منابع ازمون وکالت 97

پرتال تخصصی فقه و حقوق

پرتال تخصصی فقه و حقوق

متون فقه | اصول فقه | حقوق اساسی | حقوق مدنی | حقوق تجارت | آیین دادرسی مدنی | آیین دادرسی کیفری

پرتال تخصصی فقه و حقوق

متون فقه | اصول فقه | حقوق اساسی | حقوق مدنی | حقوق تجارت | آیین دادرسی مدنی | آیین دادرسی کیفری

به پرتال تخصصی فقه و حقوق خوش آمدید

آمادگی برای آزمون وکالت

وبلاگ حقوقي نيما جهانشيري

پیوندها
اجماع مرکب یعنی تمام مجتهدان در مورد یک موضوع ، یک نظر واحد نداشته باشند و نظرات متعددی بدهند و از ترکیب کردن نظر آنها،یک نظر را به دست بیاوریم که به این نوع اجماع،اجماع مرکب می گوییم

اجماع بسیط در مقابل اجماع مرکب قرار دارد


عام لفظی است که همه ی افرادش را در بر دارد (مانند : انسان ها، ایرانیان، دانشجویان)

خاص : لفظی است که تعدادی از افرادش را در بر دارد (مانند : پسران نسبت به مردان، شیرها نسبت به حیوانات )

 

 الفاظ عام :

 در فارسی : تمام، همه، هر، هیچ، کل ، جمیع و ...

 

مثال :

 کُلُّ نَفْسٍ ذَآئِقَةُ الْمَوْتِ - همه کس مرگ را می چشد. آل عمران / 185

 ماده 5 قانون مدنی : کلیه سکنه ایران مطیع قوانین ایران اند


مثالی برای خاص:

قوانین جزایی در مورد افرادی که در ایران زندگی می کنند قابل اجرااست 

لفظ قوانین با آمدن قید " جزایی " خاص شده است

واجب مشروط و واجب مطلق :

هرگاه وجوب مشروط به شرطى باشد , واجب را مشروط مى گویند . مثلا خداوند مى فرماید: ( بر کسانی که مستطیع مى شوند , واجب است که حج بجا آورند ). در اینجا وجوب حج , مشروط به حصول استطاعت است . در جاى دیگر خداوند مى فرماید : ( نماز بگذارید). در اینجا هیچ شرطى براى نماز ذکر نشده است . و نماز یک واجب مطلق است , از جهت اینکه در این کلام خداوند شرط بیرونى نیست و وجوب , مشروط نگردیده است .

ولى آیا نماز واقعا مشروط به هیچ شرطى نیست ؟ در عرف متداول مى گویند شرط نماز مثلا وضو و طهارت است , باید توجه داشت که در اینجا وجوب شرط ندارد بلکه به اصطلاح اصولیین وجود یعنى متعلق وجوب و چیزى که به منصه عمل می آید , شرط دارد . یعنى نفس عبادت داراى آداب و ترتیبات و به اصطلاح شرایطى مى باشد که از جمله وضو و طهارت است . ولى نفس وجوب , بلا شرط است . و یا در همان مثال حج , البته نه نسبت به استطاعت , بلکه نسبت به طى مسافت که وجوب هیچگونه توقف بر حصول آن ندارد , هر چند وجود یعنى عمل انجام حج متوقف بر آن است . و لازم است که مکلف مسیر از موطن خویش تا مکه معظمه را طى کند , و بدون آن ممکن نیست .

ثمره بحث بر نتیجه عملى این دو واجب مترتب است , زیرا اگر وجوب مشروط به شرط باشد مانند مورد حج , تحصیل و تحقق این شرط یعنى تحصیل استطاعت و قدرت , لازم و واجب نیست . ولى در مورد دوم مثلا شرط صحت نماز , ساختن وضو و طهارت لباس و بدن است , و یا طى مسافت که شرط تحقق حج است , تحصیل اینگونه شرایط بر مکلف واجب و ضرورى است .


منبع: مباحثى از اصول فقه،  دکتر سید مصطفی محقق داماد

اگر ما چند عام داشته باشیم و بعد از این چند عام یک مخصص بیاید،این مخصص به کدام عام میخورد؟

آیا به عام آخری می خورد؟

آیا به تمام عام های قبلی می خورد؟

آیا می توان گفت که معلوم نیست به کدام عام می خورد؟

جواب:

اصولیون در این باره با هم اختلاف دارند و ما به برخی از نظرات اشاره می کنیم:

الف: به همه ی عام ها می خورد

ب: به عام آخری ( یعنی عامی که قبل از مخصص است ) می خورد

ج: به عام آخری یقینا می خورد ولی در مورد بقیه ی عام ها معلوم نیست که می خورد یا خیر

د: در جملاتی که موضوع و محمول در تمام آنها ذکر شده،مخصص به آخری می خورد ولی اگر موضوع فقط یک بار ذکر شده باشد،آخری را فقط تخصیص می دهد

