود.
مانند: "حیوان ضاحک" در تعریف انسان. "حیوان کاتب" در تعریف انسان. "شکل دارای سه زاویه"در تعریف مثلث. "شکلی مجموع زوایایش مساوی دو قائمه باشد" در تعریف مثلث.
"از آن جا که این نوع تعریف، هم ذاتی و هم عرضی شیء را در بر دارد، آن را تام نامیده اند. ( جنس قریب، ذاتی شیء و عرضی خاص، عرضی شیء می باشد).