منابع ازمون وکالت 97

پرتال تخصصی فقه و حقوق

پرتال تخصصی فقه و حقوق

متون فقه | اصول فقه | حقوق اساسی | حقوق مدنی | حقوق تجارت | آیین دادرسی مدنی | آیین دادرسی کیفری

پرتال تخصصی فقه و حقوق

متون فقه | اصول فقه | حقوق اساسی | حقوق مدنی | حقوق تجارت | آیین دادرسی مدنی | آیین دادرسی کیفری

به پرتال تخصصی فقه و حقوق خوش آمدید

آمادگی برای آزمون وکالت

وبلاگ حقوقي نيما جهانشيري

پیوندها

استصحاب

در تعریف استصحاب عباراتى مختلف گفته شده و در پیرامن آنها نقش و ابرام فراوان به عمل آمده است . از جمله این تعاریفاست عبارت معروف ابقاء ما کان و اثبات ما ثبت که اگر چنانچه ادعا شده , از همه تعاریفى که از استصحاب شده متینتر نباشد بى گمان از همه آنها مختصرتر است لیکن چون لفظ استصحاب در آیه و روایتى وارد نشده است آن همه دقت در جرح و تعدیل تعریف آن ضرورت ندارد بلکه این اندازه کافى است که دانسته شود :

هرگاه چیزى به طور یقین در زمانى موجود باشد و نسبت به زمان بعد , وجودش مورد تردید گردد پس اگر نسبت به این شک اعتنائى نشود و آن چیز نسبت به زمان بعد موجود فرض شود یعنى همه آثار شرعى که بر وجود تحقیقى آن بار مى شده بر وجود تنزیلى آن بار گردد در این صورت مى گویند وجود آن چیز استصحاب شدهاست


منبع: تقریرات اصول فقه دکتر شهابی . نویسنده : عباس فربد

قران اولین و مهم ترین دلیل استنباط احکام است

قران آخرین کتاب آسمانی و معجزه ی پیامبر (ص) است

سوره های قران به سوره های مکی و مدنی تقسیم می شود

مطالب قران به داستان ها و نکات تارخی و عقاید و احکام و ... تقسیم می گردد

هرگاه همه دانشمندان یک عصر , که شخصى ناشناس هم میان ایشان باشد , بر یک فتوى اتفاق کنند به حکم اینکه هیچ عصرى از وجود معصومى خالى نیست قطع و یقین حاصل مى شود که یکى از جمله اتفاق کنندگان , شخص معصوم است پس بنا به این قول گرچه شخص معصوم در میان دانشمندان شناخته نشود لیکن به طور قطع و یقین در میان آنان موجود و محسوس است . به همین ماسبت مى توان این طریق را به نام طریق حس نامید .

منبع: تقریرات اصول فقه دکتر شهابی . نویسنده : عباس فربد

وقتی عامی داشته باشیم و بعد از این عام خاصی بیاید و دامنه ی عام را کم کند به این خاص مخصص می گوییم و به این عمل تخصیص می گوییم

مخصص بر دو گونه است :

مخصص متصل .

مخصص منفصل .

اقسام خبر متواتر :

1 - لفظى

2 - معنوى

3 - اجمالى .


حدیث حل یکی ار موارد اثبات حجیت اصل برائت است:

بر اساس این حدیث: کل شی هو لک حلال حتی تعلم انه حرام بعینه : همه چیز برای تو حلال هست مگر اینکه یقین پیدا کنی که برایت حرام است


در تشخیص موضوع اصول فقه سه نظر پیدا شده است :

1 -  اینکه موضوع اصول , ادله چهارگانه باشد از لحاظ اتصاف آنها به دلیل بودن .

2 -  اینکه موضوع اصول , همان ادله چهارگانه باشد لیکن از لحاظ ذات , نه به اعتبار دلیل بودن .

3 -  اینکه موضوع اصول , بخصوص ادله , مخصوص نباشد بلکه امرى باشد کلى و عام که چنانکه بر ادله صادق است بر دیگر موضوعات مسائل اصول نیز منطبق باشد هر چند این امر کلى , نامى مخصوص نداشته باشد .