کتاب - قرآن کریم -
قرآن کریم از حیث حجیت قطعى الصدور است.  قرآن معجزه اى است که بالاتر از آن را در جهان هستى نمى توان یافت . قطعیت صدور کتاب کریم بمتنى بر دو امر است
نخست صدور کتاب از جانب خداى تعالى و تواتر این امر بین مسلمانان که موجب قطع است
دوم اعجاز قرآن  در فصاحت و بلاغت و مضامین آن و نیز تحدى قرآن و عدم جواب همگان به این تحدى , و اخبار مغیبات که صدق آنها آشکار گردیده است . این امور و نظایر اینها موجب قطع براى همگان به آن است که صدور امور مذکور در قابلیت بشر نیست , و محال است که بشر بتواند آورنده چنین کتابى باشد . نتیجه آنکه قطعیتصدور کتاب , که اساس حجیت آن است , از جمله بدیهیات و واضحات است . نکته دیگر بررسى از حیث دلالت است . گفته مى شود گرچه کتاب از حیث صدور قطعى است , اما از نظر دلالت ظنى الدلاله است . زیرا در کتاب عزیز با محکم و متشابه بر مى خوریم : هو الذى أنزل علیک الکتاب منه آیات محکمات هن ام الکتاب و اخر متشابهات
 علاوه بر این , کتاب عام و خاص و ناسخ و منسوخ و مطلق و مقید و مجمل و مبین دارد , و وجود این معانى سبب مى شود که دلالت آن ظنى باشد . ألبتهخواهیم گفت که گرچه ظواهر کتاب ظنى است , أما ظنى است معتبر , یعنى ظن خاص است که دلیل قطعى بر حجیت ظواهر آن قائم شده است . نکته قابل تذکر آن است
که , کتاب که همان وحى باشد أولا و بالذات مصدر تشریع است : یعنى , به نظر ما آنچه أصل است باید از طریق وحى برسد , و ذات بارى تعالى قانونگذار واقعى در این جهان هستى است . ألبته این معنى گاه به وسیله کتاب, یعنى همین آیات قرآنى , است که بر پیامبر ( ص ) نازل شده است , و گاهنیز وحى بر پیامبر به غیر شکل قرآن است :  و ما ینطق عن الهوى , ان هو الا وحى یوحى - یعنى , در واقع , هرچه ایشان به عنوان حکم و قانون بیان مى کردند ازخودشان نبود , بلکه وحى بر ایشان بود . از این رو , باید گفت که , در کار قانونگذارى , رسول ( ص ) همیشه اتکا به وحى دارد : یا مى فرماید کتاب خدا چنین است , یا اخبار مى کند که در این مورد نیز مدرک همان وحى است . سؤال دیگر این است که نسبت سنت که خود نیز یکى از أدله أربعة است به کتاب چیست و سنت چه مقامى دارد ؟
حقیقت وحى
ما قائلیم که وحى بر رسول الله ( ص ) نازل مى شده , و نیز بر أئمه أطهار علیهم السلام الهام مى گردیده است . مسئله وحى از مسائل بسیار مشکل است . مرحوم صدرالمتألهین در کتاب اسفار و کتاب شواهد الربوبیة  و مروحوم حاج ملا هادى سبزوارى در منظومة و حاشیة بر شواهد الربوبیة  و نیز دیگران در این باب به طور مفصل بحث کرده اند .
این نکته در جاى خود ثابت شده است که نفس انسانى مستعد قبول تجلى حقایق و کنه اشیاء واجب و ممکن است , أما ألبته این معنى از براى نفس ضرورى نیست . در واقع , بر أثر أسباب و عوارض خارجیة حجابها پدید مىآید و مابین نفس و لوح محفوظ حائل مى شود و جلوى تجلى گرفته مى شود . خلاصه آنکه در بعضى حالات , با از بین رفتن موانع و حجابه ابه واسطه وزش نسیم ألطاف خفیه الهى , حقایق علوم از آیینه لوح عقلانى به آیینه لوح نفسانى متجلى مى گردد , و خلاصه بحث آنکه حصول علوم در باطن انسان به وجوه مختلف ممکن است :
الف- به طریق اکتساب و تعلیم , که اصطلاحا اکتساب و استبصار خوانده مى شود .
ب-   بدون تعلیم و اکتساب و تعلم , و به مدد الطاف خفیه الهیة . این معنى را , به حسب اصطلاح , الهام و نفث در روح مى گویند . و این معنى نیز به دو نحو صورت مى گیرد :
اول . گاه این أمر به اطلاع بر سبب است , و سبب همان ملک ملهم للحقایق از طرف ذات بارى تعالى است . این حالت را , به حسب اصطلاح , وحى مى نامند و مختص به انبیاست .
دوم . انکشاف حقایق و واقعیات بدون اطلاع بر سبب , یعنى بدون مشاهده ملک انجام مى یابد , و این حالت مختص به أولیاء الله و ائمه أطهار سلام الله علیهم أجمعین است .
أما فرق بین وحى و الهام آن است که در وحى معانى نازل بر پیغمبر اکرم ( ص ) در قالب ألفاظ مخصوص است . در نتیجه , علاوه بر رقاء معانى , الفاظ و ترکیب آنها با یکدیگر نیز خارق عادتند و معجزه محسوب مى شوند و تمامى فصحاء و بلغاء به این أمر اعتراف مى کنند به خلاف الهام که نزول صرف معانى بر نفوس قدسیه ائمه اطهار ( س ) است , و خود ایشان هستند که معانى را در قالب ألفاظ بیان مى کنند , و در این بیان نیز تمام نظرشان به معانى الهام شده است .
تحریف
آیا در کتاب عزیز تحریفى صورت پذیرفته است ؟ آیا قرآنى که نزد ماست همان است که بر پیامبر اکرم ( ص ) نازل شده است , بدون هیچ نقیصه اى ؟ یاتحریفاتى در آن پیش آمده است ؟ طرح تحریف برمى گردد به صحیح بخارىو  صحیح مسلم. در صحیح بخارى و صحیح مسلم دو روایت نقل شده است
در صحیح بخارى روایتى از عمر , و در صحیح مسلم از عایشه نقل مى شود : در صحیح بخارىآمده است که عمر معتقد است در قرآن  راجع به رجم آیه اى بوده است و در زمان أبوبکر که به دستور وى زید بن ثابت قرآن را جمع آورى مى کرد هر آیه اى را که دو شاهد عادل شهادت مى دادند وارد مى کرد , و چون در این مورد عمر به تنهایى گواهى داد , آنچه گواهى داد , وارد قرآن نشد .
در صحیح مسلم نیز از عایشه نقل مى شود که در آیه قرآن در باب رضاع به ده رضعة , یعنى ده مرتبه شیر دادن بچه , اشاره شده است . بعد , روایت مى گوید که این آیه با آیه دیگرى متضمن پنج رضعه نسخ شد , أما پیامبر اکرم (ص ) وفات کرد و این آیه وارد در قرآن نشد و همان ده رضعه باقى ماند . پس , آیه کنونى همان نیست که باید باشد . در. اصول کافى  نیز روایاتى که دلالت بر تحریف دارد هست , بدون آنکه اظهار نظرى درباره آن شده باشد . برخى مانند ابوزهرة به مرحوم کلینى ره حمله کرده اند که ایشان قائل به تحریف قرآن است و کار را به مرحله تکفیر رسانده اند حال آنکه همین سنخ روایات در صحیح مسلم و صحیح بخارى هم هست . أما روایاتى که کلینى ( ره ) نقل کرده اند خودشان معتقد به تحریف نبوده اند .
به هنگام تعارض دو خبر , اگر خبرى قطعى الصدور بود , یا از حیث تواتر یا أمارات و قراین صدق در مرتبه آنها بود , روایتى که قطعى الصدور نباشد در برابر آن تاب مقاومت ندارد . در اینجا روایات متواتره و أمارات قطعیه داریم که کتاب تحریف نشده است و روایات مربوط به تحریفرا این روایات از اعتبار مى اندازند . در کافى روایاتى است که دلالت بر عدم تحریف دارد و از حیث سند نیز قطعى الصدور است و جزو متواترات است . علاوه بر این , بحث تحریف و عدم تحریف از ضروریات دین نیست تا قائل به تحریف محکوم به کفر باشد , زیرا این أمر مستلزم تکذیب نبى نیست  مضافا اینکه مرحوم کاشف الغطاء کبیر در خصوص عدم تحریف ادعاى اجماعى مى کند , و نمى شود گفت کاشف الغطاء چنانچه مرحوم کلینى قائل به تحریف بوده , از قول وى غفلت کرده باشد .بنابراین , صاحب کافى نیز مانند همه فقهاء معتقد بوده است که آیه  انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون و آیه و انه لکتاب عزیز لا یاتیه الباطل من بین یدیه و لا من خلفه تنزیل من حکیم حمید به معنى آن است که خداوند قرآن را از تحریف نیز حفظ مى کند و از اضافه و کم کردن در آن نگاهبانى مى کند . بنابراین شبهه تحریف از بحثهایى نیست که نیاز باشد درباره آن سخن را به درازا بکشانیم . در واقع , درباره تحریف , أخبار آحادى وجود دارد که در برابر أخبار متواتره قطعى الصدورتاب مقاومت ندارند .
حجیت ظواهر کتاب
دلیل بر حجیت ظواهر کتاب منحصر بر بناى عقلاست و ا ین دلیل مرکب از دو مقدمه قطعیة است :
مقدمه أول آن است که بى هیچ شک و اشکالى , عقلاء , در سیره و محاورات خود و در داد و ستد و تفهیم مقاصد خویش , ظواهر کلام یکدیگر را أخذ مى کنند و هیچ وقت مطلب را به این صورت به طرف خود تحمیل نمى کنند که : شما در صحبتهاى خود باید طورى محاوره کنید که قطعى الدلالة باشد . در واقع , ظاهر هر سخنى هم بر سامع و هم بر گوینده آن حجت است و دو طرف مى توانند با یکدیگر احتجاج کنند .
مقدمه دوم آن است که شارع مقدس نیز با عقلاء از این حیث , متحد المسلک است و راه و روش تازه اى نمىآورد , زیرا خود رئیس عقلاست , و از این جهت مانعى نیست که با آنها متحد المسلک باشد . ألبته در هر مورد که متحد المسلک نباشد نظیر برخى از موارد نظر خود را بیان مى فرماید . أما مى دانیم که در زمان پیامبر اکرم ( ص ) , که افراد را براى تبلیغ مى فرستاد , طریقه اى تازه بر خلافطریقه عقلاء در مقام تفهیم مقاصد و بیان احکام شرعى نیاورد .
با ثابت شدن این دو مقدمه , نتیجه اى که به طور قطع مى گیریم آن است کهظواهر کلام نزد شارع حجت است , و شارع مقدس ظن حاصل از ظواهر را حجتمى داند و از تحت عموم أصالت عدم حجیت کل ظن خارج مى کند . اکنون باید دید آیا حجیت ظواهر کتاب هم مثل ظواهر دیگر حجت است .
عده اى منکر آن شده اند که ظاهر کتاب حجت باشد . گروهى از أخباریان گفته اندظهورات کتاب نسبت به کسانى که مقصود بالافهام هستند حجت است , أما در مورد کسانى که چنین نیستند حجت نیست مثل کسانى که بعد از رسول الله ( ص ) آمده اند و یا در مدینة و یا در اطراف مسجدى که آیه نازل شده است نبوده اند . در واقع قرآن مثل کتب علمى نیست که مصنف و مؤلف آنها نظر به خواننده خاص ندارند و تمام نظرشان به این است که فرضیه علمى را بیان کنند و قهرا هر کس که آن را بخواند و قبول کند برایش حجت باشد . کتاب از این سنخ کتب نیست که به مشافهین و حاضرین و مخاطبین کار نداشته باشد , بلکه با آنهاکار دارد و آنها را طرف حساب گرفته است . در این معنى , بعضى گفته اند که مثلا وقتى کسى در جلسه اى صحبت مى کند , مستمعان با توجه به قرائن حالیه متوجه مطالب مى شوند , أما کسانى که در تجلسه نیستند یا بعد مىآیند , چون قرائن را درمطالب مى شوند , أما کسانى که در تجلسه نیستند یا بعد مىآیند , چون قرائن را در دست ندارند , مطالب بر آنها مخفى مى ماند . در نتیجه , نمى توان به ظواهر کتاب عمل کرد . جواب این مطلب آن است که وقتى احتمال قرینه مى دهیم ولى نمى توانیم به آن برسیم , أصالت عدم قرینه جارى مى شود . در واقع , ما منکر نمى شویم که احتمال عقلى قرینه در کلام هست , أما أصل أولى این است که قرینه نیامده است , و این أصل أصلى عقلایى است مضافا اینکه ما معتقدیم که جعل احکام و جعل قانون , در تمام جوامع عقلایى , به طور قضیه حقیقیه است که شامل حاضران و معدومان و غایبان مى شود . وقتى خداوند مى فرماید و لله على الناس حج البیت من استطاع الیه سبیلا.  بر هر کس مستطیع شد حج واجب است . این حکم نظر ندارد به کسى که در زمان صدور آیه مستطیع است , حکم بر روى طبیعه المستطیع رفته است یعنى کل من کان مستطیعا یجب علیه الحج  . در قوانین که مى گوید هر کس به فلان سن رسید باید به سربازى برود , حکم ناظر به نفس طبیعت و عنوان است و نظر به أفراد خارج ندارد . به تعبیر دیگر , جعل احکام و قوانین به طور قضیه حقیقیه است . در خطابات به پیغمبر اکرم ( ص ) نظر خاصى به ایشان نبوده ,بل از باب آن استکه پیامبر نیز أحد المکلفین است : خطاب به طور عمومى وقانون به طور کلى است , و زمان و مکان در آن مطرح نیست . پس , موضوع ایناشکال از میان مى رود و مطلب به اینجا بر مى گردد که ظواهر مطلقا حجت است چه ظواهر الفاظ اشخاص عادى باشد یا خبر واحد و یا کتاب عزیز .
نسبت سنت به کتاب که أولا و بالذات مبدأ قانونگذارى و مصدر تشریع أحکام شرعیة است چیست ؟
اول . مى توان گفت که سنت بیانگر و مبین و مفسر کتاب است , یعنى مجمل آن را تفسیر مى کند . روایاتى در باب کیفیت صلات , ارکان و شرایط صلات و انواع و اقسام و اوقات آن وارد شده است , و در زکات مقدار , حد نصاب , مستحقان ,شرایط مستحقان و کیفیت تقسیم زکات را بیان مى کند . در واقع , اصل صلات و زکات در کتاب هست : و أقیموالصلوة و آتواالزکوة - بعضى از روایات نیز عام کتاب را , مثلا یوصیکم الله فى أولاد کم للذکر مثل حظ الانثیین, تخصیص مى زند به لایرث القاتل. یعنى اگر یکى از أولاد مورث قاتل بود , از حکم این آیه خارج مى شود و ارث نمى برد . همچنین , در اطلاق آیه والسارق و السارقه فاقطعوا أیدیهما جزاء بما کسبا . . .  احادیثى که نحوه قطع ید را معین مى سازند اطلاق مذکور را مقید مى کنند .
دوم . احتمال آن است که سنت نسبتش به کتاب حالت تأکید باشد. قرآن مى فرماید :   و أقیموا الصلوة  در روایات نیز آمده است که صلات واجب است. قرآن مى فرماید کتب علیکم الصیام کما کتب على الذین من قبلکم  - در روایات نیز همین معنى هست.  قرآن مى فرماید :   و لله على الناس حج البیت من استطاع الیه سبیلا- در روایات نیز آمده است که یجب علیه الحج. شرب خمر و شهادت زور در قرآن نهى شده است , در روایت هم مطابق همین معنى هست . پس ,سنت در این موارد مؤید و مؤکد کتاب است .
سوم . خود سنت تشریع مى کند و مصدر و مبدأ قانونگذارى است , مثل یک رشته از احکام و قوانین که در قرآن ذکرى از آنها نیست , مثل تحریم جمع بین زوجه و عمه یا خاله وى این حرمت در کتاب نیامده لکن در روایات هست, یا حرمت پوشیدن لباس ابریشم براى مردها و نظایر اینها .
هر سه این احتمالات در خصوص نسبت بین قرآن و سنت وجود دارد , لکندر هر حالت , همان طور که پیشتر گفتیم , پیامبر اکرم ( ص ) از خود چیزى نمىآورد , و همه اینها به وحى منتهى مى گردد .
ب . اکنون باید دید آیا عمومات کتاب به خبر واحد قابل تخصیص است . اینمسئله که خبر واحد براى عام کتابى مخصص در مرحله اول أندکى سنگین مى نماید . چطور مى شود که بر قرآن,  یعنى وحى قطعى الصدور و لا ریب فیه, خبر واحدى مقدم شود که ظنى الصدور است و احتمال کذب و خطا نیز در آن مى ورد ؟ تسالم اصحاب و تمامى علماء بر این است که خبر واحد قطعى الصدور و یا خبر واحدى که دلیل قطعى بر حجیتش وارد شده است مقدم بر عام کتابى است , یعنىمخصص عام کتابى است . بواقع , در اینکه کتاب قطعى الصدور است بحث نمى شود , بلکه گفته مى شود : کتاب محکم و متشابه و مطلق و مقید دارد , ناسخ و منسوخ و مجمل و مبین دارد و اینها ظنى الدلاله اند . در کنار آیه , روایتى هم هست که گرچه از حیث صدور ظنى الصدور است , أما ظن معتبر است , در نتیجه , دورانبین آن امرى است که عموم آیه بر آن دلالت مى کند , و ظنى که حاصل از روایت است . سؤال این است که آیا باید خبر را طرح کنیم و به أصالة العموم تمسکبجوییم یا به أصالة العموم تمسک نکنیم , بلکه خبر را بگیریم و عام کتابى را به آن تخصیص بزنیم .