نظر نخست از این راه مورد اشکال شده که در فن اصول گاهى درباره حجت بودن خود ادله , که تعبیرى دیگر است از دلیل بودن آنها , بحث مى شود مثل اینکه بحث مى شود که ظاهر کتاب حجت است , خبر واحد حجت است و اجماع حجت است , پس اگر کتاب و سنت و اجماع باعتبار دلیل بودن , موضوع فن باشد این مباحث در مبادى اصول باید گنجانیده شود نه اینکه از مسائل آن قرار داده شود زیرا مباحثى که به تصور یا تصدیق موضوع علم یا اجزاء آن مربوط است معقول نیست که در عداد مسائل آن شمرده شود چه عالم شدن به مسائل هر علمى متوقف است بر اینکه موضوع آنها , که با موضوع دلم متحد است , از پیش معلوم باشد پس اگر عالم شدن به موضوع هم یکى از مسائل خود آن علم قرار گیرد دور پدید مىآید و محال بودن دور بى نیاز از استدلال است پس مسائل هر علمى از آن هنگام آغاز مى گردد که موضوع آن علم , هم از حیث تصور و هم از حیث تصدیق , به طور کامل , معلوم شده باشد .

چون این اشکال بر نظر نخست وارد بوده و التزام به خروج آن مباحث , از مسائل اصول روا نمى نموده ناگزیر نظر دوم به میان آمده و بدین وسیله اشکال یاد شده , منحل گشته است چه بر فرض اینکه این ادله , به ماهى هى و از لحاظ ذات ,موضوع باشد بحث از حجت و دلیل بودن آنها بحث از عوارض است نه از اصل ذات پس همه آن مباحث یاد شده از مسائل فن به شمار مى رود نه از مبادى آن .


دلالت اشاره مقصود متکلم نیست، یعنی اگر متکلم جمله یا جمله هایی را بیان نمود و ما از این جمله یا جمله ها لازمه ای در بیاوریم، این لازمه از ابتدا مقصود متکلم نبوده و در صدد بیان این لازمه نبوده است