در پاسخ مى گوییم : از باب اینکه خبر صلاحیت آن را دارد که قرینه باشد و در ظاهر کتاب تصرف کند , روایت حکم مفسر و مبین عموم کتاب را پیدا مى کند . أما أصالة العموم نمى تواند بر خلاف حجت خبر واحد قرینه باشد , پس خبر بلامعارض مى ماند و مقدم بر عام کتابى مى شود و آن را تخصیص مى زند . به تعبیر دیگر , چون خاص أظهر است از عام , در نتیجه بر ظهور عام مقدم مى شود . در این موارد , عقلاء کشف مى کنند که متکلم حکیم از عام اراده عموم نکرده است هر چند ظاهر لفظافاده عموم کند .
نسخ و فرق میان نسخ و بداء
الف . آیا در آیات شریفه نسخ واقع شده است ؟
نسخ اصطلاحا عبارت است از رفع چیزى که در شریعت از حیث أحکام وقوانین ثابت است , و مراد از ثبوت , ثبوت واقعى و حقیقى است , نه ثبوت ظاهرى بر حسب ظهور لفظى که از آن استفاده مى شود . ذکر این قید براى آن استکه مى دانیم عمومات و مطلقات داراى ثبوت ظاهرى هستند , أما وقتى مخصص و افراد مقید بوده است . بنابراین , أز أول أمر , مقید و مخصص مراد متکلم بوده اند , نه از زمان مجئى مخصص و مقید بر خلاف نسخ : در نسخ , أز زمان مجىء ناسخ معلوم مى شود که أمد حکم سر آمده است و مقتضى موجود معدوم گردیده است . در اینجا معنى آن نیست که جعل حکم أز اول مقید بوده است زیرا گفتیم که جعل حکم بر روى طبیعت امور است . و چون یکى از اصول مذهب ما این است که أحکام تابع مصالح و مفاسدند , هر جا که مصلحت و مفسده باشد , حکم هست . ممکن است حکم در یک دوره أز زمان مصلحت ملزمه داشته باشد , پس حکم وجوب هست. أما اگر در زمانى مصلحت ملزمه مبدل به مفسده ملزمه شد , در این صورت وجوب تبدیل به حرمت مى شود یمحوا الله ما یشاء و یثبت و عنده ام الکتاب . اشکالى پیش نمىآید . زیرا علم ذات بارى تعالى به حوادث علم حضورى است , و از ابتدا که وحى مى کند مى داند که أمد حکم چه قدر است و تا چه وقت مصلحت هست و از چه زمان مصلحت مبدل به مفسده مى شود . أما این معنى منافات با این أمر ندارد که جعل حکم به طور موقت نباشد . بلکه به طور دوام و به طور قضیه حقیقیه باشد و هر جا که موضوعش معدوم گردید حکم نیز از میانبرود . پس , فرق بین نسخ و تخصیص و تقیید این است که در نسخ حکم ثابتاست , حقیقتا و واقعا . نسخ حکم ثابت واقعى حقیقى را نفى مى کند بر خلاف .تخصیص و تقیید که رفعشان رفع حکم ثابت واقعى حقیقى نیست , رفع اثباتى است که به حسب ظاهر و مقام اثبات افاده عموم و یا مطلق مى کند . أکنون باید دید که آیا امکان نسخ در آیات کتاب هست ؟ به این معنىکه خداوند تعالى چیزى را أول بگیود که دائما انجام دهید و سپس بیاید و بگوید که أمدش سر آمد . گفته اند که این أمر مستحیل و لایعقل است و نمى توان گفت که خداوند تعالى این چنین حکمى را بدهد . چون اگر از أول ثابت نبوده باشد ,نیازى به رفع آن نیست , مدتش تمام شده است , و اگر حکم ثابت بوده و سپسخداوند آن را رفع کرده است , معنایش آن مى شود که جهل لازم آید . و چون نسبتجهل به ذات بارى تعالى محال است , پس نسخ را نمى توان پذیرفت و این فرض محال است عقلا .
ما همان کلام أول را مى گیریم و مى گوییم که حکم به طور قضیه حقیقیه جعل شدهاست و به طور دائم و ثابت . بنابراین رفع بعدا می اید . لکن معنى رفعثابت آن نیست که مقید به ثبوت باشد و حکمى را که جعل مى کند بگوید این حکم من مقید است به اینکه همیشه هست . جعل به طور قضیه حقیقیه است . حکمىالان جعل مى شود به طور عمومى ثابت , و رفع بعدى از باب اعدام موجود است . . اعدام موجود مستقل نیست , بلکه اعدام آن چیزى است که کان موجودا.
اشکال دیگرى که مطرح مى شود این است که وقتى أحکام شرعیه تابع مصالح ومفاسدند , محال است ذوالمصلحة منقلب به ذوالمفسدة بشود , و بالعکس , پس , چیزى که مصلحت دارد و واجب مى شود چرا وجوبش را بردارند ؟ چون , بدین ترتیب , تخلف معلول از علت لازم مىآید . در پاسخ گفتیم که درست است که أحکام تابع مصالح و مفاسدند , أما زمانها مؤثر در مصالح و مفاسد مى باشند و نمى توان مقید شد به اینکه چون أمرى در زمانى ذوالمصلحة بوده است , باید همیشهواجب باشد . معناى این مطلب که أحکام تابع مصالح و مفاسد است آن است که هر جا مصلحت ملزمه باشد وجوب هم هست , و هر جا مفسده ملزمه باشد حرمت هست . وقتى جامعه عقلاء دیگر أمرى را ذوالمصلحه نمى بیند , یعنى علت از بین رفتهاست , حکم هم که معلول است از بین مى رود . وجوب که برداشته مى شود , در واقع کشف مى کنیم که مصلحت ملزمه نیست , یعنى معلوم مى شود تا این زمان مصلحت ملزمه بود , أما از این به بعد دیگر مصلحت ملزمه نیست . بنابراین , نسخ در کتاب الله ممکن است و مستلزم جهل ذات بارى تعالى نیست تا محال باشد , و لازم نمىآید که انسان طرق عادى را بر هم بزند . شارع مقدس آنچه را که اکنون دیگر نزد عقلاء ذوالمصلحه نیست لیس بواجب اعلام مى کند .
ب . فرق میان نسخ و بداء . بداء به معناى ظهور است بداله یعنى ظهرله  در جاى خود ثابت شده است که بداء در ذات بارى تعالى محال است , چون لازمه بداء این است که ذات بارى تعالى نسبت به یک رشته از امور جهل داشته باشد و بعد این امور بر او ظاهر شوند:  بداله  . از این رو , مامنکر بداء هستیم . أما نسخ انتهاء أمد حکمى است که از طرف خداوند تعالى تشریع شده است .
اکنون باید دید که فرق این دو چیست ؟ فرق جوهرى میان بداء و نسخ آن است که بداء در تکوینیات است و نسخ در تشریعیات . به قول فیلسوف الهى سید داماد رضوان الله تعالى علیه در نبراس الضیاء: البداء فى افق التکوین و النسخفى افق التشریع . به عبارت دیگر البداء نسخ تکوینى و النسخ بداء تشریعى. فلا بداء فى القضاء . و لا بالنسبة الى جانب القدس الحق , و المفارقات المحضه : من ملائکته القدسیه , و فى متن الدهر الذى هو ظرف المطلق الحصول القار , و الثبات الباب , و وعاء عالم الوجود کله .
و انما البداء فى القدر و فى امتداد الزمن الذى هو افق التفصى و التجدد , وظرف التدریج و التعاقب و بالنسبة الى الکائنات الزمانیه , و من فى عالم الزمان و المکان و اقلیم المادة و الطبیعة . فکما ان حقیقه النسخ عند التحقیق انتهاء الحکم التشریعى و انقطاع استمراره , لا رفعه و ارتفاعه من وعاء الواقع . کذلک حقیقة البداء عندالفحص البالغ هو انقطاع استمرار الامر التکوینى و انتهاء الاتصال الافاضه . و مرجعه الى تحدید زمان الکون و تخصیص وقت الافاضه , لا انه ارتفاع المعلول الکائن عن وقت کونه , و بطلانه فى حد حصوله. چون اگر متعلق انتهاء و أمد مسئله تکوینى باشد قهرا داخل . در بداء مى شود , و اگر انتهاء و أمد آن مسئله تشریعى باشد , داخل در نسخ مى شود به تعبیر دیگر بداءدر قضاء الهى در نسبت به باریتعالى و مفارقات محضه یعنى موجودات غیر مادى و نیز در متن دهر که ظرف امور مطلق و ثابت و پابرجاست ممکن نیست , تنها بداء در تجهان قدر یعنى در امور مادى متغیر است . و ایراداتى که صدرالمتألهین در شرح اصول کافى بر این قول گرفته است وارد نیست و تفصیل آن در جاى خود مبرهن و مدلل است . بنابراین اشکالاتى که در بداء وجود دارد در نسخ نیست چون بداء نه معنى ثلاثى مجرد موجب قول به جهل ذات بارى تعالى مى شود , و این معنى با علم حضورى بارى تعاى منافات دارد , و نیز با علم به ذات خود , که علة العلل است و مستلزم علم به معلولاتو علم به تمامى حوادث در جهان هستى است :  یعزب عنه مثقال ذرة فى السموات و لا فى الارض و لا أصغر من ذلک و لا اکبر الا فى کتاب مبین. در نتیجه بداء به معنى ثلاثى مجرد محال است مگر آنکه بداء را به معنى ابداء بگیریم . اما در نسخ احتیاج به این سخن نیست , و تفصیل آن در اصول مذکور است
شک و ظن
همان طور که شک به معناى متساوى الطرفین حجت نیست و نمى توان مطابق آن عمل کرد , عمل کردن بر طبق ظن هم یا جایز نیست و یا حرام است , زیرا  ان الظن لا یغنى من الحق شیئا و   و لا تقف ما لیس لک به علم .   بنابراین , اصل عدم حجیت هر ظنى است , مگر ظنون خاصه که عقلاء و یا شارعمقدس آنها را حجت بدانند . مثلا , عقلاء مى گویند: ألظن الحاصل من البینة حجة: ظنى که از بینه حاصل مى شود حجت است . مسلم است که وقتى بینه اقامه شد و دو شاهد عادل بر موضوعى شهادت دادند , براى قاضى علم پیدا نمى شود , وآنچه حاصل مى گردد چیزى بیش از ظن نیست . أما ظن مذکور از عموم أصل کلى , که عدم حجیت کل ظن باشد , خارج مى گردد , و بدین ترتیب ظن حاصل از ناحیه بینه و اقرار حجت خوانده مى شود .
باید دانست که کشف حاصل از ظن تام نیست , و گهگاه نیز اصولا کاشف نمى باشد . در شک به اصطلاح اصول احتمال پنجاه درصد خلاف وجود دارد , و شک بدین معنى به هیچ وجه کاشف نیست . أما شک به معناى معمولى همان ظنى است که احتمال وفاق آن بیش از احتمال خلاف است مثلا 75 در صد احتمال وفاق و 25 درصد خلاف . در اینجا نیز کشف حاصل تام نیست , لکن اگر شارع مقدس بخواهد این ظن را اعتبار ببخشد و آن را حجت بداند , مى گوید که ظن حاصل أز بینه یا اقرار ,با وجود آنکه کشف تام نمى کند , در عالم اعتبار تشریعى , کشف تام به حساب مىآید . به تعبیر مرحوم میرزاى نائینى   رحمة الله علیه  شارع مقدس و یا عقلاء تتمیم کشف  مى کنند . براى بیشتر أمارات و طرقى که أکنون معتبرند , از طرق عقلائى جعل حجیت شده است , و این جعل حجیت همان  تتمیم کشف است یعنى عقلاء ظن حاصل از بینه و ظنى را که از قاعده سوق و غیر اینها حاصلمى شوند و کشف ناشى از آنها تام نیست در عالم اعتبار بر ایشان آثار کشف تام بار مى کنند . نکته دیگر آنکه ظن , فى حد نفسه , مانند شک است . شیخ انصارى  رحمة الله علیه مى فرماید : ألظن غیر المعتبر به حکم الشک بل هو هو : ظن غیر معتبر از حیث حکم مانند شک است . آنگاه شیخ ( ره ) اضراب مى کند و مى فرماید: بل هو هو یعنى بدیده تحقیق بنگریم , ظن خود شک است , نه اینکه در تحکم شک باشد . و موضوع آن هم مثل شک است , چون شک دلیلى است که معتبر نباشد . اکنون چنانچه مقدار وفاق این دلیل 50 درصد و میزان عدموفاقش هم 50 درصد و یا وفاق و خلاف 25 درصد و 75 درصد باشد , از لحاظ عدم حجیت یکسانند . بنابراین , باید گفت  بل هو هو : ظن مورد بحث همان شک است . با تأسیس این أصل روشن مى شود که أصل عدم حجیت ظن است .الا ما خرج بالدلیل. ظنونى که از طرف شارع مقدس و عقلاء بر ایشان جعل حجیت شده است ظنون خاصه یا ظنون معتبره خوانده مى شوند . از جمله این ظنون یکى ظواهر و دیگرى هم ظنى است که از سنت و اجماع حاصل مى شود . در اینجا باید بگوییم که ظن حاصل از این دو حجت است تا نتیجه بگیریم که سنت و اجماع همبراى ثبوت حکم شرعى أز جمله أدله اند .
تعریف سنت
أهل لغت براى سنت معانى زیادى را بیان کرده اند . کسائى آن را به معنى دوام  گرفته و خطابى آن را أصل طریقه محموده معنى کرده است که برأساس آن , در تعبیر  من سن سنة سیئه-  سیئه - قید تلقى مى شود و سنت به معنى سنة حسنه خواهد بود . بعض أرباب لغت نیز سنت را طریقه معتاده خوانده اند چه حسنه باشد و چه سیئه . در روایت صحیح هم آمده است که : من سن سنة حسنه فله أجر من عمل بها الى یوم القیمه و من سن سنة سیئه کانعلیه وزرها و وزر من عمل بها الى یوم القیمه
اکنون باید دید که آیا سنت , به حسب اصطلاح , شامل سنت نبویه و سنت أئمه س مى باشد و یا فقط سنت نبویه را در بر مى گیرد . جمع کثیرى از فقهاى اسلام گفته اند که اگر سنت تنها گفته شود , همان قول و فعل و تقریر نبى را شامل مى شود . أما فقهاى امامیه رضوان الله تعالى علیهم, پس از آنکه روشن کرده اندکه قول و فعل و تقریر أئمه أطهار ع از حیث دلیلیت و حجیت مانند قول و فعل و تقریر پیغمبر اکرم ص است , گفته اند که سنت توسعه دارد و شامل قول و فعل و تقریر معصوم ع چه پیامبر اکرم ( ص ) و چه أئمه اطهار   ع مى شود . البته بعض از علماى عامه قائل شده اند به اینکه داراى سنت صحابه یا سنت شیخین نیز مى باشیم , و بدین ترتیب سنت صحابه را هم مانند سنت نبى حجت دانسته اند .
به هر حال , به نظر امامیه , سنت به معنى جامع , یعنى سنت معصوم پیامبر اکرم ( ص ) و أئمه أطهار ( س ) حجت است . با این بیان , أئمه اطهار ع  ناقل روایت یا محدث نیستند . بر پیامبر اکرم  ص وحى مى شده است و ایشان اخبار مى کرده اند که ذات بارى تعالى چنین فرموده است . در خصوص أئمه أطهار س باید گفت که وقتى مطلبى را نقل مى کنند , آن مطلب به طریقه الهام بر ایشان عرضه شده است و یدا بید مسائل را یاد گرفته اند . روایتى از حضرت أمیرالمؤمنین ع است که مى فرماید : علمنى رسول الله ( ص ) ألف باب من العلم و ینفتح لى من کل باب ألف باب
بنابراین , وقتى أئمه أطهار ( س ) روایتى را بیان مى کنند , سنت است نه حکایت از سنت , و قولشان بتنهایى مصدر تشریع است . پس , معنى سنت , در نظر ما , معنى واسعى مى شود و یکى از مصادر تشریع اسلامى محسوب مى گردد .
اگر شخصى خود حکم واقعى را از مصدر أصلیش یعنى معصوم ع تلقى کند , چون از حیث سند قطع و جزم دارد , بحثى پیش نمىآید . أما اگر چنین نباشد , یعنى شخص دور از معصوم ( ع ) باشد و یا در زمانى بعد از معصوم ع زندگى کند ,نظر به اینکه وسایط به میان مىآیند و روات در وسط قرار مى گیرند , بنابراینخود شخص حکم واقعى را از معصوم تلقى نمى کند . گفتارى که زرارة , محمد بن مسلم یا یونس بن عبدالرحمن نقل مى کنند خود سنت نیست , بلکه نقل سنت و نقل حدیث است , و در واقع از باب مسامحه سنت خوانده مى شود .