مسئله اجزاء
طرح مسئلة بدین گونه است :
آیا به انجام رساندن مأموربه با تمامى شرایط و اجزایى که در آن اعتبار شده است , مقتضى اجزاج و ساقط شدن أمر مولا هست یا نه ؟ بدین معنى که آیا نفس انجام مأموربه , به این گونه , اقتضاى آن را ندارد تکه بار دیگر نخواهیم همان مأموربه با عنوان أدا  یا  قضا به انجام برسد ؟ باید دانست که متعلق أمر قهرا با آنچه در خارج انجام مى یابد منطبق است , و این انطباقعقلا باعث سقوط أمر به مأموربه خواهد بود . زیرا اگر این انطباق مسقط أمر نباشد , اجزاى دیگر أمر نیز همین وضع را خواهند داشت , چون حکم أمثال در موارد جواز و عدم جواز یکى است . أما زمانى که امر ساقط گردد , موجبى براىایجاد ثانى آن نیست , از آن رو که لازمه این بیان طلب حاصل مى باشد و تحصیلحاصل محال است . در ضمن , توجه به این نکته بجاست که منظور از اقتضا  در این بحث , علیت و تأثیر است , یعنى به انجام رساندن مأموربه موجب سقوط تکلیف شرعى هم به عنوان أداء و هم به عنوان قضاء است . در این بررسى , ابتدا به سه مطلب مى پردازیم :
مطلب اول . آیا انجام مأموربه مجزى است , یعنى سبب تأمین غرض از امر مولا مى شود و , در نتیجه , آن امر ساقط مى گردد یا چنین نیست ؟ در این مقام نباید در اجزاء شک کرد , چون پس از انجام مأمورب امر قهرا ساقط مى شود , و الاتحصیل حاصل لازم مىآید و یا , به بیان دیگر , امتثال امر پس از اتیان آن غیرمعقول است زیرا با امتثال نخست , امر ساقط گردیده و مجالى بر امتثال مجدد آن نمانده است .
مطلب دوم . اجزاى مأموربه مبتنى بر أمر اضطرارى است که به جاى أمر واقعى أولى نشسته است و نیاز بدان نیست که پس از رفع اضطرار , بار دیگر , مأموربهواقعى در داخل وقت به عنوان اعادة  و در خارج وقت به عنوان  قضا انجام یابد .
بیان فقهاء در خصوص اجزاء , به طور مطلق اعم از أداء و قضاء, اجتماعى است بدین معنى که پس از رفع اضطرار در داخل وقت بر مبناى جواز بدار اعاده مأمور به واجب نیست , و چنانچه اضطرار در خارج از وقت مرتفع گردد باز هم قضاى مأموربه واجب نمى باشد .
ألبته در این مقام , عقلا مى توان به عدم اجزاء قائل بود و گفت که : آنچه به عنوان مأموربه  در حالت ضرورت به انجام رسیده است ناقصتر از آن چیزى است که در حال اختیار به انجام مى رسد . و در واقع , اگر در اینجا قائل به اجزاء شویم گفته ایم که : با وجود قدرت به انجام رساندن مأموربه , به طور کامل, انجام ناقص به جاى کامل کفایت مى کند , و با توجه به ا ینمطلب است که مى توان گفت از لحاظ عقلى چنانچه توانایى باشد , عدم اجزاء ویا ضرورت به انجام رساندن مجدد مأموربه به منظور رسیدن به فرد کامل امکان دارد .
اکنون باید دید چرا فقهاى عظام , قائل به اجزاء مى باشند ؟ محققان در این باره وجوهى را بیان کرده اند , که از میان آنها سه وجه استوارتر از وجوه دیگر است :
الف . تشریع أحکامى تکه در خصوص حالت اضطرار است أصلا به منظور آن استکه در مقام تحصیل مصالح , تکالیف أصلى أولى حاوى تخفیف و توسعه به مکلفانباشد , و مستند این بیان قول خداى تعالى است که مى فرماید : یرید الله بکم الیسر و لا یرید بکم العسر . بنابراین , پس از به انجام رساندن مأموربه , تکلیف مجدد براى قضاء یا أداى همان أمر با تخفیف و تو سعه سازگار نیست ولو آنکه فرد ناقص نتواند از لحاظ تحصیل مصلحت ملزمة جانشین فرد کامل گردد .
ب . دلیل دیگر از آن صاحب کفایة قدس سره است که مى فرماید :
أول . اگر بر مبناى آیه شریفه فان لم تجدوا ماء فتیمموا صعیدا طیبا و روایات  ألتراب أحد الطهورین و یکفیک عشر سنین  از جهت اطلاقى که دارند , براى اجزاى بدل اضطرارى دلیل باشند , باید به اجزاء و عدم اعادة یا قضاى مأموربه قائل گردید . زیرااگر به انجام رساندن مأموربه اول مجزى نبود و انجام ثانوى آن مطلوب شارع بود , شارع حکیم براى آن نصى مىآورد , و چون در این باب بیانى وجود ندارد ,اجزاى مأموربه و عدم اعادة یا قضاء فهم مى شود .