أز جمله نکاتى که باید مورد بحث قرار گیرد فعل معصوم ( ع ) است . هنگامىکه معصوم ( ع ) در مقام بیان حکم است , و یا وقتى که امام ( ع ) به طور عملىبیان حکم مى فرماید , فعل وى از این جهت محفوف به قرینه است . مثلا , در وضوآت بیانیه, امام ع وضوء مى گیرد و مى فرماید که پیامبر اکرم ص این طور وضوء مى گرفت . در اینجا که معصوم ع در مقام بیان حکم و قانونگذارى است , فعل صادر از ناحیه معصوم ع خود دلالت دارد بر اینکه تکلیف واقعى همان و , بنابراین , حکم الله همین است . لکن اگر در جایى فعل مجرد از قرینه باشد , یعنى قرینه اى نباشد که امام ( ع ) در مقام بیان حکم است , مى توان گفت که شاید فعل معصوم ع مستحب باشد , و یا به نظر بعضى فعلمذکور بیشتر اباحه را برساند , و به قول بعض دیگر مبین وجوب باشد , و به گفته دسته اى دیگر بر وجوب یا استحباب یا اباحه هیچ کدام دلالت نکند . زیراتعیین همین مطلب که فعل مورد بحث مباح یا مستحب یا واجب است خود قرینهمى طلبد , و حق هم همین سخن آخر است , و چون قرینه اى در کار نیست , پس باید به أدله دیگر نظر کرد .
در همین مقام , این بحث نیز پیش مىآید که وقتى فعلى از پیامبر اکرم ص صادر مى شود , گاه استحباب و وجوب و اباحه آن معلوم است . لکن زمانى که پیامبر اکرم ( ص ) فعلى را به طور وجوب یا استحباب انجام میدهد , ما نمى توانیم وجوب و استحباب مذکور را به خودمان تسرى بدهیم . زیرا رسول الله  ص احکام خاصه اى دارد , یعنى بعضى از امور بر وى واجب است که بر ما واجب نیست نظیر نماز شب که بر او واجب بود و من اللیل فتهجد به نافلة لک عسى أن یبعثک ربک مقاما محمودا, یا نمام و تیره که بر وى جایز نبود . أما اگر معلوم نباشد که فعلأنجام یافته از أحکام خاصه پیامبر اکرم ( ص ) است , باید احتمال اشتراکداد . زیرا قاعده اشتراک یکى از قواعد مسلمه فقه است و أصل أولى آن است کهأحکام بین همه مشترک است , و براى آنکه حکمى خاص پیامبر اکرم ص دانسته شود , باید دلیل مخصوص بیابد .
مطلب مهم دیگر تقریر معصوم است . مقصود آن است که اگر شخصى در حضور معصوم ( ع ) عملى انجام دهد و ایشان ساکت باشند و به نفى آن عمل نپردازند , بایداین سکوت را دلیل امضاء و تقریر دانست . چون وقتى امام ع یا پیامبر اکرم ( ص ) در حالتى هستند که مى توانند بیان حکم کنند یعنى چنانچه عمل خطاباشد تذکر بدهند , و اگر درست باشد درستى آن را یادآور شوند , و در صورتى که در کار نقصى باشد دستور رفع نقص بدهند و مع ذلک با وجود وقت و امکان بیان سکوت مى کنند , این سکوت بدان معنى است که معصوم ( ع ) أقرار و قبول مى فرماید و چنین تقریرى حجت است .
دلیلیت سنت
در خصوص دلیلیت سنت سه احتمال هست :
الف . سنت از لحاظ حجیت در عرض کتاب قرار دارد , بدین معنى که اگرکتاب کریم بر حکمى از أحکام دلالت کند , حجت است و عمل بر طبق آن بر همهواجب است همان طور نیز اگر سنت نبوى ( ص ) و سنت معصومین ( ع ) بر حکمى قائم شود , در عرض کتاب دلیلیت و حجیت خواهد داشت .
ب . احتمال دوم آن است که گفته شود : بازگشت سنت به کتاب است و ,بنابراین , دلیلیت سنت طولى است . در این معنى , چنانچه سنت با کتاب مخالفت داشته باشد , سنت اعتبارى ندارد و نوبت به آن نمى رسد , و باید بر طبق کتاب عمل کرد . به تعبیر دیگر , مادامى که در کتاب آیه اى روشن دال بر حکمى از أحکام باشد , نیازى به سنت نیست .
ج . سنت هیچ دلیلیتى ندارد , یعنى مصدر تشریع محسوب نمى شود . بنابراین ,کار سنت تنها تبیین و تفسیر آیات قرآن است  و قرآن است که أولا و بالذات مصدر تشریع مى باشد . زیرا , در نظر اسلام , قانونگذار و مصدر تشریع ذات بارى تعالى است , و سنت نبویه و أئمه أطهار ( س ) مفسر و مبین وحى است . بدین ترتیب , سنت نه عرضا مصدر تشریع محسوب مى شود و نه طولا و اگرظاهرا آن را جزو أدله أربعه مى شمارند , به اعتبار تفسیر و تبیین آیات احکام است . پیامبر اکرم ص قانوگذار نیست و أئمه أطهار ( ع ) قانونگذارنمى باشند , بلکه به مصداق أهل البیت أدرى بما فى البیت مفسرند , و آشناترین و آگاهترین مردم به وحى و کتاب عزیز مى باشند .
خبر متواتر و خبر واحد
خبر متواتر خبرى است کهافاده سکون نفس کند , به حیثیتى که هیچ گونه شک و شبهه اى در نفس نباشد وجزم قاطع بیاورد . مقصود از تواتر  آن است که خبر از جانب دسته و گروهىنقل شود که عادتا تواطى همه آنها بر کذب ممتنع باشد , یعنى ممتنع باشد که همه روات خبر در زمانها و مکانهاى مختلف جمع گردند و متفق بر آن شوند که خبرى را بدروغ بگویند و جعل کنند . در منطق قضایایى را متواترات  مى خوانند کهعقل , به واسطه قوه سامعه , آنها را تصدیق مى کند و بر محتواى آن جزم و قطعپیدا مى کند مثل اینکه گفته مى شود پیامبر اسلام محمد بن عبدالله ( ص ) است و  قرآن بزرگترین معجزه جهان هستى است . در تواتر منطقى , امورى را شرط کرده و در حجیت آن دخالت داده اند , از جمله , أمرى که تواتر نسبت به آن تحقق مى یابد باید از محسوسات باشد نه از معقولات  و نیز اخبار و شهادات متعدد به یک شهادت منتهى نشود , و همچنین مفید قطع و یقین باشد . بعضى أزأخباریان و بزرگان أهل حدیث عدد شهادتهایى را که بر پایه آن تواتر تحققمى یابد تعیین کرده , و بعضى آن را به چهل نفر تحدید کرده اند با این استدلال که عددى که در بعضى از مذاهبعامه نماز جمعه با آن تحقق مى یابد چهل نفر است . بعضى دیگر عدد 313  را , که عدد أصحاب بدر است , ملاک قرار داده و بعضى دیگر تعداد را با أعداد دیگر تحدید کرده اند . أما حق مطلب این است که تحدیدات مذکور هیچ یک داراىمدرک فقهى و عقلایى نیستند . بنابراین , عدد معین دخالتى ندارد , بلکه عدد شهادت باید به میزانى باشد که جزم و یقین بیاورد سه نفر باشد یا ده نفر . در بعضى موارد نیز , شاید با صد نفر هم جزم و یقین پیدا نشود .
در روایاتى که وسایط زیاد دارد و طبقاتى در وسط هست لازم است که در وسایط نیز تواتر باشد . مثلا . اگر محمد بن یعقوب کلینى ره در کافى  روایتى را از على بن ابراهیم و او از پدرش ابراهیم بن هاشم و وى از حماد و او از زراره نقل مى کند , در تمامى این وسایط نیز باید تواتر محفوظ باشد . بنابراین , اگر در یکى از طبقات تواتر نباشد , تواتر از میان مى رود , زیرا نتیجه تابع أخس از مقدمات است و چنانچه یکى از مقدمات ضعیف و فاسد باشد , نتیجه هم ضعیف و فاسد مى شود .
ممکن است خبر متواتر نباشد و اکثرا چنین است که خبر , خبر واحد است , لکن محفوف به قراینى است که افاده علم مى کند . اگر مخبر یک شخص باشد ولى روایتش محفوف به قراینى باشد که انسان به صدق آن علم پیدا کند و شک و شبهه اى پیش نیاید , این خبر حجت است , زیرا علم مىآورد , و هر چیزى که به علم برگردد به قطع برمى گردد و ما , در باب حجیت , هر أمرى را به علم برمى گردانیم : کل ما بالعرض لابد و أن ینتهى الى ما بالذات . پس , اگر روایتى که بر حسب ظاهر باید ظن بیاورد به برکت قراینى که این روایات محفوف به آنها هستند علم بیاورد , غایت حاصل مى گردد و حجیت براى آنها ذاتى مى شود ,یعنى دیگر نیاز به جعل حجیت ندارند , چون حجیتشان انجعالى است . در واقع , این سنخ أخبار را نباید در زمره خبر واحد شمرد چون حکم روایات متواتر را دارند .
مهمترین بحث درباره سنت , بحث درباره خبر واحدى است که مجرد أز قراین مفید علم است . أکثر روایاتى که از پیامبر اکرم ( ص ) یا أئمه أطهار ( ع ) رسیده است از این قسم أخبارند . این قسم نه از زمره أخبرا متواتره است و نه از قبیل أخبار محفوف به قراین قطعیه , بلکه خبر واحد اصطلاحى است که موجب ظناست . اکنون باید دید که این خبر تا چه أندازه حجت است .
ادله حجیت خبر واحد
در حقیقت , بازگشت بحث در حجیت خبر واحد به این است که معلوم شود آیا دلیلى قطعى بر حجیت خبر واحد قائم شده است یا نه . سید مرتضى ( ره ) و ابنادریس , در کتاب سرائر , گفته اند که خبر واحد مجرد از قراین قطعیه حجت نیست , زیرا بر حجیت خبر واحد دلیل قطعى قائم نشده است . در مقابل , جمعى نیز مانند شیخ طوسى ( ره ) و علامه حلى ( ره ) و سید بن طاووس ( ره ) گفته اند که خبر واحد مجرد از قراین قطعیه نیز حجت است , چون دلیل قطعى بر حجیت خبر واحد قائم است .
ادله اى که بر حجیت خبر واحد اقامه کرده اند آیات قرآن روایات , اجماع و بناء عقلاست :
الف . آیات قرآن. از جمله آیات قرآنى که بر حجیت خبر واحد دلالت دارند عبارتند از :
أول : آیه نبأ : یا أیها الذین آمنوا ان جائکم فاسق بنبأ فتبینوا أن تصیبوا قوما بجهالة فتصبحوا على ما فعلتم نادمین . علماء اصول ( قدهم ) به این آیه استدلال کرده و گفته اند این آیه , به مقتضاى مفهوم شرط , دال است به اینکه اگر مخبر واحد فاسق نبود و عادل بود , قولش حجیت است یعنى اگر فردى عادل و راستگو خبرى را آورد , دیگر نیازى به فحص و تبیین ندارد . در واقع , آیه مى فرماید : اگر کسى که خبر را مىآورد فاسق باشد , باید به جستجو پرداخت و دید که راست مى گوید یا نه . أما اگر فسق منتفى بود و کسى که خبر و نبأ را آورده است عادل بود , وجوب تبین منتفى مى شود . چون جزاء در قضیه شرطیه تابع شرط است , وجوب تبین جزاء است , و در صورت انتفاء شرط , جزاء هم منتفى مى شود
شیخ أنصارى ( ره ) به این مطلب اشکال کرده و فرموده اند : در اینجا قضیه شرطیه مفهوم ندارد , زیرا این جزاء , عقلا موقوف بر شرط است و مانند سالبه منتفى حکم و محمول به انتفاء موضوع است , نه سالبه منتفى محمول که با وجودموضوع به واسطه انتفاء شرط یا وصفى که مشروط بر آن معلق گشته است محمولمنتفى مى شود . به تعبیر دیگر . چنانچه مقدم نفس موضوع باشد . به نحوى که فرض حکم بدون وجود مقدم یعنى موضوع معقول نباشد, این گونه جملهشرطیه به نظر علماى اصول مفهوم ندارد .
به نظر مى رسد اشکال شیخ ( ره ) در این بحث وارد نیست , زیرا ما , در بابمفهوم , موضوع باقى فى الحالین مى خواهیم , یعنى در قضیه شرطیه باید یک موضوعباقى فى الحالین در منطوق و مفهوم باشد . چون در قضایاى شرطیه موضوع مرکب از دو جزء است که جزاء عقلا متوقف به یک جزء آن است , و در آیه مورد بحث موضوع مرکب أز نبأ و آمدن فاسق است , و در صورت عدم مجىء فاسق , وجوب تبیین نیز منتفى مى گردد . بنابراین , موضوع باقى فى الحالین , طبیعة النبأ است . نبأنیز در طبیعت أفرادى دارد : بعضى از افرادش نبأ صادق و بعضى از آنها نیز نبأ کاذب است . پس , این اشکال که وقتى شرط نبود موضوع هم نیست وارد نمى باشد . موضوع همیشه هست و باقى فى الحالین است هم در منطوق و هم هم در مفهوم .
دوم , آیه نفر :   و ما کان المؤمنون لینفروا کافة فلولا نفر من کل فرقة منهم طائفة لیتفقهوا فى الدین و لینذروا قومهم اذا رجعوا الیهم لعلهم یحذرون . در بحث از این آیه , به صدر و ذیل آن مى پردازیم . درباره ﴿ و ما کان المؤمنون لینفروا کافة ﴾ مفسران نقل مى کنند که در ابتداى أمر که مردم روستاهاى أطراف مدینه اسلام آوردند , براى آنکه أحکام را از رسول الله ( ص ) یاد بگیرند , کوچ کردند و به مدینه آمدند . نتیجه این کوچ گرانى و قحطى شد و کارها نابسامان گردید . این آیه نازل شد و فرمود کوچ کردن و به مدینه آمدن براى همه مردم لازم نیست . وآنگاه فرمود :﴿ فلولا نفر من کل فرقة﴾ از هر طایفه و جمعیت و قبیله اى یک گروه به مدینه بیایند و أحکام را یاد بگیرند , و پس از بازگشت دیگران را أز أحکام شرعیه اى که یاد گرفته اند بیاگاهانند : ﴿ ولینذروا قومهم اذا رجعوا الیهم لعلهم یحذرون﴾
از این آیه در مى یابیم که خداوند سبحان مى خواهد رحمت و عطوفت خود را شامل حال جامعة کند . طبع أولى أمر آن است که همه بروند و أحکام خود را - على سبیل الیقین - یاد بگیرند . أما چون لازمه این أمر عسر و حرج و اختلال نظام است , مقرر مى شود که جمعى عهده دار این أمر گردغند و آموخته هاى خود را به دیگران یاد بدهند . اگر خبر واحد حجت نبود , این کار یعنى ولینذروا قومهم چه ثمرى داشت ؟ أگر بنابراین بود که قوم این أفراد را تصدیق نکند و به گفته آنها ترتیب أثر ندهد , رفتن و یاد گرفتن عده اى بى ثمر بود . پس , بهدلالت اقتضا , روشن مى شود که این آیه دلالت بر حجیت خبر واحد دارد .
ب . روایات . درباره حجیت خبر واحد , روایات معتبرى نیز داریم . ألبتهممکن است اشکال کنند که سنت نمى تواند مثبت سنت باشد و نمى توان با خبرواحد حجیت خبر واحد را به کرسى نشاند . شیخ أنصارى ( ره ) , در رسائل روایات را طبقه بندى فرموده و مدعى شده اند که أز مجموع روایات تواتر معنوى حاصل مى شود و قطع پیدا مى شود که شارع مقدس خبر واحد را حجت دانسته است .
طایفه أول روایات در باب خبرین متعارضین است , مثل مقبوله عمر بن حنظله و مشهوره أبى خدیجه . در تعارض گفته مى شود که یقین دارم که یکى از این دومجعول است و یکى از این دو حجت است . روایاتى که بر تعیین مرجحات وارد شده است مى گوید روایتى که این مزیت را دارد بگیرید . در اینجا اگر یکى از دو روایت حجت نبود , تعارض و تعیین مرجح معنى نداشت .
طایفه دوم روایاتى است که در آنها امام ( ع ) به آحاد روات ارجاع داده اند . این روایات از حیث نقل روایت یا فتوا اشاره به یکى از روات دارد . سائل به امام ( ع ) عرض می کند که من روایتى مى خواهم یا مطلبى , و حضرت مى فرماید اذا أردت حدیثا فعلیک بهذا الجالس. و اشاره مى کند به زراره . وقتى عبدالعزیز بن مهدى به حضرت صادق ع عرض میکند که ربما أحتاج و لست ألقاک فى کل وقت , أفیونس بن عبدالرحمن ثقه آخذ عنه معالم دینى ؟ قال ( ع ) نعم  به فرموده شیخ در رسائل  این معنى که خبر ثقه حجت است مفروغ عنه بوده است و سؤال راوى در مورد یونس بن عبدالرحمن مربوط به ثقة ببودن یا ثقة نبودن وىمى باشد و نعم . به ثقة بودن بر مى گردد . به هر حال , روایات زیادى درباره محمد بن مسلم و زکریا بن آدم مى باشد که این معنى را نیز مى رساند .