دوم . أما اگر دلیلى که در خصوص اجزاى بدل اضطرارى است اطلاق نداشته باشد , باید به اصول عملیة بازگشت , و اصل در اینجا برائت است و عدم وجوب اعادة یا قضاى مأموربه , چون در این مقام ما در اصل تکلیف شک داریم و بنابراین برائت به کرسى مى نشیند .
در توضیح این مطلب مى گوییم که : در اینجا در اصل تکلیف شک هست , بدینمعنى که در حالت اضطرار , نظر به اینکه مکلف قادر به امتثال أمر  الموجبلقبح الخطاب  واقعى نیست , این أمر ساقط مى شود . و اعاده مأموربه , تکلیفىجدید محسوب مى گردد , و چنین أمرى محل شک است . در نتیجة  أصالة البرائة حاکم مى شود و این همه در هنگامى است که حالت اضطرار در داخل وقت رفعگردد . أما اگر رفع حالت مذکور در خارج وقت باشد , وجوب قضاى مأموربه نیزتکلیفى جدید است که با اجراى أصل برائت منتفى مى گردد .
ج . وجه دیگر اینکه :
أولا , قضاء در امورى واجب است که عنوان فوت بر آنها صادق باشد , و در این مقام مى توان گفت که عنوان فوت صادق نیست . زیرا قرض ما بر این است که عذر مکلف در طول مدت أداء باقى است , و بنابراین به انجام رساندن أمر کامل مطلوب آمر نیست , و فرض بر این است که مکلف مأموربه را مطابق همانصورتى که باید انجام دهد به انجام رسانده است , در نتیجه عنوان فوت در خصوص آن صادق نمى باشد .
ثانیا , در مورد أداء نیز باید دانست که أداء در صورتى قابل فرض است کهدر خصوص مورد بدار  را جایز بدانیم . أما همین که مکلف مى تواند مأموربه را در اول وقت به طور ناقص انجام دهد و حالت اضطرارش پیش از آنکه وقت به پایان برسد رفع مى شود و در عین حال بدار جایز شمرده مى شود , خود دلیل بر آناست که انجام مأموربه در حالت اضطرار به صورت ناقص , از فرد کامل درحالت قدرت و اختیار , کفایت مى کند . لکن اگر بدار را جایز ندانیم , بایدبگوییم که مکلف نمى تواند در ابتداى وقت مأموربه را انجام دهد و واجب استبراى انجام فرد کامل مأموربه صبر کند .
مطلب سوم . در این مقام مى خواهیم بدانیم هنگامى که مأموربه بر اساس امر ظاهرى انجام مى یابد پس از آنکه خلاف آشکار و جهل مرتفع گردید , آیا مأموربهانجام یافته به جاى مأموربه امر واقعى اولى مى نشیند و کفایت از آن مى کند یا نه ؟
کشف خلاف زمانى قطعى و گاه ظنى , بر مبناى ظن معتبر و یا بر مبناى مطلق حجت معتبره شرعى است گرچه اصل عملى تنزیلى یا غیر تنزیلى باشد . در اینجا مقدمتا مى گوییم که حکم ظاهرى به دو معنى اطلاق مى شود :
1- یکى از این دو معنى را از اصول عملیة به دست مىآوریم : موضوع اصولعملیة شک در حکم واقعى است . به عبارت دیگر , اصول عملیة عبارتند از وظایفىکه شارع مقدس براى انسان جستجوگر مأیوس از یافتن دلیل و درگیر حالت شک و تحیر وضع شده است . در مقابل این اصول , أدله اجتهادیه أحکام واقعى قرار مى گیرند که علم و جهل در آنها مناط نمى شود .
2- بواقع , هر وظیفه اى که براى جاهل وضع مى شود مشتمل بر احکام کلیه اى است که أدله اجتهادى و اصول عملى و احکام جزئیه اى به دست مىآید که توسط اصول جارى در شبهات موضوعیة ثابت مى شود , مانند قاعده أصالة الصحة و قاعده ید و قاعده سوق. مراد ما در این مقام از حکم ظاهرى معنى دوم است .
أما عمل بر خلاف واقع یا بر أساس أماره معتبرة انجام یافته است و یا مبتنى بر اصل عملى بوده است . کشف خلاف نیز گاه یقینى و زمانى مبتنى بر اساس حجت معتبرة است , و بدین ترتیب چهار صورت به دست مىآید که چون دو صورت آن از لحاظ حکم به یک صورت بر مى گردد در اینجا باید در سه مسئلة بحث کرد :
ألف . مجزى بودن أنجام مأموربه با استناد به أماره معتبرة با وجود آنکه خلاف به طور یقین کشف مى شود .
انجام مأموربه به استناد به أماره معتبرة ممکن است به یکى از دو صورت ذیل تحقق پیدا کند :
اول . در احکام مانند موردى که فقیه بر أساس أماره معتبرة به عدم وجوب جلسه استراحت پس از برداشتن سر از سجده دوم مى رسد , و یا بر همین مبنا قائل مى شود به اینکه در زمان غیبت امام معصوم ( ع ) نماز جمعة واجب نیست , سپس , به طور یقین , خلاف هر دو نظر بر وى کشف مى شود .
دوم . در موضوعات نظیر آنکه شخصى بر أساس بینة لباس یا بدن نمازگزار راپاک مى داند , و سپس , به طور یقین , خلاف بینة آشکار مى شود , و مسلم مى شود لباس و بدن نمازگزار آلوده به نجاست بوده است .
اختلاف روش در بحث أمارات به این مسئلة نیز تسرى مى یابد . یک قول ایناست که : قیام أمارة بر تحکم شرعى , اعم از تکلیفى و وضعى , و حتى در موضوعاتخارجى , خود موجب ایجاد مصلحت یا مفسدة در مؤداى حکم مى شود تا بدانجا که , در صورت مخالفت و عدم اصابت أمارة با واقع , مصلحت و یا مفسده آن غلبهمى جوید و , در نتیجة , با واسطه قیام أمارة , مصلحت و مفسده اى که حادث مى شودجعل شارع را استتباع مى کند , اعم از آنکه به حسب اقتضاى این مصلحت یا مفسدة حکم شرعى تکلیفى باشد یا وضعى . با توجه به این قول , ناگزیر باید اجزاء راپذیرفت . به بیان دیگر , مى توان گفت که مؤداى أمارات احکام واقعى هستند . در این صورت نامگذارى این احکام با عنوان حکم ظاهرى موجه نیست . و , در نتیجه , یا باید رأسا منکر حکم واقعى شد و یا فعلیته . و این مطلب همان تصویب است که , به اجماع فقهاء شیعة , باطل است .
قول دیگر آن است که : حجیت امارات و طرق از باب طریقیت و کاشفیت است , و حق نیز همین است . در این حال , معنى حجیت امارات آن است که طرق و امارات مذکور در عالم اعتبار تشریعى به عنوان کشف متعلق امارة و ارائه آن و راهبرى به جانب آن متعلق تلقى مى شود و چون در طرق و امارات ظنیة این جهتذاتى نیست , بنابراین نیازمند آن است که از طرف معتبر یعنى کسى که اعتبار در دست اوست جعل گردد . و در اینکه جعل از سوى عقلاء صورت بگیرد و این جعل از طرف شارع امضاء شود و یا شارع ابتدا آن را جعل کرده باشد فرقى نیست .
این نکات هنگامى مطرحند که مؤداى امارات حکم شرعى کلى , اعم از تکلیفى یا وضعى , باشد . أما اگر متعلق امارات موضوعى خارجى باشد که واجد حکم شرعى است , به نظر ما که حجیت امارات را به اعتبار طریقیت و کاشفیت آن مى دانیم وموضوعیت و سببیت آن را نمى پذیریم , دیگر محلى براى احتمال اجزاء باقى نمى ماند , زیرا موضوع خارجى به واسطه ااقامه طرق و امارات تغییر نمى کند .
گرچه قول به سببیت و موضوعیت اماراتى که قائم بر موضوعات خارجى است ممکن است زیرا تصویبى که به اجماع فقها باطل است ناظر به احکام است و مربوط به موضوعات خارجى نیست با این همه آنچه راه را بر نظر اول که طریقیت و کاشفیت است هموار مى سازد این است که اولا ادله حجیت طرق و امارات در موضوعات خارجى مشعر بر طریقیت آنهاست نه موضوعیت و سببیتشان , و ثانیا لسان ادلهحجیت امارات هم در احکام و هم در موضوعات یک لسان است . و چون نمى تواندر مورد احکام قائل به سببیت و موضوعیت امارات شد زیرا داراى تالى فاسد مى باشد در نتیجه در موضوعات خارجى نیز , به واسطه عدم انفکاک این دو از هم , نمى توان این قول را پذیرفت .
ب . اجزاء در اصول عملیة در حالى که خلاف یقینا کشف مى شود .
گفتیم موضوع اصول عملیة وظیفه اى است که براى انسانى که به جستجوى دلیل اجتهادى بر آمده و از یافتن آن مأیوس گردیده و در حالت شک و تحیر باقىمانده وضع شده است . اصول نیز بر دو قسم اصول عقلى و اصول شرعى منقسم مى شوند :