عام و خاص

عموم سریان و شمول مفهوم است براى کلیه امورى که مفهوم مورد نظر صلاحیت اشتمال بر آنها را دارد در مقابل خصوص که شمول و سریان ندارد , و عبارت است از حکمى که شامل بعضى افراد موضوعش مى شود و , بدین سبب قابلیت انطباق و شمول و سریان ندارد . ألبته تعاریفى از این قسم در مورد عام و خاص جزء تعاریف حقیقى نیستند , یعنى تعریف به جنس و فصل و یا به حد تام و حد ناقص و رسم تام و رسم ناقص نمى باشند , بلکه شرح الاسمند که همان تعریف بهأظهرالخواص باشد , و در نتیجه نه جامع و نه مانعند .
منبع: مقالات اصولى - سید محمد موسوى بجنوردى
اجماع عملی یکی از اقسام اجماع است که در مقابل قولی قرار می گیرد

اجماع عملی یعنی اتفاق علماء در عمل کردن به یک مسئله از مسائل دین

اصول فقه 1


تعریف اصول فقه
در کتب اصول نخست لفظ اصول فقه را از لحاظ معنى اضافى آن مطرح نظر قرار داده و درباره هر یک از مفردات این مرکب از جنبه لغت و اصطلاح سخن رانده و به طور تفصیل و تطویل به شرح آن پرداخته آنگاه از لحاظ معنى علمى آن را مورد بحث واقع ساخته اند
در این جا نسبت به معنى اضافى همین اندازه کافى است که دانسته شود : اصل , در لغت به معنى جز , چیزى است که دیگر اجزاء آن چیز بر آن بار یا بدان پایدار باشد مانند پایه دیوار و ریشه درخت و بن انگشتان و در اصطلاح دانشمندان , بیشتر بر یکى از چهار معنى زیر اطلاق مى شود :
1 -  راجح یا ظاهر :
مانند این که مى گویند : اصل , در استعمال حقیقت است ؛ و مراد ایشان این است که هرگاه لفظى , پس از این که معنى حقیقى و معنى مجازى آن معلوم باشد , بی آنکه قرینه صارفه بان مقرون شود , استعمال گردد ظاهر حال مى رساند که معنى حقیقى آن منظور گوینده است چه هر لفظى هنگامى که قرینه بان نباشد در معنى حقیقى خود ظهور دارد و اگر گوینده , معنى دیگرى جز معنى حقیقى را اراده کرده باشد ناگزیر است براى نابود ساختن ظهور لفظ , قرینه بیاورد تا مرادش آشکار شود وگرنه شنونده حق دارد که ظاهر لفظ را راجح داند و همان را مقصود شناسد و همه آثارى را که به آن ظاهر مربوط است بر آن بار سازد .
2 -  دلیل :
مانند این که براى اثبات فتوى و حکمى مى گویند : اصل در این حکم , کتاب یا سنت یا اجماع یا غیر آن است و مراد از این عبارت این است که امور یاد شده دلیل اثبات آن حکم است .
3 -  استصحاب :
 مانند این که هرگاه موضوعى داراى صفت و حالتى بوده از آن پس شک به هم رسیده که آیا آن حالت و صفت برجااست یا از میان رفته مى گویند به حکم اصل یعنى استصحاب آن حالت , باقى است .
4 - قاعده :
مانند این که مى گویند:  اصل در اشیاء پاک بودن آنها است؛ یعنى قاعده مستفاد از کل شیى طاهر حتى تعلم انه قذر" هر چیزى را تا نجاست آن محرز نگردد پاک قرار داده است "
    