اول . اصول عقلیة عبارت از امورى است که عقل مستقلا بدانها حکم مى کند و متضمن جعل حکم ظاهرى از طرف شارع مقدس نمى باشد , مانند قاعده احتیاط  و اصالة التخییر و برائت عقلیة که برگشت آنها به حکم عقل است که عقاب بلا بیان را نفى مى کند و , در حقیقت , مضمون این حکم رفع عقاب است , نه اینکه از جانب شارع حکم به اباحه جعل شده باشد .
دوم . اصول شرعیة آنهایى هستند که از طرف شارع مقدس , در حالت شک در حکم , جعل شده اند و , بنابراین , متضمن جعل حکمى ظاهرى مانند قاعده طهارت وقاعده حلیت است . و چون این نکته روشن شد , مى گوییم که اجزاء در اصول عقلیة مورد بحث قرار نمى گیرد , زیرا با فرضى که عنوان کردیم , اصول عقلیة متضمن حکم ظاهرى نیست تابتوان در خصوص آن تصور اجزاء کرد و , در نتیجه , به انجام مأموربه اکتفا کرد , بلکه مضمون اصل سقوط عقاب است . بنابراین , مبحث اجزاءمخصوص اصول شرعیة به استثناى احتیاط است و با توتجه به روشهاى مختلف قول به اجزاء یا عدم آن مطرح مى شود .
روش أول آن است که صاحب کفایة قدس سره پیش گرفته است ومى فرماید مؤداى دلیل حکم ظاهرى جعل حکم حقیقى است , یعنى مفاد دلیل این حکم انشائى حکم حقیقى است , مانند جعل حلیت و طهارت که از قول معصوم ع نظیر قول زیر , مستفاد مى شود که : کل شىء لک حلال حتى تعرف الحرام منه بعینه و کل شىء نظیف حتى تعلم أنه قذر. به عبارت دیگر , أدله اصول بر أدله أجزاء و شرایط حکومت ظاهرى دارد .لازمه این مطلب آن است که شرط بودن طهارت و حلیت در نماز أعم باشد ازطهارت و حلیت واقعى و ظاهرى .
بدین ترتیب وقتى طهارت و حلیت , أعم از واقعى و ظاهرى , دانسته شد ,ناگزیر با از میان رفتن جهل , طهارت و حلیت ظاهرى از بین مى رود , نه اینکه با انتفاء موضوع , حکم مرتفع گردد , مثل از بین رفتن حخکم مسافر با تبدل سفر بهحضر . بنابراین , شرط به هنگام جهل به واقع , وجود دارد و کان العمل واجدا له حقیقة و این معنى اجزاء است .
روش دوم , به نظر مرحوم والد قدس سره حکومت اصول همانند حکومت أدله  امارات , حکومت ظاهرى است , بدین معنى که مفاد توسعه و تضییق فقط در عالم اثبات تا هنگامى است که کشف خلاف نشده باشد . و مؤداى آنها حکم بهوجود طهارت در بدن یا لباس نمازگزار است تا زمانى که جهل به امر واقع موجودباشد . اما روقتى که جهل برطرف گردید و امر واقع کشف شد , بى پایه بودنطهارت روشن مى شود . در واقع , طهارتى باقى نمى ماند , بلکه کشف مى شود که از ابتداى کار وجود نداشته است , نه اینکه بوده و از میان رفته باشد .
ج . اجزاى أمارات و صول , با وجود آنکه بر مبناى حجت معتبره کشف خلاف شود . عمل به مقتضاى امارات و اصول عملیة گاه در موضوعات خارجى و زمانى در احکام است , و این معنا گاه متوجه مجتهد است و زمانى نسبت به مقلد لحاظمى شود . محققان در این باب نظرات مختلفى دارند :
اول . به نظر محقق نائینى قدس سره  تبدل اجتهاد در موضوعات خارجیة و تبدل رأى در احکام با هم متفاوتند . تبدل در موضوعات خارجى وارد در این بحثنیست , زیرا اگر شخصى با استصحاب آب بودن یک مایع با آن وضو بگیرد و آنگاه اماره اى بر مضاف بودن آن اقامه شود , هیچ کس در این مطلب که چنین وضویى صحیح نیست تردید ندارد . بنابراین , مورد نزاع و محل کلام به تبدل رأى دراحکام , اعم از وضعى یا تکلیفى منحصر مى شود .
دوم . أما به نظر مرحوم والد قدس سره  میان تبدل رأى در موضوعات خارجیة و أحکام فرقى نیست , بدین معنى که :
با قبول جعل مؤدى , در هر دو مورد مى توان قائل به اجزاء بود . بعکس : درصورت قبول طریقیت و کاشفیت امارات و جریان عمل در مقام اثبات و قبل از کشف خلاف بر این منوال , نمى توان در هیچ یک از دو صورت , یعنى موضوعات واحکام , به اجزاء استناد کرد . در واقع , اگر بگوییم که حکم فعلى و آنچه حقیقتا از طرف شارع جعل شده است همان است که امارات و اصول بیانگرش مى باشند , هنگامى که در خصوص موضوعى خارجى مثلا عدالت دو شاهد أمارة یا أصل اقامة شد , و پس از آن اماره اى قویتر از اماره اول و یا اماره اى در مقابل اصل بر عدم عدالت دو شاهد اقامه شد , چنانچه بگوییم دلیل دوم دلیلیت دلیل اول را باطل مى کند به گونه اى که دلیل نبودنش را از اول بر ما آشکار مى کند , دیگر محلى براى اجزاى موضوعات خارجى نه در احکام و نه در وقایع سابق و لا حق اعم از وقایع مرتبط با سابق یا غیر مرتبط با آن باقى نمى ماند . أما اگر بگوییمکه دلیل دوم دلیلیت اولى را در مقام خود باطل نمى کند , مطابق نظر جعل مؤدىمى توان گفت که حکم اول نیز , مانند حکم دوم , حقیقتا از طرف شارع جعل شدهاست , و در خصوص تبدل رأى در موضوعات خارجى هم مى توان گفت که موضوع اولنظیر موضوع دوم مورد جعل قرار دارد . با این فرض , مى توان حتى در موضوعات هم قائل به اجزاء بود . أما بنابر آن قول که مى گوید آنچه در باب امارات مورد جعل است , طریقیت و کاشفیت و جریان عملى در عالم اثبات و تا زمانى است که کشف خلاف در اصول نشده است , مجالى براى قول به اجزاء نیست نه دروقایع سابق و نه در وقایع لاحق که مرتبط با سابق است . زیرا فرض بر این استکه مؤداى امارات و طرق و اصول سابق و قبل از تبدل راى , احکام شرعیه نیستکه از طرف شارع جعل شده باشد بلکه تنها در مقام اثبات واقع و یا جریان عملى حجت است , و پس از آنکه دلیلى دیگر که به طور فعلى حجیت دارد اقامه شد حسب قواعد و موازین باید مطابق جریان آن عمل کرد و مؤادى دلیل سابق را خطادانست , یعنى باید گفت مؤداى مذکور واقع را عرضه نکرده و در مقام وفا به مقصود و تحصیل مصلحتى که آن واقع در بر داشته بدل آن نبوده است .
دلایل کسانى که قائل به اجزاء مى باشند
ألف . چنانچه در اوامر شرعى ظاهرى قائل به اجزاء نباشیم , عسر و حرج لازممىآید . و عسر و حرج شرعا نفى گردیده است , که فرموده اند : ما جعل علیکم فى الدین من حرج. مکلفى , بر اساس اجتهاد خود یا اجتهاد مرجع تقلید خویش , هفتاد سال عبادت و یا معامله اى را انجام داده و , براى مثال , گمان مى کرده است که خواندن صیغه عقد به فارسى جایز است , و یا جلسه استراحت پس از برداشتن سر از سجده دوم واجب نیست . بدین ترتیب , وى سالیان متمادى اموال فراوان با صیغه عقد فارسى خریده و بدون جلسه استراحت نماز گزارده است , و سپس بر وىروشن شده است که این عقود باطل و جلسه استراحت واجب است . اکنون اگر بهاجزاء قائل نباشیم و بنا را بر امر وجوب قضاى عبادات و ترتب آثار بطلان بر معاملات این مکلف در طول این مدت بگذاریم , عسر و حرج شدیدى لازم مىآید که در لسان شارع مورد نفى قرار گرفته است .
لکن دانسته ایم که قاعده لاضرر  و قاعده نفى عسر و حرج  بیانگر نفى حکم ضررى و حرجى است , بدین معنى که دلیل این قواعد بر أدله أحکام أولیةحکومت واقعى دارد . زیرا اگر قاعده لاضرر  و لاحرج نبود , اطلاقات و عمومات أولیة موارد ضرر و حرج را هم در بر مى گرفت . أما به یمن این دو قاعده و به عنوان تقیید بالنسبة به اطلاقات و تخصیص بالنسبة به عمومات , أحکام ضررى و حرجى در شرع اسلام منتفى شده اند . نکته اى که یادآورى آن بجاست این است که حرج نسبت به احکام و اشخاص مختلف است . زیرا گاه حرج شخصى است , در این صورت سقوط حکم منوط به ثبوت این حرج است , و زمانى حرج نوعى است , به طورى که شارع , براى نفى حرج , حکم کلى بالنسبه به اغلب اشخاص اعم از تکلیفى یا وضعى جعل مى کند , مانند حق شفعه یا پاک بودن آهن , که در اینجا سقوط حکم منوط به ثبوت حرج در همان واقعه نیست , بلکه در مرحله اثبات , نفیا و اثباتا محتاج دلیل مى باشد . لکن این معنى از موضوع بحث ماخارج است .