لفظ فقه در , لغت به معنى فهم است و در صدر اسلام , بیشتر در معنى فهم اصول معتقدات , استعمال مى شده است و در اصطلاح عبارتست از علم معروف که تعریف مشهور آن بدین گونه مى باشد :
فقه , عبارت است از علم به احکام شرعى فرعى از راه ادله تفصیلى آنها -  درباره شرح و جرح و چگونگى طرد و عکس این تعریف در آغاز فن اصول گفتگو زیاد شده که بر فرض اینکه آن همه بحث و تطویل , در این موضع از این فن بجا باشد بى گمان در این مختصر نابجا و زائد است از این رو از آوردن آنها صرف نظر کرده و به تحقیق معنى علمى اصول مى پردازیم :


در تعریف اصطلاحى اصول فقه به حسب معنى افرادى ( علمى ) آن تعبیراتى بسیار از قدما , و متأخران ( عامه و خاصه ) به ما رسیده که از همه معروفتر این عبارت است :
اصول فقه : عبارت است از علم به قاعدى که براى استنباط احکام شرعى فرعى , به وسیله ادله تفصیلى خود , تهیه و تمهید شده است

فهرست مباحث اصول فقه
برای فهرست مباحث اصول فقه، به فهرستی که دکتر شهابی در کتاب اصول فقهشان اشاره نموده اند اشاره می نماییم :
در این کتاب آمده است:
فهرست ابواب این فن را از دو کتاب در اینجا می آوریم یکى از نخستین یا دست کم قدیمترین کتابى که در این فن نگارش یافته و دیگرى از واپسترین کتاب مهمى که در عصر حاضر بوجود آمده است تا هم فهرست امهات مباحث اصول در این دوره معلوم و هم تطور و تحولى که براى آن پیش آمده از توجه به آن آغاز و ملاحظه این فرجام , تا حدى روشن گردد .
چگونگى ترتیب اصول در تألیفات قدماء :
شافعى در رساله مشهور خود که در این فن نوشته درباره امور ذیل سخن رانده است :
1) قرآن و بیان آن .
2) سنت و مقام آن نسبت به قرآن
3) ناسخ و منسوخ
4) علل احادیث
5) خبر واحد
6) اجماع
7) قیاس
8) اجتهاد
9) استحسان
10) اختلاف
 
چگونگى تبویب اصول در تألیفات متأخران :
در کتب متأخران , مباحث اصول به دو قسمت تقسیم شده :
1)  مباحث الفاظ
2 ) مباحث ادله عقلیه
امهات مطالبى که در کتب متأخران در دو قست یاد شده مورد بحث گردیده به ترتیب کتاب کفایه که از مهمترین و رائج ترین تألیفات عصر حاضر است بدین قرار مى باشد :
این کتاب فراهم آمده از مقدمه , هشت مقصد و خاتمه که مقدمه با پنج مقصد , قسمت مباحث الفاظ را شامل و سه مقصد دیگر با خاتمه بیان قسمت ادله عقلیه را متکفل مى باشد .
در مقدمه سیده امر زیر که از مبادى فن است مورد بحث شده :
1 )  موضوع علم
2) وضع
3) طبعى بودن صحت استعمال لفظ , در معانى متناسب با موضوع له و طبعى بودن یا وضعى بودن آن
4) صحت اطلاق لفظ و اراده نوع یا مثل یا شخص از آن
5) الفاظ براى معانى , من حیث هى هى , وضع شده نه از حیث مراد بودن
6) وضع مرکبات
7) علائم حقیقت و مجاز از قبیل تبادر و غیر آن
8) احوال پنجگانه ( تجوز , اشتراک , تخصیص , نقل و اضمار ) و حکم تعارض آنها
9) حقیقت شرعیه
10) صحیح و اعم
11) اشتراک
12) استعمال لفظ در بیشتر از یک معنى
13) مبحث مشتق و متعلقات آن
 
در مقاصد پنجگانه مباحث الفاظ در پیرامن امور زیر بحث به میان آمده :
1 - اوامر
2-  نواهى
3-  مفاهیم
4 -  عام و خاص
5 - مطلق و مقید و مجمل و مبین .
در بیشتر این مقاصد باز فصول و مباحثى عنوان و در پیرامون مطالبى گفتگو شده که مباحث و فصول مهم آنها بدین قرار است:
مهمترین فصول و مباحث مقصد نخست :
معنى ماده امر و بحث از اتحاد طلب و اراده معنى حقیقى صیغه امر ،  دلالت جمله خبرى بر وجوب اقتضأ اطلاق صیغه امر
نسبت به وجوب توصلى و تعبدى و همچنین نسبت به وجوب نفسى عینى و تعیینى امر بعد از حظر مره و تکرار فور و تراخى اجزاء مقدمه واجب امر بشئى نسبت به اقتضاء نهى از ضد قاعدة ترتب در این مبحث است امر آمر با علم وى بانتفاء شرط واجب تخییرى و کفائى و موقت و غیر آن .
 
مهمترین مباحث مقصد دوم : حقیقت مدلول ماده و صیغه نهى اجتماع امر و نهى نهى از شیئى نسبت باقتضاء فساد .
مهمترین مباحث مقصد سوم : تعریف مفهووم مفهوم جمله شرطیه مفهوم استثناء , لقب , عدد و ادات خصر .
مهمترین مباحث مقصد چهارم : تعریف عام و خاص الفاظ و صیغ عموم حجت بودن عامى که تخصیص در آن راه یافته اجمال مخصص عمل به عام پیش از فحس از مخصص خطایاب شفاهى مفهوم مخالف و موافق نسبت به تخصیص حکم استثناء در صورتى که پس از چند جمله وارد باشد تخصیص کتاب به خبر واحد حکم خاص نسبت به عام متخالف از لحاظ ناسخ یا منسوخ یا مخصص بودن.
مهمترین مباحث مقصد پنجم : تعریف مطلق و مقید مقدمات حکمت مطلق و مقید متنافى مجمل و مبین .
در مقصد ششم و هفتم و هشتم که در قسمت مباحث ادله عقلیه است از امور زیر بحث شده :
1-  اماراتى که به حکم شرع یا عقل داراى اعتبار است
2 - اصول عملیه تعادل و تراجیح یا تعارض .
مهمترین مباحث مقصد ششم : قطع و اقسام آن امارات غیر علمى ظواهر قرآن و سنت اجماع منقول به خبر واحد تعارض اجماعات منقول شهرت خبر واحد ظن در حال انسداد و مقدمات دلیل انسداد .
مهمترین مباحث مقصد هفتم : اصل برائت ، احتیاط ، تخییر و استصحاب
مهمترین مباحث مقصد هشتم : تعریف تعارض تعارض میان اماره و اصل تعارض میان امارت تعارض میان ظاهر و اظهر دائر شدن امر میان نسخ و تخصیص .
در خاتمه،  در پیرامون امور مربوط به اجتهاد و تقلید گفتگو به عمل آمده است .




وضع الفاظ در اصول فقه
لفظ وضع در لغت به معنى نهادن است و در متعارف علوم , بالحاظ اندک تناسبى , به معانى دیگر انتقال یافته و در آن مصطلح شده است
از جمله در فلسفه ( کتاب قاطیغور یاس ) معنى مخصوصى از آن اراده شده که شاید معنى مقولى آن با معنى اصطلاحى لفظ وضع در این موضع خالى از تناسب نباشد .
منظور از کلمه وضع در این موضع , این است که کسى ( یا کسانى ) با داشتن شایستگى و حق , براى معنى و حقیقتى , از حروف هجا هیئتى مخصوص بسازد واین صیغه لفظى را در برابر آن معنى و حقیقت مقصوده قرار دهد تا ناگزیر براثر این اعتبار و قرار داد ارتباط و علاقه اى خاص میان آن لفظ و این معنى , در عالم اعتبار , پدید آید به طورى که هرکس از این قرار داده آگاه باشد به محض شنیدن آن لفظ یا دیدن آن صیغه و هیئت , معنى منظور از آن را دریابد و در نتیجه افاده و استفاده به وسیله الفاظ به عمل آید و به تعبیر دیگر عمل وضع , موجب مى شود که در نظر اشخاصى که از وضع , آگاه باشند لفظ بر معنى مقصود دلالت کند از این رو لفظ را دال و معنى را مدلول و این دلالت را که یکى از اقسام ششگانه دلالات است , بعنوان دلالت وضعىمى خوانند
چنانکه بلحاظ قرار داد یاد شده لفظ را موضوع  و معنى را موضوع له شخصى که علاقه خاصه و رابطه تلازم عرفى یا به حقیقت وحدت و هو هوى اعتبارى را میان لفظ و معنى , در عالم اعتبار , ایجاد کرده واضع و خود این اعتبار را وضع مى نامند .
وضع , چنانکه بر معنى یاد شده آکه معنى مصدرى است , اطلاق و بیشتر اوقات , در آن استعمال مى شود گاهى در معنى دیگرى نیز به کار مى رود .
وضع به معنى دوم عبارت است از چیزى که واضع در هنگام عمل وضع , آن چیز را در نظر مى گیرد و براى عین آن چیز یا افراد و مصادیقش لفظى را انتخاب مى کند و میان آن معنى و این لفظ ارتباطى خاص اعتبار مى نماید چه هر کس این حق را داشته باشد و بخواهد این کار را انجام دهد ناگزیر نخست معنى یعنى آنچه بعد از وضع لفظ در برابر آن به این اعتبار موضوع له و باعتبارات مختلف دیگر به نامهاى دیگر از قبیل مفهوم ، مدلول , مقصود، مراد ، مفاد و بالاخره معنى خوانده مى شود در موطن ذهن او تحقق مى یابد و ملحوظ وى مى گردد پس از آن لفظ . به حسب اصطلاح چیزى را که در این هنگام به تصور در آمده و آلت لحاظ گشته و آنگاه لفظى ساخته و آن لفظ در برابر خود آن متصور و ملحوظ یا جزئیاتش نهاده شده بنام وضع خوانده اند .









وضع به اعتبار واضع
وضع به اعتبار واضع ، یعنى چگونگى عامل و منشاء تحقیق علاقه و رابطه یاد شده بر دو گونه است :
1 -  تعیینى
2 -  تعینى

وضع تعیینى
هرگاه شخصى معین ( یا اشخاصى معین ) لفظى را براى معنى مخصوصى وضع کند , خواه به طور صریح بگوید : که فلان لفظ را در برابر فلان معنى قرار داده یا بى اینکه به این عمل تصریح کند لفظى رابر معنى مخصوص اطلاق نماید و از خود این استعمال و اطلاق , ایجاد علاقه و ارتباط میان لفظ و معنى را در نظر گیرد . آن وضع را به نام وضع تعیینى یا تخصیصى خوانند .

وضع تعینى
هرگاه لفظى در معنى مخصوص بسیار بکار رود و اشتعمال کننده آن شخصى معین نباشد بلکه کسانى بسیار و در زمانهاى مختلف آن را استعمال کنند که بتدریج اهل آن زبان بدان مأنوس شوند به طورى که چون لفظ را بشنوند ذهن ایشان بدان معنى که براثر تکرار استعمال لفظ در آن , تعین یافته انتقال یابد مى گویند : این لفظ به وضع تعینى یا تخصصى بر آن معنى به حسب مشهور دلالت دارد .
چون این وضع در حقیقت به واسطه استعمال عرف پیدا شده مى توان آن را از این لحاظ وضع عرفى خواند گرچه وضع عرفى بیشتر در برابر وضع لغوى و شرعى ( که از لحاظى همان وضع تعیینى مى باشد ) استعمال مى شود چنانکه از لحاظى دیگر مى توان گفت تقسیم وضع به تعیینى و تعینى تقسیمى است که به اعتبار خود وضع حاصل شده لیکن تقسیم آن به لغوى و عرفى تقسیمى است که به اعتبار واضع به هم رسیده است .