خلاصه آنکه اگر منظور از لزوم عسر و حرج , عسر و حرج در بعضى از موارد براى برخى از افراد است , این امر مقتضى اجزاء در همه موارد نمى باشد . و چنانچه غرض عسر و حرج نوعى باشد , ما منکر این نوع عسر و حرج نیستیم , ثبوت آنممکن است , لکن اشکال در مقام اثبات نسبت به حکم شرعى است .
ب . صاحب فصول قدس سره مى فرماید : یک حادثه نمى تواند دو اجتهاد را بپذیرد . هر گاه مجتهدى در یک حادثه اجتهاد کرد و حکم مورد را استنباط کرد , مجالى براى اجتهاد دوم نمى ماند .
أما این استدلال معقول به نظر نمى رسد , چه این مطلب مسلم است که یک حادثه از یک شخص در یک زمان دو اجتهاد را پذیرا نیست , أما به موضوع ما مربوطنیست . زیرا بحث ما در این مقام ناظر به تبدل رأى مجتهد است . در این نکته شکى نیست که رأى اول در یک زمان بوده و استنباط دوم در زمانى دیگر عرضه شده است . أما اگر مقصود آن باشد که یک حادثه در دو زمان متحمل دو اجتهاد نمى تواند شد , بطلان مطلب واضح است .
ج . گفته مى شود که رأى مجتهد نظیر نسخ در أحکام است . صاحب فصول مى فرماید برگشت مجتهد از یک فتوا مانند نسخ است که حکم منسوخ را در مواردمتأخرة و بعدى از میان مى برد , أما آثار آن نسبت به موارد پیشین باقى مى ماند . بنابراین , هرگاه مجتهد مثلا بنایش بر عدم جزئیت یا عدم شرطیت چیزى درعبادت باشد و به این ترتیب عمل کند , مثلا هر گاه معتقد باشد در نماز خواندن سورة جزء و شرط نیست و مدتى با این دید نمازش را بدون سورة بخواند و سپس از آن برگردد , باید بنا را بر صحت امور قبل بگذارد , حتى اگر این امر در نماز اتفاق افتاده باشد , و مثلا در آن بنا را بر عدم وجوب سورة گذاشته باشد و سپس از این نظر برگردد , بنا بر صحت نمازهاى گذشته خواهد بود . دربقیه مباحث , عبادات و مسائل عقود نیز همین طور است . بنابراین , چنانچهعقدى را با صیغه اى که صحیح مى دانسته است منعقد سازد و سپس از این نظر برگردد , باید بنا را بر صحت عقد قبلى بگذارد و احکام مترتب بر آن را از بقا بر ملکیت یا زوجیت یا بینونت و غیر اینها استصحاب کند .
اما , به نظر ما , این سخن شگفت آور است , زیرا , در حکم منسوخ , تا زمانى که ناسخ آن مىآید , حکم واقعى است . و پس از آنکه دلیل ناسخ رسید , پایان مدت حکم منسوخ را آشکار مى سازد حال آنکه در بحث ما , اگر رأى مجتهد نزدمجتهد دیگر یا نزد خود وى متبدل شود , معنى آن این است که به نظر مجتهد رأیى که متبدل گردیده حجت نبوده است .
د . این دلیل , در معاملات و عبادات , اجماع را مبناى اجزاء مى داند , أمااین دلیل , از لحاظ صغرى و کبرى , هر دو بى پایه است . زیرا , از لحاظ صغرى , اجماع در این مسئله وجود ندارد , چون مسئله مورد بحث نزد فقهاى متقدم مطرح نبوده است . أما , از نظر کبرى , با فرض قبول اجماع نزد متأخران , به احتمال قریب به یقین مى توان گفت که مستند آنها همین دلایلى است که در بالا مورد گفت و گو قرار گرفت , و این اجماع از آن نوع نیست که کاشف قطعى از رأى معصوم ع باشد .
دلیلیت سنت 

در خصوص دلیلیت سنت سه احتمال هست :
الف . سنت از لحاظ حجیت در عرض کتاب قرار دارد , بدین معنى که اگرکتاب کریم بر حکمى از أحکام دلالت کند , حجت است و عمل بر طبق آن بر همهواجب است همان طور نیز اگر سنت نبوى ( ص ) و سنت معصومین ( ع ) بر حکمى قائم شود , در عرض کتاب دلیلیت و حجیت خواهد داشت .
ب . احتمال دوم آن است که گفته شود : بازگشت سنت به کتاب است و ,بنابراین , دلیلیت سنت طولى است . در این معنى , چنانچه سنت با کتاب مخالفت داشته باشد , سنت اعتبارى ندارد و نوبت به آن نمى رسد , و باید بر طبق کتاب عمل کرد . به تعبیر دیگر , مادامى که در کتاب آیه اى روشن دال بر حکمى از أحکام باشد , نیازى به سنت نیست .