  اقسام وضع
1 -  وضع خاص و موضوع له خاص  
2 -  وضع عام و موضوع له عام .
3 -  وضع عام و موضوع له خاص  
گرچه به حسب تشقیق عقل ، عکس قسم سوم ( وضع خاص و موضوع له عام ) نیز بخاطر خطور می کند و خود را ممکن می نماید بطورى که برخى آنرا بخیال خود تصور کرده و وجودشرا ممکن بلکه واقع شمرده اند لیکن بر اهل تحصیل و نظر , امتناع آن قسم و فساد این خیال بسیار روشن است چه خاص , از لحاظ اینکه خاص میباشد , نه آلت لحاظ خاصى دیگر و نه آلت لحاظ عام خود واقع میگردد . و از غیر آن , بلحاظ عام خود مورد توجه و آلت لحاظ گردد و لفظ در برابر آن قرار داده شود وضع و موضوع له هر دو عام خواهد شد نه اینکه نخست خاص و دوم عام باشد .
پس چنانکه گفته شد وضع را با اعتبار موضوع له , لحاظ عموم و خصوص , بیش از سه قسم یاد شده نیست .
 
قسمت نخست بدین گونه است که واضع معنى مشخص و به اصطلاح منطق , جزئى حقیقى را مورد توجه و آلت لحاظ قرار داده دهد پس لفظ را در برابر همان معنى ملحوظ بنهد . نامهاى اشخاص ( اسماء اعلام ) را مثال این قسم دانسته اند.
قسم دوم , چنان است که امرى کلى و عام , آلت لحاظ واضع و مورد توجه او واقع گردد پس لفظى در برابر همان حقیقت کلى و امر عام قرار داه شود . وضع نامهاى اجناس از این قبیل است .
قسم سوم بدین قرار است که , مانند قسم پیش , امرى کلى و حقیقتى عام , مورد توجه و آلت لحاظ باشد لیکن لفظ در برابر خود آن کلى قرار داده نشود بلکه آن کلى و عام از راه احاظه و شمولى که بر افراد و مصادیق خود دارد و همه آن متکثرات را به وحدت خود مى نمایاند آینه لحاظ افراد قرار داده شود و لفظ براى دلالت بر یکان یکان از آن مصادیق خاص , وضع گردد . ضمائر و اسماء اشاره از این قسم به شمار مى رود چنانکه وضع حروف نیز به نظر دقیق از این قبیل مى باشد .



حقیقت و مجاز
هرگاه لفظى در معنى موضوع له خود به کار رود چون این لفظ در حدخود یعنى در همان منظور که واضع از وضع آن داشته تحقق یافته و پا برجا مانده است آن لفظى را نسبت به آن معنى حقیقت و معنى موضوع له را معنى حقیقى خوانند چنانکه این استعمال را نیز به وصف حقیقى موصوف سازند .
و هرگاه لفظى , از راه علاقه و مناسبت , در معنى دیگرى جز معنى موضوع له بکار رود چون از حد خود تجاوز کرده آن لفظ را مجاز و معنى و استعمالش را مجازى خوانند .


استعمال لفظ در بیشتر از یک معنى
در عبارات کتاب و سنت , که اساس اثبات احکام است , الفاظى استعمال شده که , بر اثر اشتراک یا حقیقت و مجاز , براى آنها چند معنى موجود یا متصور است واز این رو نخست براى تشخیص حال این گونه الفاظ درموارد استعمال آنها این بحث پدیده آمده که آیا آن الفاظ فقط در یک معنى استعمال گردیده یا اینکه بیشتر از یک معنى از آنها اراده شده است ؟ از آن پس , در نتیجه این بحث , که به مواردى خاص از کتاب یا سنت مخصوص و محدود بوده , بحث توسعه یافته و دانشمندان اصول مسئله را بدینگونه طرح کرده اند که : آیا , به طور کلى , استعمال یک لفظ در بیشتر از یک معنى امکان دارد یا ممتنع محال است ؟ یا اینکه در برخى از الفاظ و موارد , روا و در برخى دیگر ممتنع و نارواست ؟ و بر فرض جواز و امکان آیا این استعمال به عنوان حقیقت است در همه موارد یا به طور مجاز است در همه جا یا اینکه به طور حقیقت است در برخى از موارد و به طور مجاز است در برخى دیگر ؟
هر یک از این احتمالات , مورد اختیار کسى واقع گشته به این جهت در این مسئله اقوالى متعدد و مختلف پیدا شده است که نقل و نقد یکایک از آنها در اینجا بى مورد است آنچه دراینجا باید دانسته شود این است که گرچه برخى از معاصران هم این استعمال را جائز دانسته و به گمان خود امثله و شواهدى براى وقوعش نیز یاد کرده است لیکن باید با محققان متأخر و معاصر همرأى شده و گفت استعمال لفظ در بیشتراز یک معنى خواه لفظ نسبت به آن معانى از قبیل مشترک لفظى باشد یا از قبیل حقیقت و مجاز یا از قبیل مجازات مختلف در هیچ موردى خواه مفرد باشد یا تثنیه یا جمع و خواه در کلام نفى باشد یا اثبات و به هیچ گونه استعمالى حقیقى باشد یا مجازى ) جائز نیست . این ادعا را به دو دلیل مى توان ثابت کرد :
1 - اینکه وجدان سالم , محال و ممتنع مى بیند که کسى لفظى بگوید و از آن لفظ چند معنى , مستقل , و در عرض یکدیگر بخواهد به طورى که آن لفظ نسبت به هر یک از معانى چنان باشد که گویا از آن لفظ جز همان معنى خواسته نشده است .
2 - اینکه لفظ نسبت به معنى از قبیل علامت نیست تا توهم شود که چنانکه ممکن است یک چیز براى چند امر , علامت باشد همچنین ممکن است که از یک لفظ در یک استعمال , چندین معنى اراده و استفاده شود بلکه به نظر دقیق , لفظ و معنى یک حقیقت است که به اعتبارى بنام معنى و به اعتبارى دیگر به عنوان لفظ خوانده مى شود یعنى , در حقیقت , لفظ همان معنى است که از مرحله غیب خود , از مجراى زبان گوینده , به عالم شهود لفظى نزول یافته است و دوباره , از مجراى گوش شنونده به موطن نامشهود خویش صعود مى نماید و در خلال این صعود و نزول هیچ تغیر و تکثرى در اصل حقیقت به هم نمى رسد و تنها به تناسب مراحل وجودى از حیث نام معنى و لفظ , تکثر و تغیر پدید مىآید .
و به اصطلاح فلسفى اتصاف به هر یک از وجودات چهارگانه ( کتبى , لفظى , ذهنى و خارجى ) که براى یک چیز متصور است مایه تبدل و تغیر آن چیز نیست بلکه ماهیت آن چیز با هر یک از وجودات , عین همان است با غیر آن وجود از وجودات دیگر .
این شدت ارتباط لفظ با معنى یا فى الحقیقه اتحاد این دو , موجب این شده که چون کسى از روى دقت کامل به نوشته یا گفته دیگرى توجه کند به الفاظ و کلمات آن کمتر متوجه خواهد بود و بیشتر معانى و حقائقى که از فکر گوینده خارج شده در خاطر وى وارد خواهد گشت بلکه خود گوینده نیز اگر قصدش این باشد که در اندیشه شنونده تأثیر کند و مقاصد خود را در ذهن وى جایگزین سازد بى گمان در هنگام گفتار به چگونگى الفاظ و کلمات خود یا اصلا متوجه نخواهد بود یا اینکه بسیار کم به آنها توجه خواهد داشت .
از اینجا به خوبى دانسته مى شود که آنچه درباره استعمال لفظ بدین عبارت : استعمال , القاء لفظ است و اراده معنى شهرت یافته برخلاف دقت و تحقیق است و به نظر دقیق باید به جاى آن گفته شود : استعمال , القاء معنى است به لفظ چه آنکه در هنگام استعمال لفظ , تمام توجه گوینده به معنى مى باشد و در حقیقت معنى را به صورت لفظ موجود مى سازد
چون یگانگى میان لفظ و معنى و حقیقت استعمال لفظ بدان منوال است که دانسته شد پس چگونه ممکن است کسى در هنگامى که یکى از معانى را به صورت لفظى در مىآورد یعنى آن معنى را به وسیله لفظ , القاء مى کند در همان هنگام معنى مستقل دیگرى را نیز به وسیله همان لفظ , القاء کند و یک لفظ را که یک وجود دارد و آن وجود در یک استعمال , عین وجود یک معنى است عین وجود معنى دیگرى در همان استعمال قرار دهد ؟ مگر اینکه کسى نفهمیده تداخل معانى را ممکن شمرد , یا نسنجیده به تکثر لفظ و تکرر آن قائل شود!
به طور خلاصه باید گفت چنانکه ممکن نیست یک وجود خاص , دو ماهیت مستقل را موجود سازد یک لفظ نیز ممکن نیست در یک استعمال , که عین وجود آنست , دو معنى مستقل را موجود سازد بلکه ممکن نیست دو معنى متغائر و مستقل در ذهن و لحاظ , که عالم وجود معنى است در عرض هم موجود و ملحوظ گردد .



ماده امر
براى کلمه امر معانى بسیار نقل شده که این کلمه در عرف و لغت بر آن معانى اطلاق گردیده است .

از آن جمله هفت معنى در اینجا یاد مى شود :
طلب « مانند ان النفس لامارة بالسوء و امرت ان اکون من المسلمین
فعل « مانند و ما امرنا الا واحدة
شان و حال « مانند بل امر بین الامرین
فعل عجیب«  مانند فلما جاء امرنا
شیئى « مانند انما الامور ثلثة : امر بین رشده فیتبع. . .
حادثه « مانند خطب مهم و امر ملم
غرض « مانند جاء زید لامر کذا

در تشخیص اینکه کدام یک از این معانى که کلمه امر در آن بکار رفته حقیقى است اختلاف شده : شیخ طوسى و , به گفته او , بیشتر از متکلمان و فقیهان خصوص معنى نخست – طلب - را معنى حقیقى لفظ امر دانسته اند برخى دیگر از پیشینیان که صاحب فصول هم از ایشان پیروى کرده معنى دوم - فعل - را نیز حقیقى و این کلمه را مشترک لفظى میان طلب و فعل پنداشته اند و متعدد بودن جمع آن را که براى امر به معنى طلب , برخلاف قیاس اوامر گفته شده و براى امر به معنى فعل , موافق قیاس امور آمده از امارات اشتراک لفظى قرار داده اند . صاحب کفایه دور ندانسته که این لفظ میان معنى نخست - طلب –  و معنى پنجم - شیئى - مشترک باشد .
کسانى دیگر عقائدى دیگر اظهار داشته و به گمان خود بر صحت آنها استدلال کرده اند . از ملاحظه همه آراء و معتقداتى که در این خصوص نقل شده این نتیجه بدست می اید که حقیقى بودن طلب براى لفظ امر تقریبا اتفاقى همه دانشمندان است بنابراین با توجه به تردیداتى که در اصل تحقق اشتراک هست یا , دست کم با نظر داشتن به آنچه درباب تعارض احوال به طور قانون کلى گفته و مشهور شده که - المجاز خیر من الاشتراک - به ویژه با احتمال امکان اینکه در تمام این موارد استعمال , خود معنى – طلب - مطلوب باشد باید همان معنى نخست را معنى حقیقى دانست و استعمالاتى را که در معانى دیگر به عمل آمده اگر راهى براى اراده معنى - طلب - که معنى حقیقى است موجود نباشد و مسلم شود که آن معانى با نبودن قرینه از لفظ امر خواسته شده ) همه آنها را استعمال مجازى به شمار گرفت پس در هنگامى که قرینه صارفه با کلام نباشد همان معنى طلب را باید معنى مراد قرار داد .
اکنون باید دانست مقصود از این - طلب - چیست ؟ و چه مرتبه اى از آن در معنى امر , معتبر مى باشد ؟ طلب به معنى خواستن است و براى آن از لحاظ ظهور و عدم آن و از لحاظ چگونگى وسیله ظهور سه مرتبه است :
1 - مطلق طلب , خواه بوسیله کاشفى به مرحله انشاء درآمده باشد یا نه ؟
2 - طلب انشائى , خواه بوسیله اشاره یا نوشته اظهار گردد و خواه بوسیله گفته از این قبیل مثلا مى خواهم بروى نه از قبیل برو

3 - طلب انشائى که به وسیله خصوص قول مخصوص به مقام ظهور رسد .
لفظ امر بر فرض اینکه در عرف و لغت در هر یک از مراتب سه گانه بکار رفته باشد بى گمان به حسب اصطلاع عبارت است از مرتبه سیم یعنى خصوص طلبى که بالفظ مخصوص , انشاء شده باشد پس ماده امر به حسب اصطلاح نسبت به این مرتبه از طلب حقیقت است و در غیر آن مجاز .
بسیارى از دانشمندان فن معانى و اصول براى تحقق امر بوسیله طلب انشائى مخصوص , عالى بودن طلب کننده را شرط دانسته اند گروهى از ایشان به جاى برترى داشتن طلب کننده , استعلاء وى را شرط قرار داده برخى هر دو را معتبر شمرده و برخى دیگر هیچ یک را براى تحقق معنى امر لازم ندانسته اند .
تقسیم طلب به سه قسم معروف خود امر , دعا , سئوال یا التماس مبتنى بر همین مطلب است که عالى بودن طلب کننده براى محقق شدن معنى امر معتبر باشد زیرا این تقسیم بدین گونه تحقیق یافته که اگر طلب کننده برتر باشد این طلب را بنام امر خوانند و اگر پست تر باشد طلب او را دعا نامند و اگر برابر باشد طلبش را سؤال با التماس گویند .



صیغه امر
منظور از صیغه , امر , که به حمل شائع از مصادیق مدلول ماده آن مى باشد , الفاظى است که در علوم ادبى بنام امر حاضر یا امر غائب خوانده مى شود , خواه ثلاثى مجرد باشد . یا غیر آن و خواه بر وزن ( افعل ( باشد یا بر غیر آن وزن پس آنچه متداول شده که از مورد بحث به صیغه افعل تعبیر مى کنند از راه اصطلاح خاص است نه اینکه خصوص وزن 0 افعل را مدخلیتى باشد .
چنانکه براى ماده امر , معانى بسیارى نقل شده براى مصداق آن نیز چندین معنى نقل کرده اند از قبیل : تمنى , تهدید , تعجیز , تسخیر , اهانت , تسویه , اباحه و جز اینها لیکن بسى دور از تحقیق به نظر مىآید که این مقارنات استعمال که در حقیقت از احوال استعمال و از عوارض آن مى باشد از معانى حقیقى به شمار گرفته شود و درباره تشخیص آنها از حیث حقیقت و مجاز بودن بحث به عمل آید از این رو آنچه در فن اصول مورد بحث و توجه گشته ایناست که آیا صیغه امر , حقیقت است در خصوص وجوب یا در خصوص ندب یا در هر دو به طور اشتراک لفظى یا در طلب که قدر مشترک است میان وجوب و ندب یا اینکه به حسب لغت , مشترک لفظى است میان وجوب و ندب و به حسب عرف شرعى حقیقت است در خصوص وجوب یا مشترک لفظى است میان سه چیز : وجوب , ندب و اباحه یا حقیقت است در اذن که قدر مشترک است میان این سه چیز ؟
این تردیدات و نظائر آنها , که بر یاد کردن یکایک فائده اى مهم بار نیست , مورد توجه دانشمندان این فن شده و هر کدام را کسى برگزیده و براى اثبات آن دلیل آورده است برخى هم دلائل همه را نارسا پنداشته و خود هم براى اثبات هیچ یک از این احتمالات , دلیلى نداشته از این رو در این مسئله توقف اختیار کرده اند .
محققان از میان همه احتمالات و اقوال , احتمال نخست را درست دانسته و باى اثبات آن دلائلى آورده اند که از آن جمله است :
1-  تبادر زیرا هنگامى که این صیغه به طور اطلاق و بدون قرینه گفته شود شنونده در مى یابد که گوینده به ترک آنچه خواسته است راضى و خرسند نیست از این جهت است که هرگاه چنین فرمانى به کسى توجه یابد و او از انجام دادن آن خود دارى کند و براى ان ترک فرمان , بدین عذر و بهانه متوسل گردد که شاید فرماندهنده را معنى[ ( ندب]( منظور بوده در صورتى که دلیلى حالى یا مقالى بر این احتمال نداشته باشد هیچ کس آن بهانه و عذر را از وى نمى پذیرد بلکه همه او را گنهکار و سرکش مى شمرند و بر این نافرمانیش نکوهش و سرزنش مى کنند .
2 - آیاتى چند از قبیل :
الف -  و اذا لا یرکعون
ب - و ما منعک ان لا تسجد اذ امرتک
ج - فلیحذر الذین بخالفون عن امره




مره و تکرار
اختلاف است در اینکه آیا امر , افاده مره مى کند یا افاده تکرار یا اینکه به خودى خود بر هیچ یک از این دو , دلالت و اشعار ندارد ؟ برخى احتمال نخست را درست دانسته و گفته اند : صیغه امر به حسب ذات خود ظهور دارد که آوردن یک فرد از مصادیق مظلوب یا فرمان بردن یکبار نسبت به آن امر بس است و افزون از آن چون مطلوب نیم باشد بدعت است و حرام , پس مشروع نیست یا چون به همان یک بار یا ایجادى فرد اطاعت و امتثال به عمل آمده و بعد از تحقق آن دوراه امتثال کردن تحصیل حاصل , است , پس معقول نیست .
برخى احتمال دوم را برگزیده و گفته اند . صیغه امر دلالت دارد که مأمور تازنده است باید بارها مطلوب را بیاورد و تا حد امکان عقلى و رعى , افرادى از آن ایجاد کند این دسته نیز براى تأیید نظر خود دلائلى آورده اند از قبیل مکرر شدن نماز و روزه به موجب همان یک امر که درباره آنها صدور یافته , و از قبیل دلالت نهى که از لحاظ افاده طلب مانند امر است , بر تکرار و دوام ترک و از قبیل مستلزم بودن امر , نهى از ضد را با مسلم بودن افاده نهى , تکرار و دوام ترک اضداد را که این دوام ترک و پیوستگى آن مستلزم است تکرار و دوام فعل چیزى را که مورد أمر و طلب واقع شده است .
محققان , هیچ یک از این دو گفته را نپسندیده و گفته اند : صیغه امر به خودى خود بر هیچ کدام از مره و تکرار , اشعار ندارد بلکه مفادش طلب طبیعت و ذات چیزیست که مورد امر واقع گشته بىآنکه نظرى باشد که آن طبیعت و ذات یکبار و در ضمن یک فرد به وجود آید یا بیشتر آنچه صیغه امر به خودى خود به آن تبادر دارد ایجاد صرف طبیعت و ذات چیزیست که طلب به آن تعلق یافته و در صورتى که مره یا تکرار , منظور باشد باید به وسیله امارات و قرائن خارجى معلوم گردد . به تعبیر دیگر صیغه امر داراى دو جزء است : ماده و هیئت و هیچ یک از این دو جزء , بر مره یا تکرار اشعار ندارد یزرا ماده آن جز بر طبیعت و ذات مأمور به مطلوب بر چیزى دیگر دلالت نمى کند براى هیئت آن هم به جز وجوب ایجاد همان طبیعت , که لا به شرط از وحدت و تکرار است مدلول و مفادى نمى باشد .
از این تحقیق به خوبى دانسته مى شود که راه نظر عرف در این که آوردن یک فرد از مأمور به راه به یک بار کافى مى داند نه اینست که مره را مدلول صیغه بداند تا از این راه دلالت صیغه امر بر[ ( مره]( ثابت شود بلکه عرف را در این حکم نظر باینست که چون طبیعت و ذات چیزى مورد امر بوده و خواسته شده و در این صورت به آوردن یک فرد و یک بار , آن ذات و طبیعت محقق مى گردد , پس امتثال و اطاعت به عمل مىآید . و نیز دانسته مى شود که آنچه براى تأیید دلالت صیغه امر بر تکررا گفته شده دور از اعتبار است زیرا لزوم تکرار نماز و روزه از خود صیغه امر استفاده نشده بلکه به دلائلى دیگر معلوم گشته وگرنه باید در همه موارد , این تکرار مفهوم و معمول مى شد با این که چنین نیست زیرا هیچ کس نگفته است که امر به حج ( مثلا ) افاده تکرار مى کند .
از دلالت نهى بر دوام و تکرار , نیز ثابت نمى گردد که امر هم چنین باشد زیرا معانى لغات , توقیفى است نه قیاسى , بعلاوه این قیاس , بى اساس است زیرا حکم چیزى به چیز دیگر , که مانند آنست , هنگامى سرایت داده مى شود که این دو از همه جهت مانند هم باشند , یا ثبوت حکم براى یکى از همان جهت باشد که در دیگرى نیز آن جهت موجود است , و در مسئله امر و نهى گرچه شبیه بودن آن دو , در اصل     طلب مورد انکار نیست لیکن سنخ طلب در این دو مورد با هم فرق دارد زیرا طلبى که در نهى است بوسیله تقید و تعلق آن به ترک طبیعت , تشخص یافته و طلبى که در امر است بواسطه تعلق به وجود ذات و طبیعت , مشخص شده و دلالت نهى بر تکرار و دوام از جهت خصوصیت و تشخص طلب است نه از لحاظ اصل طلب چه آنکه ترک و عدم طبیعت محقق نمى شود مگر به موجود نشدن هیچ فردى از افراد آن همیشه , به خلاف وجود و فعل طبیعت چه به موجود شدن یکبار و یک فرد از آن طبیعت , طبیعت موجود و محقق مى شود .
دلیل سوم نیز در خور استناد نیست زیرا بر فرض اینکه پذیرفته شود که امر به چیزى مستلزم نهى از ضد آنست و هم پذیرفته شود که از نهى , تکرار و دوام فهمیده مى شود و مسلم گردد که دائم بودن ترک ضد مستلزم این است که مأمور به به طور دوام به جا آورده شود باز هم دلالت امر بر تکرار ثابت نخواهد شد چه خصوص این نهى , که لازم امر است , از حیث دلالت بر دوام و عدم آن , پیرو امرى است که ملزوم آن مى باشد پس اگر دلالت امر بر دوام پیرو دلالت این نهى باشد بر دوام , دور لازم مىآید .

فور و تراخى
گروهى از پیشینیان گفته اند : صیغه امر بی انکه قرینه اى با آن باشد به خودى خود بر فور دلالت دارد پس باید مأمور , مدلول امر را بى درنگ موجود سازد . براى اثبات این عقیده دلائل بسیارى ذکر شده که مناسبتر و مهمتر از همه آنها تبادراست اگر ثابت شود .
برخى آن را مشترک لفظى میان فور و تراخى دانسته و استعمال لفظ را در هر یک از این دو معنى , دلیل اشتراک آن قرار داده و گفته اند اگر این صیغه براى حصوص یکى از این دو معنى یا براى قدر مشترک میان آنها وضع شده بود هر آینه آن معنى متبادر مى شد پس شایسته نبد که مأمور بپرسد آیا منظور از امر فور است یا تراخى ؟ با اینکه مى بینیم این پرسش , شایسته و پسندیده است .
محققان گفته اند به همان دلیلى که صیغه امر به خودى خود بر مره و تکرار دلالت ندارد بر فور و تراخى نیز دلالت نمى کند پس هرگاه یکى از این دو معنى از لفظ امر , منظور باشد ناگزیر باید به وسیله قرینه اى معین گردد .


منطوق و مفهوم
براى شناساندن منطوق و مفهوم تعبیراتى مختلف گفته شده از جمله گفته اند : چیزى که لفظ در محل نطق بر آن دلالت میکند نامش منطوق و آنچه دلالت لفظ بر آن در محل نیست نامش مفهوم می باشد .
الفاظی که وجود دارند، بر معنایی دلالت می کنند
حال ممکن است که این معنا دارای مصداق هم باشد ( مانند لفظ کتاب ) و یا مصداق نداشته باشند ( مانند لفظ دیز )

به لفظ دال می گوییم و به معنا مدلول می گوییم
دال یعنی دلالت کننده ، و می بینیم که لفظ بر معنا دلالت می کند

یک لفظ ممکن است بر کل معنا دلالت کند و یا بر جزء معنا و یا چیزی خارج از معنا
اقل و اکثر استقلالی یعنی این که اگر عملی باشد و یک اقل داشته باشد و یک اکثر و ما اقل را انجام دهیم ، چون اقل بدون اکثر فایده دارد ، به نسبت همان اقل که انجام داده ایم ، از امر مولا اطاعت کرده ایم